نویسنده وبلاگ «چرک» نگاهی دارد به حضور کودکان در جنگ و ماجرای عکسی که تا مدتها گمان میبرد «حسین فهمیده» باشد.
فهمیدن دو شق دارد، یکی تدریجی و یکی ناگهانی. دومی همیشه دیر اتفاق میافتد. فهمیدن نوع دیگری هم دارد که همیشه در حال تغییر است. مثل فهم ما از جنگ. فهمی که از حمله هوایی در هشت سالگی داریم به فهمی تبدیل میشود که در نوجوانی از پایان جنگ داریم و بعد به فهمی که از تاریخ معاصرمان و جنگش داریم. این فهم، چه رازهای جنگ را بدانیم یا ندانیم، در حال تغییر است.
منظورم از رازهای جنگ چیزهایی از همان قبیل است که این روزها جزو «نگذارید بگویم»ها شده. ما با این راز درگیر شدهایم که کی میخواست جنگ تمام شود و کی نمیخواست. جواب این سوال هم البته مهم است و به تدریج میفهمیم. اما نوع دیگر فهم ما جای دیگری آبشخور دارد.
مثلا، به تدریج اینکه چه کسی با تمام شدن جنگ و جام زهر مخالف بود از یک ارزش به یک اتهام تبدیل میشود. البته نمیدانم آقای محسن رضایی (این «آقای» خیلی به این شخصیت میآید) با گفتن اینکه خاتمی و نبوی مخالف بودند خواسته از آنها دفاع کند یا بر عکس.
مشکل البته از این است که مخاطب نمیداند باید از کدام دسته مخاطبها شمرده شود. یعنی اول باید میگفت «ای مخاطبان من، شما باید از این حرف من خوشحال [یا بدحال] شوید.»
اما فهمیدن از نوع اول که دو شق دارد این قدر دچار پیچیدگی نیست. از این فهمیدن گاه به گریه میافتیم. مهم نیست که ما بفهمیم حسین فهمیده افسانه است یا نه. داستان او و فهمیدنش که بخشی از هویتش شده بود، لابد به تدریج رشد کرده و اوج آن وقتی بوده که خودش را زیر تانک انداخته.
دنیای این چند سال اخیر به ما فهمانده که داستان او باورپذیر است و شاید او با ارادهای باورنکردنی به طرف تانک قدم برداشته؛ «عملیات انتحاری» مثل «گزارش وضع هوا» هر روز در خبرها تکرار میشود.
نمیدانم بچههای دیگر هم مثل من اشتباه میکردند یا نه. من فکر میکردم این عکس حسین فهمیده است. شاید چون آن جمله معروف همراه این عکس توی کتابهای ما چاپ شده بود. آلفرد یعقوبزاده با دوربین در همین گل ولای سینهخیز بوده که این عکس را گرفته.
پسر سیزده ساله بوده. آلفرد برای «تماشا» تعریف میکند که صاحب عکس ترس خورده میپرد بغل عکاس. میگوید «بابام منو آورده اینجا!» عکاس دلداریش میدهد. صاحب عکس هم چند روز بعد میمیرد. همان فهمیدن ناگهانی و همیشه دیر. چه برای صاحب عکس که ناگهان با یک تفنگ، جزو نیروهای جنگهای نا منظم چمران، وسط خمپارهها، میفهمد کجا آمده، و چه برای ما که بعد از بیشتر از بیست سال میفهمیم که اگر فقط صورت این پسر را تماشا کنیم عکس دیگری میبینیم که قطعا حسین فهمیده نیست. این جور فهمیدن ها زار زدنی هستند.
فهم ما از جنگ و سردارانش هم حکایتی است. نام بزرگراه راه فهم ما میشود از چمران و همت. بعد داد میزنیم که بسیجی واقعی کدام بود و کدام نبود. بعد هیجان ما به اوج میرسد وقتی خانواده سردار، در جبهه ما، از کسانی کتک میخورند که لابد زمان جنگ کمتر از سیزده سال داشتند. عکس دیگری در همان «تماشا» قیافه بچههایی است که اسیر شدهاند. فهم بعدی این میشود: سردارانی در جنگ با سربازانی ده ساله و سیزده ساله.
چه مشعوفم از دیدن مطلبم در این سایت! از انتخاب کننده تشکر می کنم.\nتوضیح: منظور از “تماشا” برنامه ای تحت این عنوان در بی بی سی است:\nhttp://www.bbc.co.uk/persian/tv/2008/12/000000_ptv_tamasha.shtml\n(این لینک شاید موقت باشد).\nتصحیح: عکس کودکان اسیر در واقع فیلمی از آن هاست که در بخش دوم برنامه ی مزبور نشان داده می شود.