نسخه آرشیو شده

اوین، مدرسه عشق
از میان متن

  • اکنون باران‌های پاييزی که هر شب بويش از پنجره سلولم، روحم را بی‌وثيقه آزاد می‌کند با شما همراهم می‌سازد. بارانی که صدای خوردن هر قطره‌اش به توری پنجره سلولم ترانه‌ای را برايم تکرار می‌کند. «ترانه‌ی زندگی» که خارج از اين تنگی و وحشت «زندگی مثل هميشه جاريست.»
شبنم مددزاده
شنبه ۰۴ مهر ۱۳۸۸ - ۰۳:۳۶ | کد خبر: 44998

این نامه منسوب به شبنم مددزاده، نایب دبیر شورای تهران دفتر تحکیم وحدت، می‌باشد. وی نزدیک به 200 روز است که در زندان به سر می‌برد.

روزهای آخر زمستان بود که تربيت معلم را به ناچار رها کرده و به اوين آمدم، من که بايد در ميان هم دانشگاهی و هم کلاسی هايم ترم ششم از تحصيلم را ادامه می دادم، اکنون بند 209 زندان اوين پذيرای زندگی و تحصيلم شد.

درست از اولين روز ماه اسفند، پا در يک مدرسه نهادم، جايی که با تمامی مدارس دنيا تفاوت داشت. مدرسه ای که هرکدام از سلول ها، کلاس درسش بود و تا مدت ها هر کلاس تنها يک دانش آموز داشت و بعد از ماهها، هم کلاسی هايی نه هم سن که هم دل از هر گروهی، روزنامه نگار، خبرنگار، دانشجو و .. و از هر مسلکی؛ مسلمان، بهايی، مسيحی و .. به کلاست می آيند.

سينه های ديوارها، تخته های سياه و به جای يک معلم، هزاران معلم عاشق درس هايشان را روی ديوارهای سلول نوشته و رفته اند، «ای کاش داوری، داوری، داوری در کار بود» ، «اندکی صبر، سحر نزديک است»، «فاصبرو ان الله مع الصابرين»، «آيا فريادرسی هست؟»، «اگر تنهاترين تنها شوم بازم خدا هست»... و تو بايد خود درس هايت را بياموزی، درس هايی که تا به حال پشت هيچ نيمکتی و از زبان هيچ معلمی نشنيده بودی و روی هيچ تخته سياهی نوشته نشده بود.

آری من ترم ششم از دانشگاه را در يک مکان ديگر، در «مدرسه عشق» با واحدهای درسی جديد آغاز کردم. قدم در مدرسه‌ای گذاشتم که هر روزش در سلول‌های انفرادی به اندازه 10 روز می‌گذشت و من 71 روز را اينگونه گذراندم.

بازجويی های مستمر، بی خبری از وضعيت خانواده و .. تمام ناخواسته های است که بايد تحمل کنی!

«چو عاشق مي‌شدم گفتم گرفتم گوهر مقصود ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد»

ولی آنچه که من در اولين درسم در کلاس کوچکم آموختم اين بود که داشتن تحصيلات عاليه، مطالعات زياد يا نويسنده‌ای خوب بودن و .. هيچ کدام نمی‌تواند در برابر «موج‌های خون افشان‌» ياريت کند، آنچه که بايد داشته باشی تا «ناخدايت» بشود و عبور از اين «دريا» را ميسر کند دلدادگی است.

راستی می‌بايست عاشق باشی، عشق به زندگی، به يک لحظه نفس کشيدن در هوای آزاد و ..

نازپرده تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد"

و آخر ترم،التهاب شب‌های امتحان را در برگ بازجويی و در برابر چشم مراقبانی که شبهه تقلبت را دارند تجربه می کنی و پاسخ تکراری و صادقانه را در برگ هايی با نشان «النجاه فی الصدق» پس مي‌دهی و به جای نامه شرح حال به استاد! يادداشت عدالت‌خواهی به قاضی می‌نويسی و بدين ترتيب سراسر ترم گذشته دانشگاه را من در 209 اوين به پايان رساندم درحالی که دوست داشتم امتحاناتم را همراه با دوستانم پشت نيمکت‌های هميشگی بدهم و آخرين روزهای بهار 88 را همراه دوستان و هم دانشگاهی‌هايم باشم و با آنها به پيشواز روزهای داغ تابستان بروم. بهاری که من هيچ گاه در اينجا نه آمدنش را حس کردم و نه رخت بربستنش را. در اين سوی شهر،هيچ گاه بهار نمی‌شود چرا که هرگز «بهار از سيم‌های خاردار» نمی گذرد. دريغا، افسوس اين رويارويی شد که آن روزها همواره در خواب می‌ديدم، رويايی که هيچ گاه رخت صادقانه به خود نپوشيد.

روزهای داغ تابستان با نسيم خنک «اميد به آزادی» برايم قابل تحمل می‌شد ولی..

اکنون باران‌های پاييزی که هر شب بويش از پنجره سلولم، روحم را بی‌وثيقه آزاد می‌کند با شما همراهم می‌سازد. بارانی که صدای خوردن هر قطره‌اش به توری پنجره سلولم ترانه‌ای را برايم تکرار می‌کند. «ترانه‌ی زندگی» که خارج از اين تنگی و وحشت «زندگی مثل هميشه جاريست.»

آری باران‌های پاييزی شروع به باريدن کرده‌اند و زمين با گام‌های بلند به استقبال پاييز و روز اول ماه مهر می‌رود. مهرماه آغاز می‌شود و من اکنون بی‌انتخاب واحد، بدون حذف و اضافه و حتی بدون ثبت نام وارد دانشگاه ديگر شدم: «بند متادون» که هيچ نسبتی با من و رشته‌ام ندارد و يا کوچکترين شباهتی به دانشگاه زيبايم. اما دل، ناشکيب قدم زدن بر سنگ فرش کهن دانشگاه و آرام گرفتن در سايه بيد کهنسال دانشکده رياضی است. جايی که بعد از چند قدم به ديوار نرسی و نفسی عميق خنکی را به ريه‌هايت نريزد.

شبنم مددزاده
بند متادون/مهرماه 1388 

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی