رحمت الله صدیق سروستانی جامعه شناس ایرانی و استاد دانشگاه تهران هفتم اردیبهشت درگذشت.
او از سال ۸۷ رسانه وبلاگ را برای نوشتن حرفهایش انتخاب کرده بود و در وبلاگ جامعهشناسی زمینی مینوشت. وبلاگی که اکنون در دسترس نیست. یکی از یادداشتهای او را از این وبلاگ از دست رفته که در تیرماه ۸۹ منتشر شده است، بازنشر میکنیم.
امشب، یعنی همین شنبه شب که مصادف شده بود با عید مبعث، یکی از شبکههای صدا و سیما، اخراجیهای دو را نشان داد. البته من نگاه نکردم. هر چند نگاه کردن و نگاه نکردن من و امثال من، از سفارش شدهگی این تحفهٔ ده میلیارد تومانی رکورد شکن تاریخ سینمای این مرز و بوم، مانند بعضی کتابهای سفارش شده که به چاپهای نجومی هم رسیدهاند، چیزی کم نمیکند، اما عجیب هر دوی این فیلم و کتاب مرا به فکر فرو بردهاند و زوم مرا برداشتهاند و صاف گذاشتهاند روی لباس. نه هر لباسی البته. لباس جنگ.
عجب حکایتی است این نسبت رنگ لباس نظامیان و سپاهیان با اوضاع زمان جنگ (دیروز) و اوضاع زمان صلح (امروز). یا شاید به قول این بچههای نظری – فرهنگی «خوانش» دیگرش هم بشود، نسبت رنگ لباس نظامیان و سپاهیان با اوضاع زمان جنگ دیروز که جنگ با بیگانه بود و اوضاع زمان جنگ امروز که جنگ با خودی است. بیخود نیست که خیلیها هنوز هم دلشان هوای همان تنگناهای نفس گیرجنگ دیروز را میکند که در سرمای کوهستان و گرمای دشت، با دستهای نه چندان متفاوت از خالی، با متجاوز بیرونی میجنگیدند و این اوضاع دل تنگ امروز را نمیپسندند که جنگ از بیابانها به خیابانها منتقل شده است.
منظورم این است که در آن زمانهٔ جنگ در بیابان و جنگ با متجاوز بیرونی، همچنانکه (ولو به ظاهر) همهٔ رزمندگان یک دل و یک زبان در مقابل دشمن بیگانه ایستاده بودند، رنگ لباس همهشان هم به شهادت همهٔ فیلمها و عکسها و مستنداتی که سال هاست در رسانهها نشان داده میشود و آنچه خودم از نزدیک دیدهام، یک رنگ بود، خاکی بود و همه هم یک نام داشتند و آن «رزمنده» بود و والسلام.
اما انگار پارسال تا حالا که جنگ، جنگ با خودی شده و جنگ خیابانی، قضیه بر عکس شده و اوضاع فرق کرده. حداقل من تا پارسال و امسال ندیده بودم. این بار، این نظامیان و سپاهیان ما هستند که به جای رزمنده، اسامی متنوع و متفاوتی مانند: کماندو، گارد، ضد شورش، بسیج، لباس شخصی و اطلاعاتی و غیره دارند.
لباسهایشان هم خودش یک بازار فشن است، از سیاه سیاه و سبز سبز و خاکی و آبی و غیره. با اسلحههای گرم و سرد جورواجور و غیره که در حکم انتقال زاغههای مهمات به خیابان هاست. آن زمان ماشینهای حامل رزمندگان بیابانی ما خاکی و درب و داغون بود. اما حالا همهٔ ماشینهای جنگاوران خیابانی، نونوارو شیشه دودی و سواری و ون و مینی بوس و مینی باس و اتوبوس و غیره شده، اندازهٔ چند تا نمایشگاه ماشین!! طرف مقابل هم که ظاهرا، پای پیاده و دست خالی زده به خیابان که اگر بشود و فرصتی پیش آید، از حنجره اش استفاده کند و چیزی بگوید و الفرار!!
به نظرم آن لباس بیابانی دیروزی که نشانههایی از خاکی بودن و یک رنگ بودن را با خود داشت، به نوعی لباس «وحدت» هم بود و این لباس خیابانی رنگارنگ و متفرق امروز به نوعی دیگر، فقط لباس «وحشت» است.
آنجا، آن زمان، با همهٔ احوال، رنگ لباس رزمندگان، یکی بود و رزمندگان در کوه و دشت و شهر و روستا، طرف خودشان را میشناختند. خوب هم میشناختند. مردم هم آنها را میشناختند. حالا اما، اوضاع غریبی است. با این همه زاغهٔ مهمات و بنگاه ماشین و شووی لباس و رنگ که به مناسبتهایی به خیابانها منتقل میشوند، آدم انگار هیچ کدامشان را نمیشناسد.
این حال و هوا بدجوری عیدانهام را ضایع کرده. ببخشید. غرض حال گیری نبود. پیش آمد.