نویسنده وبلاگ پنجره، به بهانه آمدن پاییز و تفاوتها در نظام آموزشی ایران و خارج، از دلتنگیهایش در خارج از ایران میگوید.
در فاصله دو نقطه پاییز میشود.
تهران هنوز نخوانده «صبح است اول مهر...» مبهوت ترور دانشیار «دانش»گاه مادرش میشود، این جا هم بادها خبر از تغییر فصل میدهند. و من هنوز بعد از هر یک مرگ میپرسم: «بای ذَنبٍ قُتِلَت»؟؟ به کدامین گناه کشته شدند؟
خانم وزیر نقاش صورت قضیه میشود، دستور پیگیری میدهد، با زن و بچه استاد همدردی میکند و به جامعه پزشکی تسلیت میگوید... عادت میکنیم، عادت کرده ایم که قرار نباشد آب از آب تکان بخورد.
برای من «استاد» همیشه مفهوم بزرگی بود، مهم نبود دکتر گُل گیری غدد باشد با همه آن سبیلها و مقنعهای که قد چادر بود و همیشه بو میداد و توی شلوغیهای انتخابات، سینه چاک رئیس جمهور فعلی بود و همه راندهاش را تحریم کردند و من نکردم تا دکتر حسن پور نوروی اطفال که آن قدر «فِمینیتی» ِ آدم را لگد میکرد که راندهاش از دختر خالی بود.
استاد، استاد بود... یکی آموزه بود که جور استاد به ز مهر پدر بود و با من ماند. این جا هم که آمدم، تا هفتهها باورم نشد که میشود استاد سر کلاس بیاید و هیچ کس از جاش تکان نخورد، خشتک شلوار تو در دیدرَس ِ نگاه استاد باشد و مهم راحتی تو باشد، آدامس تو جلوی استاد ترکانده بشود و فقط من صدای ترکیدناش را بشنوم، آن قدر که برای بقیه آدامس جویدن هرگز از ممنوعههای رفتاری نبوده است و طول می کشد تا body language ِ آدم عوض بشود، اگر بشود...
برای من استاد دکتر فلانی بود، این جا همه اما اسم کوچک بودند و من شروع کردم به اسم کوچک صدازدن شاید چون اسم کوچک اینها را حس نمیکردم، مایور، بکا، مِِگان برای ذهن من معنی نداشتند، اما روزی که باید استادم را میخواندم کاوه، مکث کردم. زبان من نچرخید، ترجیح دادم صدایاش نزنم... یا من نمیتوانستم استادم را توی پیادهرو ببینم و بغل اش کنم، زوری که نیست. باید به «ترَنزیشِن» فرصت داد راه خودش را پیدا کند، ادا در آوردن آدم را از اینی که هست گمتر می کند. «بی یُرسِلف». برای همین است که مینویسم زبان تن ِ آدم از زبان ذهن ِ آدم کمتر سیال است.
این جا اما مرگ کسی بسمل ِ پاییز نمیشود، زاکتها رنگی میشوند، آسمان بیشتر میبارد، کافهها و پیادهروها شلوغتر میشوند و زندگی زندهتر میشود. هی مقاومت کردم سبز بمانم، تقویم کاغذی نخرم، روزها را توی روزشمار الکترونیکی بشمارم، دیدم من دارم دیوانه میشوم، رفتم یک تقویم خریدم، یک روز تمام نشستم عین ددلاین مشقهای هر شش تا کلاسم را با همه حادثهها توش خط خطی کردم، تیک زدم، حاشیهنویسی کردم، عدد بعضی روزها را با مارکر رنگی کردم تا معنیها یادم بماند. یک سلسله از تاریخها را هم تبدیل کردم. یکی معاینه بود توی درسهای نوروی ما که بهش میگفتند: two point discrimination test، یک موچین مانندی دستت میگرفتی - وسیله ای با دو شاخ تیز - اول این دو شاخ را از هم دور میگرفتی و از مریض میپرسیدی که فاصله دو نقطه را حس می کند یا نه و هی دو شاخ را به هم نزدیک و نزدیک تر میکردی، آن قدر که مریض باورش میشد دو نقطه، یک نقطه است. مریض سالم، دیرتر به وحدت نقطه میرسید، فاصله دو نقطه را از خیلی دور تا خیلی نزدیک هنوز حس میکرد، اولی که آمدم، گفتم من هر چه سریعتر ذهن ام را توی یک نقطه پخش میکنم، حالا اما دلام میخواهد به قول ایران درودی «در فاصله دو نقطه» زندگی کنم. دو مدل پاییز بشوم، دو مدل شاگردی کنم، دو مدل حرف بزنم، دو مدل سبز بشوم، دو مدل خبر بخوانم و توی فاصله این دو نقطه کِش بیایم، حواسم نباشد و کِش بیایم، یک روزی چشمام را باز کنم و کش آمده باشم. شاملو یکی شعر داشت که خاطر من نیست، اما از سلسله سروده های پرینستون بود. میخواند: ... چه هنگام میزیسته ام؟ کدام بالیدن و کاستن را من؟... بگذار بر زمین خود بایستم، بر خاکی از براده الماس و رعشه درد... بگذار سرزمینام را زیر پای خود احساس کنم و صدای رویش خود را بشنوم... وگرنه چه هنگام میزیستهام؟ کدام مجموعه پیوسته روزها و شبان را من؟...