نسخه آرشیو شده

فرشته‌هایی که دوشنبه‌ها می‌خندند
از میان متن

  • سرنوشت پريا و زهرای قصه ما سال‌هاست، نسل‌هاست نوشته می‌شود و هر روز پريا و زهرای ديگری به ملاقات پدرشان می‌روند. يا کودکی چون «آوا»چند سال بعد در کنار سفره هفت سين برای ماهی‌هايش شعر بخواند و گريه کند که «امسال بابا در زندان است»
پنج‌شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۹:۳۸ | کد خبر: 50625

تقديم به نيايش و شکيبا بداقی و همه کودکانی که سفره هفت سين امسال والدينشان در کنارشان نيستند

به لالايی هم سلولم گوش سپرده بودم، برای دخترانش پريا و زهرا می‌خواند، همراه با لالايی حزين او هق‌هق گريه هم سلولی ديگر من نيز بلند شد، اشک‌های مرا نيز ناخودآگاه سرازير نمودند.

دومين بار بود که دستگير مي‌شد، بار اول به يک‌سال حبس محکوم شده بود و حالا بايد 10 سال ديگر می‌ماند، همه شوق و اشتياقش اين بود که کودکانش روز دوشنبه به ملاقات او می‌آمدند.

روز ملاقات بدون اينکه توجهی به آدم‌های اطرافشان داشته باشند، در برابر چشمان پدرو مادر و در ميان ميز و صندلی‌های سالن ملاقات پشتک و وارو می‌زدند و روی دست‌هايشان راه می‌رفتند تا پدر پيشرفت آنها را در ورزش ببيند.

پدر سر مست و مغرور از جست و خيز کودکان لبخندی بر لبانش می‌نشست و مادر نيز با چهره‌ای معصومانه در حالی که سعی داشت درد تنهايی و انتظارش را انکار نمايد. با چشمی خوشحال، شوهر و با چشمی ديگر اشتياق فرزندانش را عاشقانه می‌نگريست.

من نيز که ماه‌ها بود از فضای بچه‌ها و مدرسه‌ها دور شده بودم محو تماشای زهرا و پريا می‌گشتم و در مورد آنها برای مادرم توضيح می‌دادم. يکی از تاثير گذارترين لحظه‌هايی که چون تابلو بر ذهنم نقش بسته است، لحظه ملاقات اين خانواده با هم بود.

انگار در خلا، در رويا و در آسمان و يک جايی در خارج از اين دنيا و در همين تعلقات دور هم جمع شده‌اند، هيچ کس اطرافشان نبود. بی‌توجه به نگهبان‌ها و ديوارها و ساير زندانيان، لبخند و اشتياقشان را با هم ديگر تقسيم می‌کردند.

هميشه آرزو داشتم کاش خانواده پريا و زهرا را بيرون از زندان می‌ديدم يا کاش نيم ساعت ملاقات بيشتر طول می‌کشيد. هنگام وداع نيز سعی می‌کردم به آنها نگاه نکنم تا شکوه و جاودانگی لحظه ديدار و با هم بودنشان در ذهنم همان‌گونه جاودانه بماند، اين دختران زيبا انگار با هر پشتک و وارويی که می‌زدند با زبان بی‌زبانی دنيايی ساختگی اطراف پدرشان را به خنده و استحزا می‌گرفتند.

سرنوشت پريا و زهرای قصه ما سال‌هاست، نسل‌هاست نوشته می‌شود و هر روز پريا و زهرای ديگری به ملاقات پدرشان می‌روند. يا کودکی چون «آوا»چند سال بعد در کنار سفره هفت سين برای ماهی‌هايش شعر بخواند و گريه کند که «امسال بابا در زندان است.»

لحظه وداع پريا و زهرا را می‌ديدم که دست پدرشان را گرفته‌اند و لبخند زنان سالن ملاقات را به سوی در خروجی طی می‌کنند انگار داشتند با پدر به شهر بازی می‌رفتند.

دوست داشتم من نيز دست آنها را می‌گرفتم و شريک شاديشان می‌شدم قبل از اينکه پدر از زهرا و پريايش خداحافظی کند رويم را بر می‌گرداندم تا چشمان پر از اشکش را نبينم، اما اين سوتر نيز چشمان پر از اشک مادرم را می‌ديدم که او نيز خود را آماده جدا شدن از فرزند خود می‌کرد و من نيز کودکانه به تقليد از پريا و زهرا مادرم را در آغوش می‌کشيدم و هنگامی که پريا و زهرا ما را صدا می‌زدند، همه سعی‌ام برای دزديدن نگاهم از آنها بی‌نتيجه می‌ماند و آن دو فرشته کوچک برای من نيز دستی تکان می‌دادند فرشته‌هايی که تنها بال نداشتند.

فرزاد کمانگر
زندان اوين
19 اسفندماه 1388 

-----------------------------

× تقديم به نيايش و شکيبا بداقی و همه کودکانی که سفره هفت سين امسال والدينشان در کنارشان نيستند.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی