محمدرضا پهلوی جوان در 12 سال نخست فقط سلطنت کرد و حکومت را به دست رجالی سپرد که مستقیم و غیرمستقیم دل در گروی سفارتخانههای خارجی داشتند.
محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران برخلاف پدرش بدون کمترین اقتدار به سلطنت رسید. اگرچه رضاشاه نیز بیش از این که خود نفوذی در هیات حاکمه خاندان داشته باشد، صرفا با دخالت مستقیم انگلیس به قدرت رسید. اما این قزاق جاهطلب، در طول 20 سال حکومتش از خود چنان تصویری ارائه کرد که هنوز هم بهعنوان یکی از نمادهای اقتدار در حافظهی تاریخی جامعهی ایران قلمداد میشود.
مهم نبود که رضاشاه قوام قدرتش را از خلال رایزنیهای مکرر با قدرتهای جهانی تضمین میکرد، اما قاطعیتش در برخوردهای داخلی سبب شد که افسانههای زیادی دربارهی «قلدریاش» سینه به سینه جامعهی ایرانی نقل کنند.
همین شاه مقتدر، در سال 1320 تاج و تخت را تحت فشار دول انگلیس و شوروی وانهاد. پس از آنکه انگلیسیها از طریق محمدعلی فروغی به رضاشاه اطمینان دادند که سلطنت پهلوی از طریق به قدرت رسیدن محمدرضا ادامه پیدا خواهد کرد، او به جزیرهی موریس و سپس آفریقای جنوبی رفت تا بمیرد.
محمدرضا پهلوی جوان تا سال 1332 همان بود که قرار بود، باشد. او در 12 سال نخست فقط سلطنت کرد و حکومت را به دست رجالی سپرد که مستقیم و غیرمستقیم دل در گروی سفارتخانههای خارجی داشتند.
ماجرای مصدق و کودتای 28 مرداد و بازگشت شاه گریخته از وطن، فرصتی در اختیار او قرار داد تا شاید بتواند رویای پدرش را به واقعیت تبدیل کند و سلطانی مقتدر شود. هرچند کودتای 28 مرداد با همکاری انگلیس و آمریکا انجام شد، اما شاه که بهخاطر نقش انگلیس در ساقط کردن سلطنت پدرش، به این کشور بیاعتماد بود، پس از کودتای نظامی ارتشبد زاهدی، ادامه سلطنت را در تکیه کردن به قدرت جدید جهانی یعنی آمریکا دید.
از آن پس محمدرضا کوشید نقش موثری در حکومت داشته باشد و هر چه گذشت، حلقهی تصمیمگیریها چنان تنگ شد که تنها خود او بود که تصمیم میگرفت ـ اگر بشود نام فرمانهای از سر ناگزیری شاه بیاراده را پس از تردیدهای مکررش «تصمیم» گذاشت.
پس از کودتای 28 مرداد و ایجاد فضای اختناق، شاه رسما کسانی را به نخستوزیری برمیگزید که مطیع اوامر ملوکانهی او باشند. این فرایند در نتیجهی شیوهی آزمون و خطا به امینی رسید که کورسویی از ایستادگی مصدق در برابر شاه را به رخ کشید و به همین دلیل خیلی زود جای خود را به اسدلله علم، مرد مورد اعتماد خاندان پهلوی داد.
پس از غائلهی 15 خرداد 1342 و دستگیری و تبعید آیتالله خمینی، حسنعلی منصور نخستوزیر ایدهآل بود، اما دست تقدیر گلولهای را از تفنگ محمد بخارایی بر قلب منصور جای داد تا امیرعباس هویدا نخست وزیر شود.
امیرعباس هویدا، سیزده سال نخست وزیر ماند و از این حیث در تاریخ ایران رکوردار شد. تداوم حضور هویدا در مقام ریاست دولت چند علت داشت. هویدا کمتر از هر چهرهی سیاسی دیگری که اطراف شاه بودند، به قدرت بیعلاقه بود و به همین علت شاه اطمینان داشت که او هرگز در مقابلش قرار نخواهد گرفت.
هویدا یک متجدد تمامعیار بود که علایقش هیچ دخلی به سیاست نداشت. او دلبستهی ادبیات و هنر بود و سعی میکرد رابطهی روشنفکران مخالف با رژیم را بهبود بخشد. در عین حال بیعلاقگی ذاتی او به قدرت سبب نمیشد که از زیر کار دربرود. او بهعنوان یک «انتکتوئل» فرنگرفته اعتقاد فراوانی به تکنوکراسی داشت و گمان میکرد میتواند قدرتطلبی دیوانهوار شاه را که ریشه در ضعفهای شخصیتش داشت، به سوی «سازندگی» کشور سوق دهد. البته هویدا در دربار مخالفانی داشت که علم و اشرف پهلوی، خواهر شاه مهمترین آنها بودند، اما شاه با هویدا به درکی متقابل رسیده بود.
عباس میلانی، نویسندهی کتاب «معمای هویدا» که علاقهی او به هویدا برکسی پوشیده نیست هم در کتابش با استناد به گزارشهای دفتر اطلاعات و تحقیقات وزارت امور خارجه آمریکا از اوضاع ایران به درک هویدا از خواست قلبی شاه مینویسد: «وقتی هویدا پذیرفت کار نخست وزیر را از شاه بیاموزد، درواقع به ایفای نقشی توافق کرد که شاه از مدتها پیش برای نخست وزیران در نظر گرفته بود... میتوان گفت که پذیرفتن این شرایط از سویی ضامن بقای هویدا در مقام نخست وزیر بود و هم باعص شد بیش از پیش مقام نخستوزیری به پوستهای میانتهی از آنچه قانون اساسی تعیین کرده بود، بدل گردد.»
سالهای نخست وزیری هویدا بهنوعی ماه عسل محمدرضا شاه بود. علاوه بر آنکه مقام نخست وزیری معنا باخته بود، مجلسهای فرمایشی با نمایندگان دستچین شده و تنها نامی از مشروطیت در قانون اساسی باقی مانده بود.
محمدرضا پهلوی که انقلاب «شاه و ملت» را مقدمه پیشرفت کشور اعلام کرده بود، در عرض چند سال کشور را به جایی رساند که فساد اقتصادی و سیاسی زمینه را برای انفجار اجتماعی فراهم میکرد. در سالهای پایانی صدارت هویدا، افزایش بیسابقهی قیمت نفت به شاه امکان داد تا بهطرز جنونآمیزی دست به خرید اسلحه بزند. این کار او دو علت داشت: از یک طرف خاطرهی بد از بین رفتن ارتش پدرش هنگام هجوم نیروهای شوروی و انگلیس درمدت زمانی بسیار کوتاه، همیشه لزوم تشکیل ارتشی قدرتمند را در ذهن او جا انداخته بود، ارتشی مجهز به تسهیلات پیشرفته و «وفادار به شاهنشاه». دلیل دیگر هم راضی نگه داشتن صاحبان کارخانههای بزرگ اسلحه سازی آمریکا بود تا حاکمان ایالات متحده هم از حکومت او حمایت کند.
همزمان با روزهایی که شاه به خریدهای بیحساب و کتابش ادامه میداد و اقتصاد کشور را به ورطهی «ناموزونی» کشانده بود و از ساخت «تمدن بزرگ» سخن میراند، دو حادثه سبب شد که حباب قدرت شاهی که در اواخر کار او را «ژاندارم خلیج فارس» مینامیدند، بترکد.
افت شدید قیمت نفت از یکسو و پیروزی دموکراتها در انتخابات ریاستجمهوری آمریکا، شاه را که روحیهی متزلزلی داشت، وحشتزده کرد. او که از دورهی ریاست جمهوری جان اف. کندی دموکرات، خاطرهی خوشی نداشت، انتخاب جیمی کارتر را با شعارهای حقوق بشریاش خطری برای سلطنت خود میدید. هرچه بود دولت کارتر که با شعار دفاع از حقوق بشر سرکار آمده بود باید پاسخی برای این سوال مییافت که چرا یکی از متحدان نزدیک آمریکا، محمدرضاشاه اجازه دارد به سرکوب شدید مخالفانش بپردازد و دولت آمریکا هم از او حمایت کند.
از اینجا به بعد شاه با سرعتی باورنکردنی مسیر قهقرا را پیمود. او ابتدا با خرید مقادیر دیگری اسلحه از آمریکا سعی کرد همچنان حمایت جمهوریخواهان کنگره را داشته باشد. این تغییرات برقآسا در اطراف شاه، او را متوجه واقعیتی کرد که تا پیش از آن متوجهاش نشده بود. شاه در تمام سالهای سلطنتش، جدا از کشورهای خارجی، مخالفان اصلیاش را از دو گروه میدید؛ یکی حزب توده و کمونیستها که سرچشمهی ترس او از چپها به رقابت آمریکا با شوروی در سالهای جنگ سرد برمیگشت. آنطور که به شاه القا کرده بودند، همواره احتمال سرنگونی رژیم او توسط عوامل داخلی شوروی وجود داشت. گروه دیگر اعضای جبهه ملی و طرفداران دکتر مصدق بودند که شاه از آنها تنفر و وحشتی توام داشت و به همین علت با دستگیری گسترده عوامل این دو گروه تصور میکرد که مخالفانش را تا حد ممکن مهار کرده است.
غائلهی 15 خرداد 1342 هرچند حکومت را به زحمت انداخت اما شاه، آیتالله خمینی و دیگر مخالفان مذهبیاش را نیروهای «خیلی جدی» تلقی نمیکرد. هرچه بود روحانیت همیشه درکنار سلطنت بود. او به یاد داشت که این مدرس بود که یکتنه درمقابل انحلال سلطنت و تشکیل جمهوری ایستاد. حال ممکن بود که آیتالله خمینی و عدهای دیگر از مذهبیها انتقادهای تندی به حکومت او داشتند، اما شاه فکر نمیکرد که انتقاد و اعتراض شدید عدهای از آنها نام «نهضت» بگیرد و گروههای سیاسی غیرمذهبی را هم با خود همراه کند.
فساد شدید اقتصادی و توزیع ناموزون ثروت سبب شده بود که نیروی اجتماعی سهمگینی علیه حکومت پهلوی شکل بگیرد. آزادیهای اجتماعی و تناقضهایی که برخی پیامدهای آن با اعتقادات مذهبی مردم داشت؛ آتش همراهی مردم با نهضت آیتالله خمینی را شعلهورتر کرد.
یکباره موج اعتراضات به حدی بالا گرفت که شاه مجبور شد به بعضی تغییرات تن دهد. اشرف پهلوی که از مدتها پیش در پی کنار گذاشتن هویدا بود، فرصت را غنیمت شمرد و برادرش را به تغییر نخستوزیر ترغیب کرد.
اسدالله علم، وزیر دربار و یارغار محمدرضا در بستر مرگ بود. شاه ناچار شد برای اینکه دل رییس جمهور جدید آمریکا را به دست آورد، هویدا را کنار بگذارد. هویدا استعفا داد و جای علم را در وزارت دربار گرفت و جمشید آموزگار آمادهی صدارت شد.
شمارش معکوس آخرین مردان شاه آغاز شده بود. گزارشها از خروج تدریجی صاحبمنصبان سابق حکایت میکرد. برنامهی جمشید آموزگار بر نفی عملکرد دولت گذشته و انتساب فسادها و نارساییها به نخستوزیر و نه شاه استوار بود. در حالی که کمتر کسی در راس هرم قدرت بود که از سلامت مالی هویدا با خبر نباشد. در حرکتی سازماندهی شده به بعضی از نمایندگان مجلس اجازه داده شد که از تریبون مجلس به شدت از هویدا انتقاد کنند.
دو شایعهای که در جامعه مذهبی آن سالها پخش شده بود، در کنار نقد بیرحمانه عملکرد دولت گذشته، از هویدا یک قربانی تمام عیار ساخت. از دید جامعه، دو اتهام متوجهی هویدا بود. یکی همجنسگرایی و دیگری تعلق خاطر او به بهائیت. هیچگاه کسی نپرسید به فرض درستی این دو مسالهی شخصی (که هیچ سند معتبری درباره آن ارایه نشد)، آنچه مذهبیها آن را «انحرافات اخلاقی و مذهبی»، میخواندند، چه تاثیری میتوانست در فساد اقتصادی گسترده و سرکوب شدید مخالفان داشته باشد.
به هر دلیل، آموزگار با تاکید بر سیاست اقتصاد انقباضی که با کاهش شدید قیمت نفت تنها راهحل ممکن بود، سعی کرد جامعه را متوجه خود کند. دورهی صدارت آموزگار همزمان شد با قدرت گرفتن نهضت ضدرژیم پهلوی در ایران و خارج از آن.
در دورهی نخستوزیری آموزگار، دو اتفاق مبارزه علیه سلطنت پهلوی را تشدید کرد. حادثهی اول برگزاری یازدهمین دوره جشن هنر شیراز توسط دختر فرح بود. جشن هنر سال 1356 همزمان با ماه رمضان برگزار شد و نامهی علما برای به تعویق انداختن آن از سوی فرح رد شد.
در جریان جشن هنر شیراز نمایشی اجرا شد که مضمونی جنسی داشت. در این نمایش تجربی که نه روی صحنه بلکه باید در خیابان اجرا میشد، یک سرباز در حضور مردم به یک روسپی تجاوز میکرد. اجرای این نمایش با واکنش شدید روحانیان رو به رو شد. آیتالله خمینی که در نجف به سر میبرد، به شدت از مراجع ایران به دلیل بیاعتنایی به آنچه «به سخره گرفتن اعتقادات مذهبی ایران توسط رژیم» میخواند، اعتراض کرد.
درگذشت مشکوک سیدمصطفی خمینی در 24 مهر در شهر نجف هم موج گستردهای ایجاد کرد و در جریان برگزاری مراسم ترحیم او، توافق قابل توجهی علیه رژیم شکل گرفت.
این دو حادثه، افتضاح بزرگی در سفر شاه به واشنگتن در پی داشت. شاه که به دعوت رسمی کارتر به آمریکا رفته بود، در مقابل کاخ سفید با هزاران معترضی رو به رو شد که تصویر و صدای اعتراضشان از طریق رسانهها به همه جای جهان مخابره شد. شاه در حالی که بیماریاش تشدید شده بود، با روانی بیمارتر به تهران بازگشت.
خبر سفر کارتر در روز آغاز سال جدید میلادی به تهران، رمقی به شاه داد. شاه که تصور میکرد دموکراتهای آمریکا چندان با او همراه نیستند، سفر کارتر را به فال نیک گرفت. کارتر هم یک سال و چندی پیش از سرنگونی شاه در میهمانی دربار سخنانی در مدح شاه گفت که همه را شگفتزده کرد: «به دلیل رهبری بزرگ شاهنشاه، ایران جزیرهی ثبات در یکی از آشوبزدهترین نقاط جهان شده است. اعلیحضرت، این به دلیل تکریم بسیار نسبت به شما، رهبری شما و احترام و ستایش و عشقی است که ملت به شما دارد.»
این تمجیدها به شاه جسارت داد تا ضرب شستی به مخالفان مذهبیاش نشان دهد. در جلسهای با حضور آموزگار، شریف امامی، ناصر مقدم و هویدا، شاه تصمیم گرفت که طرح حزب رستاخیز به ریاست آموزگار را عملی کند، یعنی تحریک گروههای تندروی مذهبی و حملهی حزب رستاخیز به آنها. 17 دی ماه مقالهای با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» با امضای احمد رشیدی مطلق در روزنامهی اطلاعات چاپ شد و دو روز بعد با تظاهرات بازاریان و طلبهها و دانشجویان و شلیک گلولهها، قم غرق در خون شد. پس از این ماجرا چلههای سیاسی در شهرهای مختلف پی گرفته شد که شرح کاملش در روایتهای تاریخی آمده است.
در دورهی صدارت آموزگار، شاه به تعداد دیگری از مردان خود متمسک شد و شاید بهتر است بگوییم مجموعهای از مردان شاه و کسانی که نفع شخصی یا ملیشان در تداوم سلطنت شاه بود. یکی از این افراد برژینسکی، مشاور امنیت ملی آمریکا بود. او در مقابل ونس، وزیر امور خارجه کارتر قرار داشت. برژینسکی تا آخرین روزهای حکومت شاه تلاش میکرد که کارتر را متقاعد کند تنها راه حفظ سلطنت شاه (که به معنای حفظ منافع آمریکا در خاورمیانه و دور کردن دست شوروی از گلوگاه نفت جهان بود) حمایت از سرکوب نظامی شاه علیه مخالفانش است.
بالاخره در مردادماه، شاه در مقابل عصیان عمومی مجبور شد به مردان تندرویش روی بیاورد. سرلشکر رضا ناجی را به سمت فرمانداری نظامی منصوب کرد تا فرمان حکومت نظامی جمشید آموزگار در اصفهان و چند شهر دیگر را اجرا کند.
با تشدید اعتراضات، شاه چشم میگرداند تا برای هر مشکل، کسی را بیابد که به او راه حل ارایه کند.
با انعکاس وقایع ایران در رادیو بی.بی.سی، شاه به وحشت افتاد و خاطرهی بلایی که انگلیسیها بر سر پدرش آورده بودند، زنده شد. او این بار به امیر خسرو افشار متوسل شد تا سراغ تعدادی از طرفداران انگلیسی برود و از آنها بخواهد که تریبون بی.بی.سی را مهار کنند.
29 مردادماه، شلیکی به قلب جمشید آموزگار، از مردان بازماندهی شاه بود. در این روز حدود 300 نفر در سینما رکس آبادان زنده زنده سوختند. هر چند دولت علت این حادثه را متوجه اسلامگرایان کرد، اما شرایط به گونهای رقم خورد که آموزگار باید قربانی دیگری میشدو شاه باید مسیر دیگری را پیش میگرفت. آموزگار استعفا کرد و شریف امامی مامور تشکیل دولت شد.
یکی از دلایل انتخاب شریف امامی که فرزند یک روحانی بود، ارتباط او با جناح مذهبی بود. شاه گمان میکرد از این طریق میتواند جریان اسلامگرایان را کنترل و تضعیف کند. شریف امامی که در ازای پذیرش نخست وزیری از شاه اختیار تام گرفته بود، عدهای از سران بدنام را کنار گذاشت که یکی از آنها رضا قطبی، رییس تلویزیون بود.
سیزدهم شهریور ماه در روز عید فطر حدود یک میلیون نفر وارد خیابانهای تهران شدند و شاه سوار بر هلی کوپتر موج جمعیت را به چشم خود دید. در پاسخ به این رخداد، شریف امامی به همراه عدهای از سران تندروی ارتش از جمله ارتشبد اویسی تصمیم به واکنش گرفتند. به این ترتیب چهار روز بعد، دولتی که ده روز پیش با شعار «آشتی ملی» آغاز به کار کرده بود، در میدان ژاله تهران به روی مردم آتش گشود و عدهی زیادی کشته شدند. این قضیه در رسانههای جهان بازتاب داشت و بار دیگر شاه را در کانون توجه جهان قرار داد.
در اوایل مهرماه خبر رسید که آیتالله خمینی قصد ترک نجف را دارد. شریف امامی و شاه وحشتزده، دنبال راهحلی برای جلوگیری از ورود آیتالله به ایران بودند. سرانجام آیتالله خمینی به فرانسه رفت و در حومهی شهر پاریس در نوفل لوشاتو اقامت گزید. شاه خوشحال شد که رهبر مخالفانش تا حد ممکن از او دور شده، ولی چند روز بعد مشخص شد خمینی و همراهانش با تدبیر پاریس را انتخاب کرده بودند. آنها در پاریس به رسانههای بینالمللی دسترسی داشتند. تغییر دبیرکل حزب توده و بازگشت کیانوری تندرو به راس این حزب و اعلام پذیرش رهبری آیتالله خمینی، اعتصاب کوتاهمدت مطبوعات که با تضمین دکتر عاملی تهرانی، وزیر اطلاعات، برای آزادی مطبوعات، استعفای چند وزیر دولت، اعلام حمایت وزیر خارجه انگلیس از شاه و به آتش کشیده شدن سفارت انگلیس در تهران از دیگر حوادث دورهی صدارت شریف امامی بود.
با موضعگیری دولت انگلیس، کریم سنجابی که دبیر کل جبهه ملی چهارم شده بود، از شرکت در اجلاس سوسیالیستها منصرف شد و امکان اتحاد جبهه ملی و خمینی فراهم شد.
سیزدهم آبان 57، اعتراضات خیابانی به خشونت و کشتار کشیده شد. شاه از علی امینی خواست که نخست وزیری را بپذیرد و این خود نشان از فروپاشی درونی شاه داشت، چون امینی از مخالفان شاه در رژیم بود. هم او که از وقتی در دورهی صدارتش در سالهای 40 تا 41 با گفتن اینکه «مملکت ورشکست شده» از مردم خواست کمربندهایشان را محکم کنند و همین کافی بود برای همیشه مغضوب شاه باشد. در وضعیت کشور چنان وخیم بود که شاه به امینی متوسل میشد. امینی پیشنهاد شاه را رد کرد، اما پذیرفت که در پاریس به دیدن آیتالله برود. با این حال، خمینی پیام داد او را نپذیرفت.
در این روزها شاه اگر نگوییم هر روز، یک روز در میان به اردشیر زاهدی، سفیر ایران در آمریکا و برژینسکی توسل میجست تا هر بار حمایت دولت آمریکا را بشنود. مثل اینکه او نیاز داشت هر صبح که از خواب بیدار میشود، پیامی از کارتر بشنود که همچنان از «ژاندارم سابق خلیج فارس» و شاه مفلوک امروز به عنوان بزرگترین متحدش حمایت کند.
دو روز پس از حادثه 13 آبان، شاه طرح جدیدی را به کار بست. او تصمیم گرفته بود با انتصاب دولت نظامی به تلاش برای تشکیل دولتی ائتلافی ادامه دهد. شاه در 15آبان از پشت تریبون آخرین گلوله را خود به سوی خویش شلیک کرد. او گفت: «ملت عزیز ایران، صدای انقلابتان را شنیدم.»
این کلام، پایانی برای شریف امامی و آغازی برای ارتشبد غلامرضا ازهاری بود. شاه رییس ساواک را مامور کرد تا در پشت صحنه بکوشد دولتی ائتلافی تشکیل دهد. سپهبد ناصر مقدم به سراغ مهندس بازرگان، رهبر نهضت آزادی رفت و آن طور که انتظار میرفت بازرگان پیشنهاد شاه را نپذیرفت.
ازهاری در اولین اقدام، با دستگیری شماری از سران سابق و فعلی دولت که بدنام بودند، نظیر هویدا، ارتشبد نصیری و داریوش همایون، سعی کرد اعتماد مردم را جلب کند. در همین روزها، کریم سنجابی، دبیرکل جبهه ملی پس از دیدار با آیتالله خمینی در پاریس، به ایران بازگشت و تصمیم گرفتند در یک کنفرانس خبری همراه با داریوش فروهر، موضع جبهه ملی را مبنی بر تلاش برای براندازی حکومت پهلوی اعلام کنند، اما فرمانداری نظامی پیش از برگزاری کنفرانس او را دستگیر کرد.
در ماه محرم و پیش از تاسوعا و عاشورا اردشیر زاهدی پس از ملاقات با کارتر به ایران آمد و دستور آزادی سنجابی را داد. تنها راهحل نجات حکومت، به اعتقاد زاهدی تشکیل دولت جبهه ملی بود. شاه سنجابی را دعوت کرد. اما او پیشنهاد شاه را نپذیرفت. تظاهرات عظیم سراسری در روزهای تاسوعا و عاشورا که به دعوت آیتالله طالقانی برگزار شد، در حالی که هر لحظه امکان یورش نظامیان به جمعیت میرفت، راهپیماییهای تاسوعا و عاشورا بدون خونریزی انجام شد.
از این روز تا 22 بهمن، خطر کودتای ارتش چه از سوی مخالفان رژیم و چه بازماندگان دربار حس میشد. شاه خود را برای رفتن آماده کرده بود. فرح از مدتها پیش به عنوان نایبالسلطنه رایزنیهایش را با برخی مقامات آمریکایی و اسراییلی آغاز کرده بود تا شاید بتواند طرح خروج شاه از کشور و سلطنت خود و پسرش را مهیا کند. با فرار بسیاری از صاحب منصبان دیروز، از تعداد یاران شاه هر روز کاسته میشد.
روزهای نخست دی ماه 57، شاه بالاخره توانست کسی را پیدا کند که دولت ائتلافی تشکیل دهد. با پخش این خبر جبهه ملی ایران با انتشار اعلامیهای ضمن تقبیح عمل بختیار، او را از عضویت در جبهه ملی بر کنار کرد. در هفتهی اول سال جدید سران قدرتهای جهان در کنفرانس جهانی «گوادلوپ» دربارهی ایران به بحث نشستند، بحثی که نتیجهاش این بود: کار شاه تمام است. قرار بر این شد که بختیار با تشکیل دولت ائتلافی برای آمریکا وقت بخرد تا دو هدف ایالات متحده محقق شود. اول اینکه بخش زیادی از تسلیحات پیشرفتهی آمریکایی که توسط شاه خریداری شده بود از کشور خارج شود تا در صورت کودتای احتمالی شوروی، این سلاحها به دست رقیب قدرتمند آمریکا نیفتد. هدف دوم نیز تقویت ارتش بود تا در صورت وقوع انقلاب از هم نپاشد و موجبات ورود شوروی به ایران فراهم نشود. به این منظور آمریکا ژنرال هایزر را به ایران فرستاد.
شاه 26 دی ماه برای همیشه ایران را ترک کرد. در فرودگاه مهرآباد تنها بختیار و جواد سعید بودند که او را بدرقه کردند. صاحب منصبان دیروز یا قربانی شده و در زندان بودند یا از کشور فرار کرده بودند. شاه به تقاضای فریدون هویدا جواب رد داد و امیر عباس هویدا را که 13 سال نخستوزیرش بود، در زندان جمشیدیه تنها گذاشت. این چنین بود که عامهی مردم نتیجه گرفتند که «شاه سگهایش را با خودش برد، اما هویدا را نه».
بختیار با انحلال ساواک و آزادی زندانیان سیاسی کوشید تا اداره امور را به دست گیرد، اما واقعیت این بود. واقعیت سرنگونی شاه به درشتی همان تیتری میبود که روزنامه اطلاعات روز بعد نوشته بود: شاه رفت. و احتمالا بختیار نیز این را میدانست. تشکیل شورای سلطنت آخرین طرح بختیار بود که ناکام ماند.
برژینسکی که همچنان به کودتای ارتش امید داشت سعی کرد تا جناح مخالف خود در دولت آمریکا را راضی کند که هواپیمای حامل آیتالله خمینی را در راه بازگشت به تهران بربایند و ارتش با یک کودتای نظامی کشور را به دست بگیرد، اما هر چقدر که در یک سال و نیم گذشته تحلیلهای سیا دربارهی واقعیتهای جاری در ایران اشتباه بود، این بار خروجی تحلیل دادههای مراکز اطلاعاتی آمریکا درست بود: با تشکیل جمهوری اسلامی، خطر نفوذ شوروی در ایران از دست می رود.
این پایان آخرین شاه ایران بود. شاهی که سالها چشم بر حقیقت بسته بود و زمانی که جامعه به مرز انفجار رسیده بود، تصور میکرد با تغییر مهرهها و استفاده از آخرین مردانش میتواند آب رفته را به جوی بازگرداند. اما اشکال کار در جای دیگری بود. اشکال همانی بود که اسدالله علم که هم به رضاشاه و محمدرضا شاه خدمت کرده بود، به آخرین شاه ایران گفت: «اعلیحضرت، مساله این بود که کسی جرات نداشت به پدر شما دروغ بگوید، اما در مورد شما، کسی جرات نمیکند حقیقت را بگوید.»