محسن روحالامینی با دهان شکسته از کهریزک روانه بهشت زهرا شد و پدرش با دهانی سالم راهی نشست مشترکی با رهبری شد تا در آنجا سخنرانی باشد که از مظلومیت مضاعف نظام شکوه کند و بگوید فتنهای که در انتخابات اخیر به راه افتاده نظام را بیشتر مظلوم کرده است.
محسن روحالامینی با دهان شکسته از کهریزک روانه بهشت زهرا شد و پدرش با دهانی سالم راهی نشست مشترکی با رهبری شد تا در آنجا سخنرانی باشد که از مظلومیت مضاعف نظام شکوه کند و بگوید فتنهای که در انتخابات اخیر به راه افتاده نظام را بیشتر مظلوم کرده است.
محسن، برادر نازنینم!
قلبم درد میگیرد از این درد مشترک. تو ولی آرام بخواب و بگذار من جای تو بشکنم اینبار که من این درد را سالها زیستهام. بخواب محسن و خودت را به نشنیدن بزن، اینطوری بهتر است، من هزار بار این کار را کردهام، حتما تو هم بلدی و میدانی چه میگویم. چند بار وقتی پدر از دست تو به مادر شکوه میکرد تو خودت را به خواب زدی و همه را شنیدی و بعد هیچ به روی خودت نیاوردی؟ دوباره همان کن. من که گوشه کرسی زمستانی خانهمان، سالها چنان ملحفه و پارچه به چشم و سر کشیدم که پدر خیالش راحت باشد و هرچه دل تنگش میخواهد از بیاعتقادی و بیاحترامی ما به آقا برای مادر بگوید و مادر هی به او بگوید: سخت نگیر، جوان است، درست میشود. راست میگفت مادر ما بزرگتر شدیم و درستتر شدیم و یاد گرفتیم که به جای پرخاشگریهایی که هر روز در صف نان و در راه مدرسه و صف بلند اتوبوس و تاکسی از مردم نسبت به آقا میشنیدیم، با متانت پرسشگری کنیم. ما بزرگتر شدیم و یاد گرفتیم به پدران آقادوستمان چنان احترامی بگذاریم که مبادا دل پیرشان از بیاحترامی ما به آقایشان بگیرد. ما بزرگتر شدیم و یاد گرفتیم جلوی پدرانمان همانگونه که آنها گاهی به تفکر اصلاحگرایانه و مدرن ما میتاختند، نتازیم . ما بزرگتر شدیم و از بزرگانمان راه و رسم «تحمل عقیده مخالف» را یاد گرفتیم اما پدران من و تو آنقدر شیدای آقا و شاکی ما بودهاند در تمام این سالها که هیچ دقت نکردهاند ما از گل نازکتر به آقایشان نگفتهایم. حتی زمانی که رد زخم آقا دوستانشان به تنمان مانده بود ما باز هم به حساب آقایشان نگذاشتیم و بیراه نگفتیم، فحش ندادیم، کلمات آلوده به خدمت نگرفتیم به امید آنکه شاید روزی نقد ساده ما به رفتار آقایشان را تاب بیاورند و اگر نه، حداقل از ما نخواهند که به دستبوسی و مطلق بودن انسانی تشنه باشیم که او هم خطا کار است همانند سایر انسانهای کره زمین. این خواسته زیادی نبود اما ما به زیادهخواهی متهم بودیم، هم در خانه، هم در جامعه. حالا که تو نیستی و من بارها به یاد دهان شکسته تو دهانم انگار میشکند و درد میگیرد، تصمیم گرفتم هیچ به روی خودم نیاورم و با پدرم بعد از دوماه تنها چند کلمه حرف بزنم تا دلم آرام گیرد در غربت این کشوری که هیچاش مال من نیست. از غریبی من عمری نگذشته اما گاهی چنان به سرم میزند که میگویم شاید با دهان شکسته در بهشت زهرا خوابیدن، دل پدر را آرامتر میکند.
خویشاوند فکریام!
میدانی با دیدن چندین باره صورت پدرت که در حضور آقای خامنهای مدام از مظلومیت نظام میگفت، چیزی دلم را چند بارچنگ گرفت؟ و بعد نفسام چقدر بند آمد؟ هنوز سینهام سنگین است و بغض دارم از بغض نداشته پدرت آنگاه که به چشمهای آقا نگاه میکرد و در دفاع از آبروی نظام سنگ تمام میگذاشت. بیآنکه صدایش بلرزد. در حالی که نمیدانست آبرو ما بودیم که بر بادمان دادند. آنان که تو را زیر خروارها خاک فرستادند و مرا فرسنگها دور از خانه تبعید کردهاند آبروی نظام را بردهاند نه ما که همه زورمان را هم میزدیم بلد نبودیم «مرگ بر» و «ننگ باد» به کسی بگوییم. اصلا اعتقاد هم نداشتیم. تازه من که در بلاد غرب با هرکه به آقایشان میتاخت و میگفت؛ دیکتاتور باید بمیرد، میتاختم و میگفتم؛ چرا راه دموکراسی را دارید باز هم یکطرفه میکنید و شعار مرگ و نابودی سر میدهید؟ حالا ماندهام چرا برادرم را میکشند و بعد پدرم میرود روبروی آقا و دوربین صدا و سیمای تحت نظارت ایشان میایستد و مدام به جنازه کشته برادر من لگد میزند. کسی که معترضان بیسلاح را به حفظ آبروی نظام توصیه میکند آیا لگد به صورت زخمی ما نمیزند؟ اگر او پدر است من هم خواهرم، همان خواهری که در تمام این سالها هرگز دلم رضا نداد به پدری که تنها آرزوی قلبیاش دیدار با آقا و متبرک کردن چفیه به دست آقا بود، بگویم چقدر برای من این آرزو، دور از مفهوم و معنا مینمود. تازه به اندازه بضاعتم اگر دستم به چند فرسخی آقا هم میرسید، شاید وقت ملاقاتی هم برایش میگرفتم تا دلش اگر به همین آرام است، بعد از سالها قراری گیرد و من هم کاری برایش کرده باشم اما محسن عزیز! دیگر کم آوردم . آخر این بیرحمی مضاعف است که تو را له شده و خرد شده در گور بگذارند و بعد پدرت که بر عکس پدر من، دستش به آقایش میرسد، برود آنجا و ضجه نزند از زخمهای تو و به جایش از ظلم مضاعف نظام بگوید و از فتنهای که آبروی نظام را برده است. کدام فتنه، فجیعتر از فتح دولت بوده است که چنین ملتی را غرق در خون کردند تا نبازند و کرسی قدرت از دست ندهند؟ اصلا ما بازنده، خب میگذاشتید هوارمان را بزنیم و بعد به همان دهان شکستهمان دلتان راضی میشد و غائله را تمام میکرید. حتما باید پنجه بر گلوی تو میماند تا تمام شدن نفسهایت را میدیدند و از جان دادنت لذت مضاعف از پیروزی نصیبشان میشد؟ تو بخواب برادر و باقی همه را بسپار دست کسانی که این روزها بر پشت بامهای شهرت کماکان پر امید ایستادهاند و خدا را صدا میزنند. روزی هزار بار پدرم مرا به نماز خواندن و روزه گرفتن توصیه میکرد، به دیناش کافر بودم انگار وقتی میدیدم آقایش را بیشتر از کودکان معصوماش دوست دارد و بوسه بر دست او از روی عکس، آرامترش میکند. چه کسی باور میکند که این زندیق دلتنگ حالا آنقدر بیپناه شده است از رنجی که به تو و باقی برادران و خواهرانم میرود که روزی هزار بار انگار نماز میخوانم.
برادر نادیدهام! به هزاران دیده نگران که این روزها در سوگ تو سرخاند سوگند که اگرچه کم آوردهام اما هنوز بیکینهام از پدر تو و پدر خودم و همه پدرانی که آقایشان را به ما ترجیح میدهند اما کاش کسی دل آنها را نیز آباد کند از کینهای که از ما به دل دارند و بگذارند ما به جای آبروی نظام برای آبروی رفته خودمان گریه کنیم که حتی جرائت سر بلند کردن به خاطر آنچه در زندانها بر ما رفته را نداریم. بگذارند ما فتنهگران را همانهایی بدانیم که گلوله بر ما میکشند و بعد تجاوز میکنند و بعد شبانه دفن میکنند و بعد همه را یکجا انکار میکنند و ما هم دستمان به هیچ جا بند نیست تا بگوییم به تمام اعتقاداتمان سوگند، ما برانداز نبودیم که چنان خانه و کاشانه ما برانداختند. ما منتقدان مودب و مثبتی بودیم که حتی متهم به مصالحه و محافظهکاری نیز میشدیم گاهی، اما با ما چه کردند که این روزها داریم به سختی خودمان را متقاعد میکنیم که بیکینه باشیم و فردا که دست ما نیز پربار شد، هرگز گلوله به روی آنان که تو را کشتند نکشیم تا شاید یک جا خط پایانی باشیم برای برادرکشیهایی که این روزها در خانه مرسوم شده.
برادر رفتهام! بخواب و به روی خودت نیاور که پدری از همین جنس روزی به فرزندش گفته بود که اگر آقا دستور اعدام براندازان را دهد با دستهای خودم طناب دار را محکم میکنم بر گلوی فرزندم. او با افتخار گفت و فرزندش در تمام این سالها هیچ به روی خودش نیاورد. تو هم لابد امشب گلویت تیر کشید وقتی پدر گفت مظلومیت مضاعف نظام و اما اصلا به روی خودت نیاور که دانستی اگر به جای کشتن مخفیانه و یا اشتباهی تو، نظام آشکارا دستور خذف تو را میداد، همین پدر برای مظلوم نشدن نظام، جلودار میشد و طناب دار را خودش بالا میکشید آنگاه شاید برای این وظیفه دشوار کمی بیشتر برای تو بغض میکرد. اگر آن لحظه ناب، تنها زمانی است که پدر فرزندش را کمی بیشتر از نظام دوست دارد، من دلم لک میزند برای بغض پدر که فقط برای خودم باشد و نه برای نظامی که دارد فرزندان که چه عرض کنم نوههایش را هم یکی یکی میبلعد اما همین فرزندانش اگر زنده بمانند هرگز اهل بلعیدن نخواهند شد چنانچه اگر تو زنده میماندی شک ندارم که مرام و مروت و منطق و مهربانیات بیش از پدرت بود و او را میبخشیدی که به جای مظلومیت مردم برای مظلومیت نظام مرثیه میخواند، برای همین دهانش سالمتر از دهان توست و به جایش دهان و من و هم نسلهایم به اندازه همان دهان شکسته خودت درد میکند برادر...