یادداشتی از مهدی خزعلی، فرزند آیتالله خزعلی که در جریان ناآرامیهای پس از انتخابات دستگیر شد. وی در این یادداشت به شرح ماجرایی از دوران زندان خود پرداخته است.
بارها با خود کلنجار رفتم، بنویسم؟ ننویسم؟ این برگی از خاطرات سلول انفرادی است، می دانم تحمل آن را ندارند، با انتشار این مطلب دوباره بر من سخت میگیرند، چه بسا به سلول انفرادی بازگردم، اما دردی جانکاه عذابم میدهد، اگر ننویسم و با مردم - که جان خویش برای آزادی آنها در طبق اخلاص قرار دادهام - در میان نگذارم، دق میکنم! از روزی که با مردم همدم و همراه شدهام، آنها را محرم خویش دانسته و غم و شادی خود را با آنان قسمت کردهام، آنها میخواهند بنویسم، آنها میگویند: اگر ننویسی خیانت کردهای! آنها هوشیارند، بیدارند، نیک و بد را میشناسند، اگرننویسم، چه پاسخی برای آنان دارم؟ در محضر یار چه خواهم گفت؟ محبوب من؛ خود را به تو میسپارم، امرم را به تو تفویض میکنم، هر چه تو میخواهی، همان شود، معبودا؛ همسر و فرزندانم نگرانند، خودت آنها را کفایت کن.
روزهای واپسین سلول انفرادی بود، جلسات طاقت فرسا با حاج حسن، حاج محمود و ملا ممد سپری شده، اما از نظر آنها بازجوییها رضایت بخش نبود، نه مصاحبهای، نه پاسخ دندانگیری! حمله ددمنشانه به منزل و محل کار حاصلی نداشت، هر چند فیلمبرداری ماموران از اطاق خواب دختر جوانم آزارم میداد، این خبر که حتی لباس زیر همسر و دخترانم را از کمدها بیرون کشیده و وسط اتاق ریخته بودند، سخت رنجم میداد، میگفتم: آنها چه گناهی دارند؟ جز این که همسر و فرزند من هستند چه تقصیری دارند؟ پاسخ این بود: تو سر موضع هستی ما هم مجبوریم فشار را زیاد کنیم! نمیدانم این توجیه درستی است که اگر من بر اعتقاد خویش استوار باشم، باید همسر و فرزندم تاوان پس دهند، تا من از موضع خویش عدول کنم! میگفتند: خودت باعث شدی، ما نمیخواستیم منزل و محل کارت را تفتیش کنیم، سر موضع هستی، باید بگویی اشتباه کردهای!
آنروز حاج صادق - از مدیران ارشد وزارت - آمده بود، بسیار تند و خشن سخن میگفت، بارها مرا دروغگو خطاب کرد! نمیدانم دروغم چه بود! حتی یکبار دهانش را نزدیک گوش من آورد، گمان کردم می خواهد مطلبی را در گوشم نجوا کند، سپس با تمام قدرت فریاد زد: «دروغ میگویی!» من که پرده گوشم صوت میکشید و استخوانچهها در حیرت بودند با تعجب و بهت فقط نگاه کردم! چه میتوانستم بگویم؟ او برای خرد کردن شخصیت من آمده بود، به من می گفت: «بجای این همه نماز شب خواندن، هزار بار بنویس (من خَرم)» !!
او برای شکستن من آمده بود، اما من او را نمیدیدم، حس میکردم او ناخواسته مامور الهی است، آقازادهای که چشم باز کرده پدر را بالای منبر مشغول وعظ دیده و هماره تکریم و تعظیم شده است، حتی در تبعیدگاه دوران شاه، بخاطر دارم در کوچههای دامغان - تبعیدگاه آخر - بچهها مرا نشان میدادند و میگفتند: «پدرش دانشمند است» برای نوجوان محصل شنیدن این جملات افتخار آمیز و غرور آفرین بود. با پدر به شهربانی میرفتم تا دفتر حضور و غیاب تبعیدیها را امضاء کنند، سرهنگ شهربانی و مامورین با احترام تمام برخورد میکردند! معلم و مدیر جور دیگری رفتار میکردند، قبل از انقلاب احترام بخاطر روحانیت و علم و مبارزه بود و بعد از انقلاب تقرب به قدرت نیز مزید بر علت شده و تملق و چاپلوسی ارباب حاجت نیز افزوده شد، گاهی طلب دستبوسی طمعکاران آن چنان مرا میلرزاند، دست خویش میکشیدم و احساس میکردم دست دردست شیطان داشتم، میدیدم میخواهد با بوسهای بر دست، مرا تا قعر جهنم بکشاند! اینها، همه و همه، میتوانست شخصیت کاذبی برایم درست کند، تا آن روز هیچکس این چنین در صدد شکستن من بر نیامده بود، آنروز بازجوی محترم ماموریت الهی داشت تا شخصیت کاذبی که چهل و اندی در من ریشه دوانده بود را در هم شکند، من او را نمیدیدم، ماموری الهی میدیدم که منِ من را میشکند، خود را نمیدیدم، نفس اماره را میدیدم که در حال شکستن است و خدای را سپاس میگفتم، شاید او خطاکار بود، شاید چنین خواستهای خلاف شرع بود، شاید اهانت بود، شاید او کرامت انسانی را ذبح میکرد، اما من نفس خویش میکشتم، من خویشتن خویش به مسلخ برده بودم، از حملات او سود میبردم ، گوییا تازیانههایی است که بر نفس شیطانی فرود میآید و نفس لوامه بیدار میشود تا دستت را بگیرد و به سوی نفس مطمئنه رهنمونت سازد.
جلسه بازجویی به آخر رسید، حاج صادق پنج برگه بازجویی شمارش کرد( مبادا که باز از برگه های بازجویی کش رفته و مقاله بنویسم!) و سئوالی به عنوان مشق شب مطرح تا در سلول انفرادی بنویسم و گفت: فردا صبح می آیم جواب بگیرم! و من چشم بسته به سلول برگشتم.
شب در خلوت خویش فکر کردم، راست میگوید، من هزار و یک دلیل بر خریت خویش سراغ داشتم و در سلول انفرادی هر روز یک دلیل تازه مییافتم! اول این که با پای خود به دام افتادم که حق تعالی فرمود: «لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه»، الباقی بماند ...
حاشیه نروم، برگههای بازجویی یکرو بود، نباید پشت برگه چیزی می نوشتیم، مشق شب را نوشتم، دیدم پشت صفحه سفید است و به قول اصفهانی ها «اسرافِس!» پس در بالای صفحات نوشتم، «نسخه طبیب حاج صادق» و تمام پنج صفحه را پر کردم از ذکر مقدس و جایگزین نماز شب یعنی «من خرم»!
فرداصبح حاج صادق آمد، مرا با چشم بند به اتاق بازجویی بردند، مشق خویش عرضه کردم، صفحه را برگرداند و پرسید: این چیست؟ عرض کردم نسخه شماست! گفت: خودتی! من نیز نوشته بودم خودمم! پس مرا مجبور کرد پنج صفحه را پاکنویس کنم!
بعدها در صفحه 70 بازجویی این خواسته که هزار بار بنویسید «من خرم» را نقد کرده و آن را مغایر کرامت انسانی دانسته و البته نوشتم که من با اعتقاد این را نوشتم! چون هزار و یک دلیل بر خریت خود سراغ داشتم و در سلول انفرادی هر روز یک دلیل تازه می یافتم، اول این که با پای خود آمدم، الباقی بماند...!
حاج صادق گفت: دیدی باز هم دروغ می گویی! اولاً: من صد بار گفتم نه هزاربار ! ثانیاً : تو هم هزار بار ننوشتی و کمتر نوشتی!
در پاسخ باید بگویم:
اولاً: در آن شرایط انفرادی من هزار بار شنیدم، اگر اشتباه شنیدم مرا عفو بفرمایید، آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی، چه هزار نی!
ثانیاً: من بقدر پنج صفحه سفید که داشتم نوشتم، اگر کم است و منقصتی در اذکار است، بفرمایید با قلم و کاغذ شخصی کتابت و ارسال دارم، نمیخواهم مشغول ذمه باشم! ، باز هم عذر تقصیر مرا بپذیرید، هرچه در تعداد این ذکر مقدس کاستی دارد، بفرمایید با کمال میل جبران میکنم!
ثالثاً: هزار که سهل است، اگر هزار هزار کرور هم بنویسم، خر نمیشوم! و این دلیل و حجتی است بر هر چه در زندان از متهمین میگیرید، من نوشتم تا بدانید با این نوشتهها و گفتهها کسی خر نمیشود!!!