زهرا مینایی، نویسنده وبلاگ خط میزنم، در این مطلب به چالشهای انتخاب رشته در نظام تحصیلی ایران اشاره میکند.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که در برههای از زندگی دچار این تردید شده باشید؛ تردید درباره اینکه آیا رشتهای که میخوانید، همان است که میخواهید؟ یا چرا این رشته را میخوانید؟ به چه دردی میخورد؟
شاید بعدش به این نتیجه رسیده باشید که این رشتهای که میخوانید خوب است. شاید هم تغییر رشته داده باشید و رشته دیگری را انتخاب کنید.
اگرچه هیچ وقت 100% نخواهیم فهمید که انتخابمان بهترین انتخاب است یا نه، اما وقتی یک رفتار در جامعه تکرار میشود، کم کم به مسئله تبدیل میشود. مثالهای زیادی هم وجود دارد از آدمهایی که لیسانس گرفتهاند و باز از سر رشته دیگری را انتخاب کردهاند. یا سه سال از زمان زندگیشان را گذاشتهاند و بعد تغییر رشته دادهاند. این مسئله را در تغییر رشتههای پیشدانشگاهی هم میشود دید.
ولی شاید بتوانیم مسئله را از چند منظر بررسی کنیم. اول از منظر آموزش و پرورش. در واقع دلیل این تغییر رشتههای بسیار، نقص در عملکرد نظام آموزش و پرورش است. اگر یکی از وظایف آموزش و پرورش را کشف استعداد در نظر بگیریم، این نظام باید ساز و کاری تبیین کند که بر اساس آن دانشآموز بعد از اطلاع از حوزهها و موضوعات مختلف، یک حوزه یا موضوع را انتخاب کرده و در آن به سطح تخصصی برسد. متاسفانه در حال حاضر هیچگونه نظامی برای کشف استعداد طراحی نشده است.
جنبه دوم، بحث فنی سالاری در جامعه است. یادم است وقتی میخواستم رشته انسانی را انتخاب کنم، از معلم ریاضی گرفته تا معلم ادبیات، با ناراحتی فراوان، نصیحتم میکردند که به خاطر معدل بالایم رشته ریاضی را انتخاب کنم و بی خیال هیولایی به نام علوم انسانی شوم.
این بر میگشت به نُه سال پیش. اما هنوز هم رویکرد غالب در آموزش و پرورش کشور اینگونه است. طرف زبان انگلیسی دوازده گرفته، می گویند برود انسانی بخواند! در سطح آموزش عالی نیز میبینیم، بودجههای کلان به دانشکدههای فنی و پزشکی سرازیر میشود و دانشکدههای بدبخت و بیچاره علوم انسانی، «زیر خط فقر» به سر میبرند. یکی از اساتید میگفت بودجه یک سال دانشکده علوم اجتماعی ما، اندازه یک ماه دانشکده فنی نمیشود.
مسئله بعدی اسطورهای به نام توسعه است.
در حال حاضر رشتههای فنی و پزشکی میتواند کشور را در راه توسعه پیش ببرد. توسعه ابعاد مختلفی دارد، اما حتی توسعه نیز تحت تاثیر ارزشهای اقتصادی، به جنبه تکنولوژیک و صنعتی آن توجه میشود نه مثلا توسعه سیاسی.
اینجا یک سوال پیش میآید، اینکه چه طور در کشورهای توسعه یافته، علوم انسانی و اجتماعی همگام با توسعه پیش رفتهاند اما در ایران این اتفاق نیافته است؟ برای جوابدادن به این سوال باید به تاریخ شکل گیری علم اجتماعی مراجعه کرد.
بعد از انقلاب سیاسی فرانسه و انقلاب صنعتی انگلیس، اروپا درگیر مشکلاتی شد که تا پیش از این وجود نداشت. مثلا آمار مهاجرتهای بالا از روستا به شهر یا افزایش جمعیت و غیره همه باعث شد که حل این مشکلات در الویت قرار گیرد. پس برای ادامه توسعه، حل این معضلات اهمیت داشت و علوم انسانی و اجتماعی داوطلب این امر شد.
در واقع در آن زمان، علوم اجتماعی دست در دست سرمایه داری، برای رسیدن به یک هدف؛ یعنی رسیدن به توسعه ی صنعتی پیش میرفتند. اما در ایران، توسعه ترجمه شده، مخاطراتی را به بار آورد که کاملا متفاوت بود با مشکلات و مسائل اروپائیان.
برای حل این معضلات، ایرانیان به علوم اجتماعی ترجمه شده روی آوردند. یعنی برای حل مسائلی که به خاطر وجود توسعهای که مال ما نبود ایجاد شده بود، علوم اجتماعی و انسانی وارد شد که آن هم مال ما نبود. و حالا فکر کنید که چه طور این علوم انسانی میتوانست فعال باشد و کاری برای جامعه کند؟ بدین ترتیب علوم اجتماعی و انسانی منفعل شد و توسعه با قدرتی مضاعف در یک جنبه رشد کرد.
و در آخر بُعدی که نه تنها به آن پرداخته نشده است بلکه کمتر حرفی از آن به میان آمده است. برای تبیین نظام کشف استعدادها اول باید به این سوال جواب داد که استعداد و کشف چیست؟ و حتی سوالاتی از پیش فرضها مثلا اینکه هدف از آموزش چیست؟ آیا هدف، داشتن شغل مناسب است؟ آیا هدف رسیدن به تخصص است؟ آیا هدف رسیدن به توسعه است؟ چه طور میتوان استعداد را پیدا کرد؟ آیا علاقه کافی است؟ آیا اینکه رشتهای را دوست داشته باشیم کافی است؟ آیا باید رشتهای را انتخاب کرد که تمام ابعاد وجودی انسان را شکوفا کند؟ علاقه چیست؟ چقدر باید نیاز جامعه را بر طرف کرد؟ و هزاران سوال فلسفی دیگر که کمتر فیلسوفی در ایران آنها را به چالش کشیده است.