امیرعباس ریاضی، نویسنده وبلاگ «سوشیانت» که در جریان بسته شدن ستاد میرحسین موسوی در قیطریه در روز انتخابات بوده در وبلاگ خود از خاطرات یک سال پیش نوشته است.
الان ساعت حوالی 4 بعد از ظهر است. روزهای من تازه از این ساعت شروع میشوند.
یک سال گذشت اما خاطره 22 خرداد 1388 زندهترین یادمان تمام زندگیام شد. مینو میداند که من در ثبت ذهنی جزئیات یک ماجرا تبحر ندارم اما این روز گویی دقیقه دقیقهاش را به مدد کابوسهایی که این یکسال گاه و بیگاه سراغی از من میگرفتند در جانم حک کردند.
یک سال گذشت و اگر تنها بهرهای که باید میبردیم همین رسوایی حکومت داعیهدار دین به دست خود باشد کافیمان است. این خونها که ریخته شد، این بگیر و ببندها و خفقانها که تنه و طعنه به امویان و عباسیان زدند، همین که کار را از هزینه کردند از دین گذراندند و اظهر من الشمس بنای به دروغهای شاخدار و وقاحت گذاشتند، همین کفایت میکند برای ما که روند استیصال و فروپاشی این کاخ سیاه را به چشم ببینیم و به گوش بشنویم و شاد باشیم که این سنت الهی ست و تغییر ناپذیر. سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِی قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلُ وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِیلًا (الفتح / 23)
نمیدانم یادتان هست یا نه…. دو-سه روز مانده به 22 خرداد هوا تلاطم داشت. هوا ابری میشد بی باران. آسمان تیره و تار میشد. خورشید میرفت. طوفان بود با گرد و غبار غلیظ. اینها من را دلنگران کرده بود از قبل از کودتا. هی نگران به آسمان ابری و سیاه قیطریه نگاه میکردم و زیر لب شعر میخواندم یا ذکری تا شاید کمی آرام شوم. هی قدم میزدم و پریشان میشدم. هی به دوستانم نگاه میکردم و به لبخندهایشان و امیدی که در چشمهایشان بود و دلواپس میشدم….
آن روز اما رسید. با مینو صبح اول وقت راهی حسینیه ارشاد شدیم برای رای دادن. شلوغ بود و شلوغتر هم میشد. همه آمده بودند. رای را دادیم و سریع به ستاد قیطره برگشتم برای کمک در قسمت پویش موج سوم. از ده روز قبلاش بچههای پویش در اوج فعالیت بودند، همه خسته از برنامههای فشردهی تبلیغی اما امیدوار تا این روز نتیجه کار نهایی را ببینند. مثل دوی استقامت. کسی کم نمیگذاشت. کسی به حال خودش نبود. همه از جان مایه میگذاشتند.
آن روز قرار بود هنرمندان بیایند در استودیوی موج سوم (جایی که در جریان دادگاههای نمایشی به دروغ استدیوی تهیه خبر برای بی بی سی خوانده شد) جلوی دوربین از رایشان بگویند و حس و حالشان. قرار بود تا تمام 24 ساعت را به صورت زنده اطلاعرسانی کنیم. قرار بود هنرمندان پارچهی سبزی که متبرک به ضریح و به نام حضرت ثامن الحجج بود را امضا کنند برای تقدیم به مهندس موسوی. همه از صبح آمده بودند و جایی نمیرفتند. ستاد و خصوصاً طبقات پویش مملو بود از اهل هنر و معرفت.
ساعت اندکی مانده بود به چهار عصر که گویی چیزی در ساختمان ستاد ترکید. لباس شخصیها بی حکم رسمی اما گویا به فرمان شخص قاضی مرتضوی درست در روز انتخابات به ستاد حمله کردند. از پایین ساختمان میزدند و بالا میآمدند به هوای استودیو یا پویش. اولین کتکهای جنبش سبز را بچههای پویش و ستاد قیطریه خوردند. اولین گاز اشکآور و گاز فلفل کودتا را در این ساختمان نوش جان کردیم. اولین فیلمبرداری غیرقانونی از چهرهها در این محل اتفاق افتاد.
من با هنرمندان بودم. از همه فیلمبرداری کردند. با دشنام و عربده؛ به شیوه لات و لمپنهای چهل-پنجاه سال پیش.
محمدرضا جلاییپور از فاصله نزدیک به چشمهایش گاز اشکآور خورده بود، سر یکی شکسته بود، صورت یکی سرخ از سیلی بود، مچ پا و دست خودم درد میکرد، فاطمه شمس گویی گاز فلفل خورده بود، هنرمندان ترسخورده گاهی گوشهای کز میکردند و اشک میریختند بر این سفاکیها، پرچم علی ابن موسی الرضا هم زیر دست و پای لباس شخصیها له میشد تا بالاخره جمعاش کردیم.
در آن شلوغی وحید آنلاین را دوستی صدا زد و معرفی کرد. فرز و بیقرار از لحظههای جنایت عکس و فیلم میگرفت و آپلود میکرد. پس از این ماجرا وحید مصداق بارزی شد از کسی که بخاطر عدم امنیت جانی و مالی پس از انتخابات، در کشوری که رئیس جمهورش مدعی آزادی 180 درجهایست آواره شد.
اول گفتند کسانی که حمله کردند از افراد خودسر بودند اما حمل سلاح و گاز و لباسهای متحد الشکل که پس از انتخابات و در درگیریهای خیابانی نیز بارها بر تن بسیاری از همین قماش دیده شد این دروغ را برملا میکرد. یکی دو ساعتی بیرون و داخل ساختمان جو ملتهبی داشت تا بچههای ستاد بالاخره توانستند چموشی لباس شخصیها را آرام کنند. یکیشان هم از در پشتی ساختمان گویا به مدد شلیک هوایی فرار کرده بود.
گذشت تا بالاخره حضرات تشریف آوردند برای تحویل گرفتن لباس شخصیهایی که بعد از مدتی به اسم شاکی برگشته بودند که خسارت دیدیم و کتک خوردیم و الخ! امینزاده آمد بیرون و با بلندگوی دستی مردم را آرام کرد و برگشت داخل. در ساختمان همه دست به تلفن بودیم برای گرفتن اخبار. مینو هر چند دقیقه یکبار زنگ میزد و از حال من میپرسید و میخواست که برگردم؛ اما نمیشد. دربها را قفل کرده بودند….
شب بود. آمدند ستاد و پویش را پلمپ کردند. هنوز ساعات رای گیری تمام نشده بود.