نسخه آرشیو شده

شعور من به چه دردم خورد؟
از میان متن

  • اگر چماق نیروی انتظامی را از سر ملت ایران بردارند، مردهای ایرانی در همان نیم ساعت اول نه تنها به سی میلیون زن بدبخت ایرانی بلکه به سوراخ آجرها و باک بنزین ماشین‌های عبوری هم تجاوز جنسی می‌کنند
موضوع مرتبط

دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۳:۵۷ | کد خبر: 52073

عبداللطیف عبادی در یادداشتی که در فضای مجازی منتشر کرده است جامعه ایرانی را نقد کرده و به برخورد مردان با زنان در این جامعه نیز از نگاه خود اشاره می‌کند.

دوست عزیز و نادیده‌ام ناصر کرمی در کامنت‌های مطلب قبلی‌ام سوال مهمی را مطرح کرده و با اشاره به انبوه نویسی‌هایم و احتمالا از سر تعجب پرسیده است که این لطیف مگر کار و زندگی ندارد؟

البته به همان شیوه‌های همیشگی‌ام در آنجا باز منبر رفتم روضه مفصلی در باب همان حدیث جعلی و غیر واقعی ان الحیاة عقیده و الجهاد خواندم . بعد که از منبر پایین آمدم و با خودم فکرش را کردم دیدم به این راحتی‌ها نمی‌شود از دست این سوال فرار کرد. نه. من هیچ‌وقت زندگی نداشتم. حکومت حتی اجازه نداد که به عنوان یک حمال در کشورم کار کنم.

زن تقی رحمانی را به جرم اینکه زن تقی رحمانی هست از کارش اخراج کرده بودند. بیچاره با جایی گفت‌و‌گویی می‌کرد و ضمن حرف‌هایش اشاره‌ای به صحبت‌های بازجویش هم کرد که به وی گفته بود ما می‌دانیم شوهر تو هیچ‌وقت کار نکرده و همیشه بیکار بوده است. ما زندان کشیده‌ها در وطنمان فقط حق مردن داریم. تقی رحمانی آخرین کسی هست که هنوز افکار شریعتی را بر حق می‌داند و همه عمرش را هم در سال‌های بعد از انقلاب یا در زندان بوده یا در حال رفتن به زندان و یا در حال خروج از زندان.

کریستف کلمب تا روزی که زنده بود به قاره آمریکا می‌گفت هندوستان و باور نمی‌کرد آمریکا سرزمین جدیدی هست. نشان به این نشان که در زبان انگلیسی هنوز هم به سرخ پوست‌ها می‌گویند هندی.

من زمانی پذیرفتم زمین تخت نیست و آمریکا قاره جدیدی هست و پی به بطلان و از آن بدتر هولناک بودن عقاید دکتر علی شریعتی بردم که دیگر بسیار دیر شده بود. ما به حدیثی جعلی از امام حسین اقتدا کردیم و طبق تفسیرهای مارکسیستی شریعتی و امثال او از دین و جامعه و تاریخ پیش رفتیم و بعد با جمجمه به بن‌بست خوردیم.

روشنفکری ایران بعد از دوران مشروطه چپ‌زده شد و از مبانی تفکرات انسان‌های خردمندی همچون آخوندزاده و طالبوف و میرزا ملکم‌خان و تقی‌زاده دور شد و به بیراهه رفت. در مقعد احسان طبری شیشه نوشابه فرو کردند تا کتاب کژراهه‌اش را بنویسد. اما اگر مهلت می‌دادند خودش در ویلایی در جنوب فرانسه می‌نشست و همان را مفصل‌تر می‌نوشت.

من به‌خاطر تاول‌های پایم که ترکاندنشان تنها سرگرمی‌ام در سلول انفرادی بود از عقایدم برنگشتم. دیگر راهی برای جلوتر رفتن نداشتم. ما به کژراهه رفته بودیم و بن‌بست رسیدیم خیلی‌ها در همان بن‌بست ماندند و آنگونه که داریوش در ترانه‌ای می‌گفت، آخرش هم در همان کوچه بن‌بست پیر شدند و مردند.

عقاید ما باطل بود. شریعتی دچار جنون فکری شده بود. شاه مرد شریفی بود اما مالیخولیای سیاسی داشت و رشت امور را به دست ساواک عقب مانده‌اش سپرده بود. مردم ایران انقلاب نکردند، بلکه رم کردند. نسل ما که در آن زمان هفت هشت ساله بودیم زیر دست و پای انقلاب و بعدتر هم جنگ له شد. ژیسکاردستن رئیس جمهور وقت فرانسه گفته بود تاریخ هرگز به خود ندیده است که یک ملتی این چنین با شور و شعف دست به خودکشی دسته جمعی بزند. ما زدیم و شد.

زندگی من همه‌اش در دوران جنگ و فلاکت و نکبت و آه و ناله‌های آهنگران و تشییع جنازه شهدای بیچاره و نوحه‌های کویتی‌پور و عشق به شهادت و بسیج و اعزام به جبهه و مارش حمله رادیو و بمباران و صف برنج و کوپن روغن گذشت. دستفروشی می‌کردم تا بتوانم کتاب‌های غیرقانونی شده شریعتی را بخرم و بخوانم و عقب‌تر بروم از دنیا. اسلام راستین و واقعی در زیر زمین‌های بازداتشگاه وزارت اطلاعات بود و من در کتاب‌های شریعتی به دنبالش می‌گشتم. هزاران زندانی سیاسی اعدام شدند در حالی که باید به دارالمجانین فرستاده می‌شدند.

درک و فهم روشنفکران ما با تفکرات یک گنجشک رقابت می‌کند. فعالین تشکیلات حقوق بشری و مدعیان دفاع از حقوق زنان ایران به اعضای بی‌رحم و رهبران باندهای تبهکار مافیای سیسیل ایتالیا بیشتر شبیه هستند تا جمعی از انسان‌های شریف و آزادی‌خواه. رهبران سیاسی ما هنوز هم به درد نمایش در سیرک می‌خورند. این را همه می‌دانند اما کسی جرات گفتنش را ندارد.

ابوالحسن بنی‌صدر می‌گفت دوستم روح آقای خمینی را احضار کرده و ایشان گفته است که از آقای بنی‌صدر راضی‌ام. هر دو آقا گفتن هم نقل خودش هست . رجوی نمی‌خواهد از سوراخش بیرون بیاید و می‌ترسد که عاقبتش مثل صدام حسین شود. رضا پهلوی تازه یاد گرفته است که مثل دخترهای سگ‌باز و سیاسی شده شمال تهران به مچش روبان سبز ببندد.

احمدی‌نژاد مطمئن شده است که یک دختر شانزده ساله می‌تواند با چهار قابلمه و یک دیگ زودپز در آشپزخانه منزلشان انرژی هسته‌ای تولید کند و مخالفینش کشف کرده‌اند که در اینترنت هم می‌شود علیه حکومت جمهوری اسلامی تظاهرات راه انداخت و تا تهران پیش رفت. رهبران گروه‌های کمونیست ایرانی اخیرا از غار کهف بیرون آمده‌اند و به سبک چه‌گوارا کلاه بر سر خودشان و اعضای احزاب شش نفره‌شان می‌گذارند.

مردهای فمینیست ما بیشتر به لای پای زنان فکر می‌کنند تا به حقوقشان و زن‌ها و بسیاری از خاله خانباجی‌های عقب مانده فمینیست ما هم فمینیست بودن و آزادی زن را در سیگار کشیدن و بلوند کردن موهایشان و هوا کردن بی‌دریغ لنگ خود برای این و آن می‌دانند.

رئیس دفتر خامنه‌ای با چشم خودش دیده بود که آقا در مسجد جمکران به زبان فصیح عربی با امام زمان حرف می‌زده. موسوی بدبخت هم داشت از سرکوچه رد می‌شد که در تله خرگیری ملت و تلوزیون‌های کاسب ماهواره‌ای و مستعار نویسان شیاد عالم اینترنت افتاد و بطور اتفاقی تبدیل به مخالف میلیون‌ها شنگول حکومتی و قهرمان میلیون‌ها منگول مخالف حکومت شد. کسی هم نیست که کروبی بیچاره را از جوزدگی نجات بدهد. مردم ایران همین هستند و پیرو همین‌ها هستند.

من از همان سال‌های کودکی و نوجوانی‌ام دچار بیماری خودمسیح‌پنداری شدم و خواستم که خودم را فدای خلق قهرمان ایران کنم تا به سعادت برسند و دون کیشوت‌وار سوار بر خر لنگ افکار و عقاید شریعتی با شمشیر چوبین فعالیت‌های دانشجویی‌ام به آسیاب‌های بادی و امنیتی حکومت حمله کردم.

سعید اسلامی (امامی) در سخنرانی معروفش در دانشگاه همدان از من و سیزده جوان خل وضع دیگری که تحت امرم بودند به عنوان یک شبکه خطرناک شریعتیست با نیاتی تروریستی یاد می‌کند. اما ما گوسفندان بی‌آزاری بودیم. بازجویم تا صبح به پایم بیدار می‌نشست و با لگد برسرم می‌کوبید و بعدها دانستم که آن بدبخت به خاطر گرفتن چندرغاز اضافه حقوق، از من اضافه بازجویی و اضافه اقرار می‌گرفت.

وزارت اطلاعات کتابی چاپ کرد به نام اعترافات عبداللطیف عبادی. اگر عمری برایم باقی ماند جلد دومش را خودم می‌نویسم . هیچ نیازی هم به شیاف پتاسیم و تخت شفا و کابل معجزه‌گر و سلول شماره چهارده و بازجویی که سی و دو خطابش می‌کردند نیست.

همه عمر من صرف رنج کشیدن شد و عاقبت هم جز بن‌بست فکری و یاس عمیق فلسفی و دیدن خیانت کسانی که دوستشان داشتم و فقر و آوارگی و دربدری و پشیمانی و تنهایی حاصلی نصیبم نشد. مهم‌ترین دغده من الان قبض برق و هزینه درمان دستم و سردردهای کشنده‌ام هستند نه جنگ سیاسی شنگول‌ها و منگول‌های ایران بر سر لحاف قدرت. قریب به چهل سال عمر کرده‌ام بی‌آنکه لذتی از دنیا برده باشم.

مردم ایران من و امثال من را نمی‌خواستند و حکومت هم به جای قرار دادن جوان‌های خل وضع و دانشجوهای نوجوان هپروتی و بیسوای مثل ما در میان بیماران روانی، روانه زندانمان کرد. هنوز کسی نمی‌داند که بسیاری از قهرمانان گروه‌های چپ و ملی و ملی مذهبی ما که در زندان‌ها اعدام شدند واقعا آدم‌های نامتعادلی بودند. آن نگونبخت‌هایی هم که الان در سلول‌های زندان اوین نشسته‌اند نیز عده‌ای روان‌پریش و جوزده و بدبخت هستند و نه اندیشمندانی متفکر. کافیست ده دقیقه پای صحبت این زندانیان سیاسی بنشینید تا به عمق بی‌سوادیشان پی ببرید.

کسانی که اخیرا به عنوان اغتشاشگر محکوم به زندان شده‌اند در طول عمرشان چهار جلد کتاب هم نخوانده‌اند. تیراژ کتاب‌های تاریخی و اجتماعی و فرهنگی ما از تعداد زندانیان سیاسی مان کمتر شده است. میلیون‌ها نفر از مردم ایران متصل به عالم غیب شده‌اند و اگر وزارت اطلاعات امام زمان‌ها و پیغمبرانی که هر روزه در چهار گوشه کشور ظهور می‌کنند را دستگیر نکند تعداد ادیان مردم ایران از هندوستان هم بیشتر می‌شود. خود این دستگیر کنندگان هم حال و روز بهتری از دستگیر شدگان ندارند. قاضی دادگاه انقلاب که زیر حکم زندانم را امضا کرده بود خر در در مقابلش افلاطون بود و فرق آیت‌الله شریعمتداری را با دکتر علی شریعتی نمی‌دانست.

قاضی به خسرو گلسرخی گفت از خود در مقابل اتهام طرح‌ریزی آدم‌ربایی دفاع کن و خسرو گلسرخی شروع به شعرخوانی کرد. کم مانده بود که با دهنش آهنگ دریدیم دام دام، دریدیم دام دام سریال انقلابی میشل استروگف را هم بزند. فیلم محاکمه و دفاعیات حماسی گلسرخی را به هر انگلیسی که نشان بدهی فورا می‌گوید این بیچاره مشکل حاد روحی و روانی دارد.

شب حمله و عملیات، رزمندگان ما کلاهخودشان را پرت می‌کردند و سرپا مثل صلیب دستشان را باز می‌کردند و می ایستادند تا تیرهای عراقی علد به سرشان بخورد و به شهادت برسند. موج جنون همه را گرفته بود. این موج سبز همچنان ادامه دارد. ندای آقاسلطان بدبخت تازه از دست شوهر قبلی‌اش خلاص شده بود و با تشویق نامزد جدیدش به کلاس پیانو می‌رفت و دماغش را هم عمل کرده بود تا زیباتر شود و خودش را برای ازدواجی رویایی آماده می‌کرد. سیاسی هم نبود و هیچ علاقه‌ای هم به شهادت نداشت. این بیچاره شوخی شوخی کشته شد و تبدیل به نماد میلیون‌ها مشنگ سبزاندیش شد.

سطح عقلی مدیران حکومت جمهوری اسلامی تفاوت چندانی با حجم عقل و هوش لورل و هاردی ندارد. چاه‌های نفت خوزستان چوپان‌های بسیاری را به مقامات عالی رساند. هیچ معلوم نیست اگر چوب تر را از دست این چوپان‌ها بگیرند چه وضعیتی پیش می‌آید.

نتیجه بررسی‌های رسمی که خود حکومت منتشر کرده است نشان می‌دهد هر زن و دختر بیچاره‌ای که از ظلم و جور شوهر و پدر و برادران بی‌رحمش از خانه بگریزد و به جامعه ایران پناه ببرد در همان چهار ساعت اول قطعا قربانی تجاوز جنسی می‌شود.

اگر چماق نیروی انتظامی را از سر ملت ایران بردارند، مردهای ایرانی در همان نیم ساعت اول نه تنها به سی میلیون زن بدبخت ایرانی بلکه به سوراخ آجرها و باک بنزین ماشین‌های عبوری هم تجاوز جنسی می‌کنند. یک چنین ملتی حق ندارد صحبت از بازداشتگاه کهریزک کند. کافیست که در هر شهری از این مملکت ازساعت شش عصر به بعد یک زن تنها منتظر تاکسی بایستد تا صف جنون جنسی مردم ایران در مقابلش تشکیل شود. عده‌ای با خواهش و جماعتی به زور می‌خواهند او را سوار بر ماشین کنند.

در سراسر یک میلیون و ششصد هزار کیلومتر مربع خاک ایران، حتی یک وجب زمین نیست که یک زن یا دختر تنها بتواند در آن برای ده دقیقه آسوده بنشیند. یک زن ایرانی اگر بخواهد از این سوی خیابان به آن سوی خیابان برود باید هشتاد متلک و انگشت و نیشگون را تحمل کند. ما می‌خواستیم خودمان را فدای این مردم کنیم. حکومت ایران برآمده از همین مردم و نماینده همین مردم است.

همه عمر من و نوجوانی من و جوانی من فدای این مردم و صرف مبارزه با حکومتی که از جنس خودشان است شد. الان هم زندگی‌ام در همین پشیمانی‌ها و تاسف‌ها و دردهای جسمی و رنج‌های روحی ناشی از خطاهای گذشته‌ام خلاصه می‌شود.

من و امثال من خسر فی‌الدنیا و آلاخره شدیم . هم‌سن و سال‌های من الان به عنوان آدم‌هایی محترم و متشخص و تحصیل‌کرده و عموما اهل مطالعه، خانه و زندگی و زن و بچه و رفاه وآسایش و کار و درآمد خوبی دارند و من خودم مانده‌ام با یک جفت کفش و شلوار و مقداری کتاب و جسمی مریض و روحی خراب و خاطراتی تلخ و دیگر هیچ. به درد هم خو گرفته‌ام و دیگر دوا نمی‌خواهم. دیگر هیچ چیزی در این دنیا دلم را خوش نمی‌کند. لیبرال‌ترین حکومت دنیا هم که در کشورم برپا شود و کوه جواهر هم به پایم ریخته شود دیگر برایم فرقی نمی‌کند. ما نسلی سوخته و تباه شده و از بین رفته هستیم.

ناصر کرمی در یکی دیگر از نوشته‌های خود پرسیده بود که شعور یک کرم به چه دردش می‌خورد؟ راست هم می‌گفت. ارزش معنوی جان وآزادی یک روشنفکر فقیر و بی‌طمع به مال و منال و مقامات دنیوی در کشور ما و برای مردم ما از ارزش یک کرم خاکی هم کمتر است و تمام هوراهایی هم که برایش می‌کشند صرفا تشویق‌هایی هستند تا از این خرهای خدا شهید و سرگرمی ملی بسازند. من حدیث دروغین ان الحیاة عقیده و الجهاد را باور کردم و نخواستم که یک کرم خاکی باشم چرا که احساس می‌کردم شعور دارم. اما در زندگی سخت و اندوه بارم این شعورم واقعا به چه دردم خورد؟

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی