نویسنده این مطلب از موارد آزار جنسی در فضاهای عمومی ایران سخت میگوید.
عمه بلقیس همیشه می گفت زن را باید هفته ای دو بار کتک زد اگر شما نمی دونین چرا می زنید اون می دونه چرا می خورد. حالا شده حکایت شادی صدر که این روزها با این نوشته ی نیمچه فمینیستی نقل محاقل شده وبا شاخ گاو در افتاده است و مورد هجمه ی جامعه ی مردسالار قرار گرفته است.
گویا به تریج قبای بعضی ها بر خورده که این ضعیفه افشاگری کرده اند که مردان ایرانی در تاکسی خودشان را به زنهای ایرانی میمالند ( با میمی مالیسم اشتباه نشود) . از آن طرف یک عده فمینیست دو آتشه خاشخاشی در آمده اند که لنگش کن و تا ما یک لحظه غاقل شدیم کار بالا گرفته و قشون سلم و تور به جان هم افتاده اند که ” دختر ها موشن ، مثل خرگوشن .پسرا شیرن مثل شمشیرن “.
از شما چه پنهون توی این هاگیر واگیر ما هر چه فکر کردیم یادمان نیامد زن بودیم یا مرد. اینجا رطوبت بالاست و گلاب به روتون آدمی از جنسیت تهی می شود و گیج می شود که باید از کدام گروه دفاع کند.فی الحال در این اوضاع قمر در عقرب از فرصت استفاده کرده فی الفور این نامه ی سرگشاده( فکر کردید من چی از این آقای نوریزاد کم دارم ) را به خانوم شادی می نویسیم تا از آب گل آلود ماهی گرفته واز قافله عقب نمانیم:
ربی اشرح لی ”صدر”ی!
سرکار خانوم “صدر” ، سلام. شما مرا نمی شناسید. من هم از زنان همان سرزمینی هستم که شما گوشه ای از نامردی های مردانش را به تصویر کشیده اید و آماج حمله های آنان واقع شده اید .من هم سوار تاکسی شده ام و در خیابان سنگینی نگاه های هرزه ی مردانش را بر تنم تحمل کرده ام.
من هم بارها مورد بی حرمتی و آزار قرار گرفته ام و به جرم زن بودن از حق خندیدن ، زندگی کردن و شاد بودن محروم شده ام. با اینهمه هر گز فراموش نمی کنم که کسی که حقوق اولیه ام را به من آموخت یک مرد بود. پدرم به من و خواهرم یاد داد که زن و مرد برابرند. پدرم هرگز از ما نخواست که خودمان را بپوشانیم .به ما آموخت که زیر بارظلم نرویم و بیاندیشیم و زور را تحمل نکنیم. راستش را بخواهی پدرم از آنچه بر زنان این سرزمین می رود بیش از مادرم نگران بود.
وقتی وارد جامعه شدم فهمیدم که زن و مرد برابر نیستند و دردی که یک زن در جامعه ی مذهب زده ی مرد سالار می کشد تا بن استخوان درک کردم. حقوق ضایع شده ی من هم بی شمار است.من هم نگاه اسلام به زن و جنس دوم بودن را دوست ندارم.من هم دیه ی و ارث و شهادت دادنم نصف آدمیزاد است. حق طلاق ندارم. حق حضانت ندارم. حق خروج از خانه و کشورم را بدون اجازه ی همسرم ندارم .
خیلی زود فهمیدم که خیلی از مردها مثل پدر من فکر نمی کنند. خیلی از مرد ها ی ایرانی نه تنها بیماران جنسی که بی شرم و گستاخ ومتجاوزند و قوانین مذهبی و عرف مرد سالار جامعه دست آنها را برای وقاحت وخشونت و دست درازی بیشتر باز گذاشته است و اگر مردی به زنی تجاوز کند گناه زن بوده است که مانتوی رنگ روشن پوشیده یا با صدای بلند خندیده یا در محفلی سیگار کشیده است
.فهمیدم که مرد مالک جسم زن است و می تواند هر وقت هوس کرد به او تجاوز کند ( تاکید می کنم تجاوز چون در جوامع پیشرفته تر مرد بدون اجازه ی زنش اجازه ی نزدیک شدن به او را ندارد) و تنها در آن جهنم است که اگر زن تمکین نکند و فرمانبردار نباشد ناشزه محسوب می شود و حقوق قانونی اش را از دست می دهد.من هم مثل تو درد کشیدم و تاوان دادم تا این ها را بفهمم و از همه دردناک تر این بود که فهمیدم خیلی از زنها هم این را می پسندیدند و دوست دارند این گونه با آنها برخورد شود .
شادی جان! نوشته ات را خواندم .خشم و نفرتت را درک می کنم. شاید باید زن بود که آن نوشته را درک کرد وحس تحقیر و نا امنی زن بودن را فهمید .من آنچه نوشته ای را می فهمم. اما آن را دوست ندارم. برای آنکه نگرش جنسیتی را دوست ندارم. برای آنکه نگاه تو با نگاه آنهایی که ما را ضعیفه نامیدند و صرف جنسیتمان تحقیر کردند و از حقوق انسانی مان محروم کردند هیچ فرقی ندارد .
نوشته ات را دوست ندارم چون انگشت اتهام به سمت مردم دراز کردن را دوست ندارم و فکر نمی کنم دوستان را دشمن خواندن و همه را به یک چوب راندن دردی از ما درمان کند . اگر راهی باشد که به اصلاح این وضعیت ختم شود نرمش و مهر و ظرافت است.همان چیزی که جامعه ی ما این روزها از نبود آن رنج می کشد و تو را به نوشتن آن خطوط وادار کرده است. نوشته ات را دوست ندارم چون از ظرافت و زنانگی تهی است و خشم و خشونت و مردانگی در آن موج می زند. می گویند هرکس شبیه دشمنش می شود.
دشمن من و تو مردهایی که خود قربانی یک جامعه متحجر و عقب مانده اند نیستند. دشمن ما مردسالاری و قیم مابی و خشونت و زمختی نگاهی است که آنها را پرورش داده است. نوشته ات را دوست ندارم چون در آن در حق پدر من و تمام مردهای آزاد اندیش سرزمینم و آنها که در زندان برای دفاع از حقوق من و تو به سر می برند نه به عمد که به سهو جفا شده است.
شادی جان ! آرام جان. قلمت سبز باد. زخمهایت را می بوسم .مبادا شادی ها از نفرت لبریز شوند و شاد بودن را از یاد ببرند. شادی ها باید شاد باشند. اگرچه این روزها برایش دلیل چندانی نمی بینم.شاد ی و آزادی ات آرزوی من است.