نسخه آرشیو شده

درگرداب مه آلود کلماتش دست و پا می‌زنم
از میان متن

  • چشمانش می خندید و من در دل مضطرب بودم. باغی و چشمه ای درپرده دود و بخارسینه سوزگوگرد آنجا بود و سرودی دل آشوب از آن به گوشم می رسید. اما جز کلماتی بریده بریده چیزی برایم مفهوم نبود. کودک خدعه کارمرا با ناله های خود می خواند وازمن دور می شد و درعمق تاریکی فرو می رفت.
م.الف. به آذین
پنج‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۸:۰۹ | کد خبر: 52683

شعرش را می خوانم ودرگرداب مه آلود کلمات سردرگم رویا انگیزش دست و پا می زنم. می دید و ازآن لذت می برد. کودک وارلذت می برد. معمای طرح کرده من پیرخرفت را به دام انداخته بود.

نزدیک من روی صندلی نشسته بود. خمیده و کج لم داده دست‌ها را لاابالی وار روی زانو آویخته بود.

نگاه سیاهش را با خنده شیطنت باراز زیربه من دوخته و درهمان حال مانند کسی که خواسته باشد سکه تقلبی را آب کند گویی آماده گریختن بود.

شعرش را می‌خوانم ودرگرداب مه آلود کلمات سردرگم رویا انگیزش دست و پا می‌زنم. می دید و ازآن لذت می‌برد. کودک‌وار لذت می‌برد. معمای طرح کرده من پیرخرفت را به دام انداخته بود.

چشمانش می‌خندید و من در دل مضطرب بودم. باغی و چشمه‌ای در پرده دود و بخارسینه سوزگوگرد آنجا بود و سرودی دل آشوب از آن به گوشم می‌رسید. اما جز کلماتی بریده بریده چیزی برایم مفهوم نبود. کودک خدعه‌ کار مرا با ناله‌های خود می‌خواند وازمن دور می‌شد و درعمق تاریکی فرو می‌رفت.

و من درمیان ابرها بودم ودرابرچنگ می‌زدم و چنگم خالی بود. و او نزدیک من نشسته بود و به ریشخند نگاهم می‌کرد و لب زیرینش را که کلفت و سرخ خون چکان بود می‌جوید.

مانند شناوری که زیر پایش را ناگهان خالی می‌یابد وهراسان دست و پا می‌زند و سرسینه را ازآب بیرون می‌جهاند، سر بلند کردم. اظطراب مرا درنگاهم خواند. برق غروری در چشمانش درخشید. که درشطرنج روزی دو سه بار شهامتم می‌گوید ولی آن جا که خود مات می‌شود فریاد می‌کشد و گاه اشک به چشم می‌آورد.

گفتم:                                                                                                                       انکار و دوشمنی ندارم. راه می‌جویم و نمی‌یابم. حالی که ازفراز دیوار باغت آوازداده‌ای، در باز کن.

گفت:                                                                                                                         در و دروازه‌ای نیست. حصاری است بی‌وزن. اگر توانی بال بگشا و درآ.

و اوعجزمرا چنین بی‌رحمانه به آزمایش می‌گرفت. ساده و راست. گفتم: مردی خاکزادم و بال و پرم نیست. اما پای رونده دارم و دست کارورز. سال‌ها است که بر زمین خدا می‌روم و هم در زمین می‌کارم و می‌دروم.

گفت:

کاشتن و درویدن رنج است و زیان عمراست. می دانم.
در بهشتی که گفته‌اند، شاید. ولی این جا ضرورت است.

مغرور وعاصی پاسخم را داد:

من گنجورشعرخویشم. نمی‌خواهم زندانی ضرورت باشم.
درشعرهم ضرورت هست. وگرنه حالی است گنگ.
گنگی من هزار زبان دارد. حافظ چیزی ازاین نکته می‌دانست.
اما حافظ پایانی بود. ما درسرآغاز دیگری هستیم.

حوصله گفت‌وگو نداشت. تایید کرد:

درسرآغازدیگری هستیم. بهتر که ازهم جدا شویم و هریک به راه خود رویم.

رگ دوستی‌های گسیخته دردلم خون ریخت. گفتم:
به ضرورت جدایی‌ها درپیش است. این دم که به هم رسیده‌ایم، دست من گیر و به باغ خود راهم ده.

پوزخندی زد:
باغ من درابرهاست.
ابرهم نفس گرم زمین است و باز برزمین می‌ریزد.
اما زمین شما دخمه است و سیاه چال است.

گفتم:
سپاس هم که او را که باغ‌ها و کشت‌ها به ما داد.

لرزش اضطرابی برچهره جوانش دوید. گفت:
وای بر او که گور من است!

گفتم:
گور ما و رستاخیز ماست.
رستاخیزی که چشم من نخواهد دید.
غم نیست با چشم دیگران خواهم دید که آسمان رنگین کمان خواهد بست.
خود فریبی است.
نه. امید است و ایمان است.

لجوج و دیرباور جواب داد:
هرامیدی دروغی دیگراست.
دروغی که به راست خواهد انجامید.
و دستاویزی دروغی دیگر خواهد گشت.

گفتم:
دروغ و راست به اعتبار خود ماست. تا ما چه خواهیم.
پای خواستن لنگ است، دیدیم.
و سخنش سوزناله داشت گفتم:
بازباید خواست.
ازهرچه «باید» بیزارم.

نیمی به شوخ و نیمی به جد گفتم:
افرازسودمندی است. کارگران می‌دانند.

چهره‌اش به هم برآمد. گفت:
مرا با آنان کاری نیست.
و خسته از جا برخاست. رفت. اما هر دو می‌دانستیم که از گفته و ناگفته چیزها آموخته‌ایم.

منتشر شده در مجله کتاب هفته شماره 84،یکشنبه 3 تیر 1342 

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی