گلاره خوشگذران، دانشجوی کارشناسی ارشد هنرهای زیبا در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، در مطلبی که برای مردمک نوشته با نگاه به فیلم «خواب ابریشم» به موضوع بلوغ دختران در ایران پرداخته است.
ما بی تفاوت به تماشا ننشستیم
ما خود دردیم، این نگاهی گذرا نیست*
میزان تغییر و تحولات بدن دختران در طی دوازده سال دورهٔ تحصیل در مدرسه شاید از هر دوران دیگری در زندگیاش بیشتر باشد، اما در طی این دوازده سال تغییر مداوم، نوع لباس یکسان مدرسهٔ دخترانه هیچ تغییری نمیکند.
بر خلاف آنچه شاید در ابتدا به ذهن بیاید، چیزی که پوشش مقنعه رادر مقابل روسری، به عنوان حجاب سر برای دانش آموز دختر اجباری میکند، صرفاً پوشاندن برجستگی سینهها نیست. اگر چنین بود به سر کردن آن نه از سن هفت سالگی بلکه باید حد اقل از سن تکلیف اسلامی یعنی نه سالگی، بدون در نظر گرفتن اینکه چند درصد از دختران در این سن بلوغ را آغاز کرده باشند، اجباری میبود.
اهمیت مقنعه به عنوان حجاب اصلی و اجباری دانش آموزان دختر در طی دوازده سال تحصیل، پوشاندن دائمی یک روند است؛ کم رنگ کردن میزان تغییری که طی این سالیان در بدن او اتفاق میافتد: هر روز که به مدرسه میرود، هر روز که لباس یکدست مدرسهاش را به تن میکند، هر روز که «بزرگ» میشود و در نهایت، این تغییرات و نمودهای ظاهری آن، چه توسط دیگران و چه خود او کمتر «دیده» بشود یا به آنها «نگاه بشود.»
در دورانی که ما به مدرسه میرفتیم، یکی از بیشمار اشیایی که به همراه داشتن آن در مدرسهٔ دخترانه میتوانست موجب توبیخ دانش آموز بشود، شیئی بود که میتوانستی آن را طوری در دست بگیری که وقتی به کف دستت نگاه میکردی به جای خطوط تکراری روی آن، صورت خودت را ببینی؛ آینه.
آینه که به همراه داشتن آن در مدرسه ممنوع بود، ابزاری بود که کاربرد آن نشان دادن تصویر دختر در نقطهای میان یک بازه با دو قطب بینهایت بود. اهمیت آینه در انعکاس چهره در زمان و مکانی خاص نبود، بلکه وظیفهاش ارزیابی و قرار دادن صورت یا ظاهر نگاه کننده/شونده در آن بازهٔ تعریف شده بود. بازهای که یک سر آن کمترین «زیبایی» و طرف دیگر آن بیشترین «زیبایی» را نشانه گذاشته بود.
در واقع هر نگاه یک دختر به آینه به مثابه محکی برای تعیین نقطهٔ هویتش در این بازهٔ زن بودگی بود که در «زیبایی» تعریف و خلاصه میشد. آینه را آن قدر برای مقاصد تبدیل و تغییر صورت دختر، از حالتی به حالت دیگر به کار میبردیم که فراموش کردیم میتوان در آینه فقط نگاه کرد، بیآنکه بخواهیم چیزی را در کالبدمان تغییر بدهیم، بیآنکه بخواهیم از روی سطح پوستمان چیزی برداریم یا چیزی به آن اضافه کنیم؛ بیآنکه «بشویم»، فقط باشیم.
برای مطالعه و مشاهدهٔ ساختار اجتماعی، روانی و زیربنایی جامعهای مثل ایران، شاید هیچ مکان و موقعیتی جالبتر و پراهمیتتر از دبیرستان دخترانه نباشد؛ نهادی که با کنار هم قرار دادن افرادی که بر حسب دو شاخصهٔ اصلی: اول جنسیت (بدون قائل شدن هیچ استثنایی) و دوم سن (با بازهای گستردهتر و تنوعی نسبی) در یک دسته بندی قرار گرفتهاند، برای آموزش و پرورش بنیان شده است.
در انتهای دوازده سال تحصیل، زمانی فرا میرسد که فرد پس از آموزشهایی که دیده، قرار است از جمع خانواده کم کم جدا بشود و در جامعهٔ بزرگ تری هویت خود را شکل بدهد. بنا بر این در این دوران، بیشترین تعمق و تفکر در مفاهیمی همچون «جامعه»، «زندگی»، «موفقیت»، «خوشبختی»، «مقبولیت» و غیره که فرد هنوز با آنها به صورت انتزاعی آشنایی دارد اتفاق میافتد. در واقع، دوازده سال تحصیل در مدرسه یکی از بزرگترین و پراهمیتترین دوران روند تغییر و تبدیل «فرد» به «یکی از افراد جامعه» است، به گونهای که بتوان او را در یک یا چند دسته بندی از پیش تعیین شده قرار داد؛ دستههایی از افراد که با قوانین و عرفی که جامعه یا یک ساختار اجتماعی تعیین میکند تطبیق بیایند. این روند نه تنها در ساختار ایدئولوژیک و در محتوای درسی و اخلاقیای که «آموزش و پرورش» داده میشود، بلکه در نمودهای ظاهری هم به راحتی قابل مشاهده است: دوازده سال عادت پوشیدن «یونیفرم» یا لباس یکسان.
«خواب ابریشم» نام فیلم مستند ساختهٔ ناهید رضایی است که برای بیننده، به ویژه بینندهٔ زن، به مثابه دریچهای عمل میکند که بتوان از آن به آستانهٔ روند «شدن» و مقبولیت به عنوان زن در جامعهای مردسالار نگاه کرد.
در بهمن ماه ۱۳۸۰ ناهید رضایی پس از بیست و پنج سال به دبیرستانی میرود که خودش روزی در آن تحصیل کرده بود و به مصاحبه با دخترانی میپردازد که نسل بعدی دانش آموزان آن مدرسه را تشکیل میدهند. تمایلها و نیازهایی که در مصاحبههای فیلم از زبان دخترها شنیده میشود به طرز غافلگیرکننده و شجاعانهای (گاه آگاهانه وگاه ناخوداگاه) قراردها و باورهای رایج جامعه را دائم به چالش میکشند.
تمایل و آرزوی دخترها به زن سالاری، قرار گرفتن در موضع قدرت و تصمیم گیری (که تنها راه رسیدن به آن را گاهی در مرد بودن یا مرد شدن میبینند) بارزترین نمود میل سرکوب شدهٔ قدرت و استیلا در چهارچوبهای مردسالاری است. ابراز مکرر تمایل به تغییر جنسیت و سوالات بنیادین هویتی که توسط آنها بیان میشود به زودی در روزمرگی بلوغ و رشد به دست فراموشی سپرده میشوند اما هیچ وقت از بین نمیروند.
این طبیعت ساختار قدرت است که طوری فرد را هدایت کند که آموزش ببیند سوالی نپرسد، تظاهر به دانستن بکند؛ به «بزرگ» شدن، به اینکه زن شده است و دیگر کنجکاویهای دوران بلوغ را ندارد.
شاید یکی از کلیدیترین مصاحبهها و بخشهای فیلم حرفهای دختری است که از تمایل به تغییر جنسیت و عشق به دختر هم کلاسیاش در گذشته میگوید. پس از آنکه او آزادانه از بزرگترین آرزوی زندگیاش یعنی تغییر جنسیت به مرد میگوید، معلم حاضر در کلاس حرفهای او را با اعتراض به اینکه چرا پیش از جنسیت به «انسان بودن» فکر نمیکند قطع میکند. کاربرد واژهٔ «انسان» توسط معلم و آن طور که در نظام آموزش و پرورش ایران به ما معرفی شده بود، زندگی در کالبد انسان بود بدون پذیرفتن هر بعد انسانی وجودی آن.
تعریفی از انسان که ما با آن آشنایی داشتیم انسانی بود که گویی از صافی گذشته و همهٔ لایههای وجودی او که هر روز با آن سر و کار داشتیم (جنسیت، شهوت، میل جنسی، بدن و غیره) از آن زدوده شده بود؛ همهٔ چیزهایی که الفبای انسان را به عنوان موجودی حقیقی که دارای یک بعد مادی غیر قابل انکار است، تشکیل میداد.
آستانهای که «خواب ابریشم» برای بیننده به نمایش میگذارد، زمانی است که سوالات بیشماری در ذهن هر کس ایجاد میشود؛ پرسشها مطرح میشوند و آدمها بیرودربایستی از ساختارهای از پیش تعریف شده، نظرشان را میگویند و سوالهایشان را میپرسند در حالی که از تعحب کردن و ندانستن و گیج بودن ابایی ندارند.
دقیقاً زمان پیش از از دست دادن آن چیزهایی که بر اثر آنچه غالباً «پختگی» یا «بلوغ» تلقی میشود، از فرد شسته میشود و رنگ میبازد، زمانی که فردیت در لایههای شنی جامعه سنگ شور میشود و پس از گذشت از صافیهای متعدد گاهی کاملاً رنگ میبازد. بزرگ میشوی، زن میشوی و سوالهایت را یا پس ذهنت پنهان نگه میداری یا در گذار از دختر بودن، آنها را جایی بیجواب میگذاری و پیش میروی، به جلو حرکت میکنی و فراموش میکنی.
این بازهٔ زمانی فرصتی است که بتوان در آن از بیان آرزوهای «عجیب» شرمنده نشد. آنچه این فیلم مستند را—با ساختار بیپیرایه و زیبایی شناسیای درخور موضوع، بدون آنکه دچار اطوارگراییهای با القوهٔ کار کردن در چنین فضایی بشود—اهمیت و ارزش دوچندان میبخشد، نه آشکار کردن آن چیزی است که بیننده از وجود آن خبر نداشته است، نه آنچه با آن بیگانه است، بلکه در یاداوری آشناترین روزها، آشناترین آدمها و حرفها است.
آنچه که دیدن چنین اثری را دلنشینتر میکند و در عین حال، از آن تجربهای رعب انگیز میسازد، یاداوری نسیانی است که طی سالیان دچار آن میشویم. اینکه چگونه آموزش و پرورش میبینیم که فراموش کنیم هر لحظهٔ هر روز در حال «شدن» بودیم... و در این چرخش دائمی، گذشتهٔ ما شاید حال حاضر دیگری است اما «میتواند» آیندهٔ دیگرانی همچون ما نباشد.
ترجیع بند مصاحبههای پیاپی فیلم، دختری است که دستش را حایل کرده تا نور آفتاب تند روی صورتش نیفتد، به دیواری تکیه داده و روی زمین نشسته است. او با لحنی که گاهی اغراق شده به نظر میآید، تقریباً در هر پاسخی که میدهد، یا بعد از هر سکوتی یک جملهٔ کوتاه را تکرار میکند: «نمیدانم.» نمیدانمهای او گذشته از آنکه نمایندهٔ نسلی باشد که سرگردان است یا در فضای میان امید و یاس، تردید و ایمان دست و پا میزند، فعلی است که در هر جملهٔ هویتی که یک عمر از «دیدن» منع شده است صرف میشود بیآنکه «بداند.»
* از متن آهنگ طلاق گوگوش
فیلم خواب ابریشم
<iframe allowfullscreen="" frameborder="0" height="390" src="http://www.youtube.com/embed/nLTNZJNP_MY" width="470"></iframe>
هم از دیدن مستند و هم از خواندن این نقد دقیق و زیبا لذت بردم.
جناب آقای مارکسیست روسی لطفاً مطلب به این زیبایی را با مزخرفات بی ربط خراب نکنید. در ضمن می توانید شکواییه تان از نیک آهنگ را به خودنویس ببرید.
من که از خواندن این متن خیلی لذت بردم...فراموش کنیم هر لحظهٔ هر روز در حال «شدن» بودیم...زیباترین عبارتی است که هاله گیجی و گنگی سالهای نوجوانی ما را تصویر می کند.
آخ... آینه... عطر... ابرو! چقدر سرکوفت.