عبدی بهروانفر، از نوازندگان و خوانندگان موسیقی زیرزمینی ایران، در گفتوگو با مردمک درباره شکلگرفتن هویت هنری خود و ارائههایش سخن گفته است.
عبدی بهروانفر، متولد تابستان ۱۳۵۴، صادره از مشهد، نام غریبهای برای آنها که موسیقی زیرزمینی ایران را دنبال میکنند، نیست.
او اگرچه دیر ساز دست گرفت اما زود جای خود را در موسیقی زیرزمینی ایران پیدا کرد. اغراق نیست اگر عبدی بهروانفر را یکی از مهمترین پیشروان عرصه موسیقی تلفیقی خراسانی و کانتری-بلوز و راک بنامیم.
عبدی تاکنون دو آلبوم «شلمرود» و «کخ و کلخت» را منتشر کرده است و قصد دارد در مدت اقامتاش در خارج از ایران کارهای جدیدی را هم منتشر کند.
این گفتوگو حاصل دو ساعت و نیم گپ با او در هوای سرد ماه دسامبر در یکی از کافههای لندن است.
***
کجا و کی موسیقی را به طور جدی شروع کردی؟
بیست و سه سالم بود که گیتار خریدم. علتاش هم بیشتراتفاقات تلخی بود که در زندگی شخصیام رخ داد، دنبال چیزی بودم که زندگیام را از آن وضعیت تراژیک نجات دهد. در همان ایام ناخوشی با مردی آشنا شدم به اسم آقای فرهادی که خیلی در تغییر مسیر زندگی من موثر بود. فرهادی استاد دانشگاه پلیتکنیک نیویورک بود و با موسیقی غربی آشنایی عمیقی داشت. یک روز در حین همین گپ و گفتها درباره موسیقی بودیم که فرهادی گفت: عبدی! تو به جای مهندسی خواندن باید گیتار بخری!
یعنی قبل از آن اصلا به فکر گیتار زدن و کلا موسیقی نیفتاده بودی؟
چرا. از بچگی دلم میخواست گیتار بزنم ولی مادرم به طور خاص با این ساز مشکل داشت و هیچوقت حاضر نشد برایم گیتار بخرد. با کیبرد و بیس و سازهای دیگر مشکلی نداشت ولی از گیتار خوشش نمیآمد. به هر حال بعد از آشنایی با فرهادی و اصرار او رفتم پنجاه، شصت هزار تومان دادم و یک گیتار قراضه دست دوم خریدم.
بعد از آن بلافاصله کار موسیقی را شروع کردی؟
واقعیتش نه! یک سالی گیتار کنار خانه خاک میخورد و من فقط نگاهش میکردم و کار خاصی نمیکردم. در دوران دانشجوییام درتهران، با کسی به اسم فلیمینگ خوشقدمی آشنا شدم که استاد تدریس موسیقی بود. خوشقدمی سه ساز را همزمان با هم میزد: گیتار، ساز دهنی و تنبورین که به پایش میبست. قبل از انقلاب هم کار موسیقی خیابانی میکرد...
یکی از آهنگهای معروفت به اسم «سر به سر» هم هست که انگار کنار خیابان زدهای. یک جور موسیقی خیابانی که انگار تحت تاثیر فلیمینگ دنبال کرده ای...
بله. آن کار را زیر پل استقلال مشهد، اجرا کردهام. زمانی که من با فلیمینگ آشنا شدم کار موسیقی کودک میکرد ولی کار اصلیاش همین موسیقی کانتری بلوز بود. آن موقع هنوز فرق گیتار آکوستیک و کلاسیک را هم حتی نمیدانستم. از فلیمینگ بلوز یاد گرفتم.
جایی گفته بودی که به خاطر مشکلاتی که اتفاق افتاد نتوانستی درست را تمام کنی و به مشهد برگشتی. بعد از آن چهطور کار موسیقی را دنبال کردی؟
بعد از ترک تحصیل، آمدم مشهد و گیتارم را هم با خودم آوردم. من مانده بودم و خانه بزرگ و خالی و بدون یک قران پول و یک ساز شکسته. این شد که افتادم به صرافت اینکه از طریق کپی آرشیو سی دی بزرگ موسیقی ام امرار معاش کنم. آرشیوم را که شامل موسیقی راک، متال، بلوز و غیره از سال ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۰ بود، روی سی دی برای کسانی که موسیقی را به طور جدی توی مشهد دنبال میکردند کپی میکردم و میفروختم.
در فضا و جو شهر مذهبی و محافظهکاری مثل مشهد خیلی نباید کار راحتی بوده باشد. مشتری کافی برای سیدیها بود؟
شاید باورتان نشود، ولی مشتریهای جدی آرشیو موسیقی من در مشهد اصلا کم نبودند. یک شبکه گسترده زیرزمینی پخش سی دی و موسیقی وجود داشت و ما همدیگر را بعد از مدتی پیدا میکردیم و به هم وصل میشدیم. از همین طریق هم بود که بیشتر موزیسینهای مشهد را شناختم.
این آشناییها به کار مشترک گروهی هم ختم شد؟
خیلی از بچههایی که در مشهد کار موسیقی میکردند پاتوقشان خانه من بود. تقریبا توی مشهد کسی نبود که کار موسیقی کرده باشد و آن خانه را نشناسد.
البته با پلیس و ماموران آگاهی مشکل جدی داشتم و با همسایهها. همسایهها هیچ درکی از وضعیت و محدودیتهای ما نداشتند و به خاطر سر و صدا گزارشمان را به پلیس رد میکردند. تصور کنید که ما وسط تمرین بودیم. زنگ را میزدند و میریختند توی خانه. مدتی طول کشید تا بالاخره راه مهار کردن پلیس را پیدا کردم. معمولا دنبال دو چیز میگشتند: مشروب و جنس مخالف. توی آن خانه هیچ کدام را نداشتیم. برای همین هم آتویی برای دستگیری ما نداشتند.
یادم هست در یکی از همین درگیریها، پلیس بهم گفت: جمع کن بریم! من هم گفتم: بریم آقا. یارو دور و بر خودش را نگاه کرد وگفت مدرک جرمی که ندارم علیهات، بیخیال رفتن! من پول نداشتم که به ماموران رشوه بدهم. خودشان هم بعد از مدتی فهمیدند که از رشوه خبری نیست، چیزی هم توی خانه پیدا نمیکنند. این شد که کلا بیخیال ما شدند.
با این وضعیت، کار موسیقی اصلا آسان نبود. هیچ وقت به این فکر نیفتادی که کلا بیخیال شوی و کار موسیقی را رها کنی؟
نه. نمیتوانستم ساز زدن را ول کنم. از یک جایی به بعد، ساز و موسیقی همه زندگی من شد. تنها معنایی که میتوانستم برای بودن داشته باشم همان سازم بود و آدمهایی که از این طریق با آنها آشنا شده بودم. بعد از مدتی به این فکر افتادم که حالا که فضای خالی داریم، اقلا یک گروه درست کنیم.
آن خانه از یک جایی به بعد دیگر خانه من نبود. قلمروی من بود. من سر آن قلمرو جنگیده بودم و حتی با بیل و کلنگ به خاطر نگه داشتن آن خانه با آدمها درگیر شدم. خیلیها هم سر نگه داشتن آن خانه بهم گفتند روانپریش. که بعدا هم اسم یکی از کارهای مشترک من و نامجو شد «روانپریشی مزمن». برای حفظ آن خانه مدام در حالت هیستریکی بودم که باید با صد نفر به خاطرش دعوا میکردم. باید هم موسیقیام را هم میزدم، پول در میآوردم و هم با آدمها میجنگیدم. آرشیو موسیقیام را یکبار دزدیدند که خودش مصیبت عظمایی بود. اما با همه سختیها و تلخیها و محدودیتهایی که داشتیم ساز زدن را ول نکردیم.
وقتی ساز میزدیم تنها زمانی بود که احساس میکردیم از تمام تلخیها و محدودیتها و فجایعی که در اطرافمان در جریان بود رها میشدیم. ساز زدن برای من و امثال من که توی آن خانه رفت و آمد داشتند یک جور فاصلهگرفتن از فضای نکبتی بود که در آن دست و پا میزدیم.
همان فضای نکبتی که توی اکثر کارهایت هم هست، فحش و فضاحت و...
بله، تنها راه تخلیه روانی امثال من ساز زدن و خواندن بود. گاهی احساس میکردم نفس کم میآوردم و دیگر نمیتوانم ادامه دهم. همان مواقع بود که گوشیام را میگذاشتم و با همان ابزار اندکی که برای ضبط داشتم، میخواندم. شما اگر به ویدئوهای ضبط شده مراجعه کنید میبینید که بیشترشان توی یک فضای دربسته که همان خانه مشهد بود و با هندیکم و موبایل یکی از رفقا ضبط شدهاند
ظاهرا در تصویر و توصیف این تلخی بیپرده، هیچ منع و محدودیتی هم نداری و به هر کس که لازم باشد از طریق موسیقی، حرفت را میزنی
ببینید. من از اینکه ایرانیام و هویت مسلمان دارم نمیتوانم فرار کنم. اسم من عبدالله است. هر کجای دنیا که بروم، هر قرارداد کاری که بخواهم ببندم تا اسمم را بیاورم ناخودآگاه من را به یک هویت و میراث و جغرافیایی وصل میکنند که در انتخاب آن اختیاری نداشتهام. در برابر این جبری که گرفتارش شدهام، مسلم است که ساکت نمینشینم. هم زوایای مثبتش و هم زوایای منفیاش را تصویر میکنم.
در کارهای من اصلا قضیه موضعگیری سیاسی نیست. من به هیچ وجه خودم را آدم سیاسی نمیدانم. زمانی هم که آن کار را خطاب به فلان شخص مملکت میخوانم به اینکه چه کسی در آن جایگاه قرار گرفته فکر نمیکنم. به این فکر میکنم که او هم جزئی از من است، من و خیلیها مثل من در بالا نشاندن او دست داشته ایم.
حرفم این است که نکبتی که امروز دچارش شدهایم را خودمان ساخته ایم نه یک شخص خاص. اینکه مثلا آن کار، از نظر بعضیها رکیک یا آوانگارد محسوب میشود به این خاطر است که خیلی از ما نمیخواهیم واقعیت رکیک و فجیع موجود را بپذیریم. مدام آن را پس میزنیم و انکار میکنیم.
اولین گروه موسیقیتان به طور رسمی چه سالی تشکیل شد؟
اولین گروه ما اسمش اورانوس بود که سال ۷۸-۷۹ تشکیل شد. اولین اجرایمان هم در دانشکده فنی دانشگاه فردوسی مشهد بود.
بعد با علی باغفر آشنا شدم که در گروه متالی به اسم باربد میزد. و با نوید که یک بیسیست چهارده ساله با استعدادی بود و این دو نفر شدند اعضای ثابت گروهی که تا قبل از خروجم از ایران با آنها کار میکردم.
با محسن نامجو کجا و کی آشنا شدی؟
حوالی سال هشتاد رضا خاکشور که از من سی دی میخرید گفت میخواهم با یکی آشنایت کنم. با هم رفتیم خانه محسن نامجو. آنجا بود که اولین بار سه تار زدن او را دیدم. تا آن زمان کلا فاز موسیقی من فاز دیگری بود. گیتار و درام و کیبرد و بیس و باریتون و با آلات موسیقی سنتی خیلی کار نکرده بودم. محسن جلوی من سه تار زد و «از هوش میروم» و «بگوبگو» را خواند. آن شب حال من خیلی بد شد، آنقدر که هنوز هم که یادش میافتم باز حالم بد میشود.
تمام زندگیام مثل فلاشبک از جلوی چشمم گذشت. به خاطرکل همه آن کسی که جلوی من نشسته بود: محسن با آن لباس داغون سربازی و آن سه تار و آن شعرها کلا حالم را عوض کرد. من هم گیتارم را برده بودم و برایش قطعه «سر به سر» و «جنگل» را زدم.
بعد از مدتی هم گروهمان پا گرفت که تشکیل شده بود از گیتار و سه تار و درام و بیس. یکی دیگر از بچههای گروه به اسم سامان رجبی هم که شغل اصلیاش کاشیفروشی بود و گیتاریست بود آمد و به ما پیوست. سامان هم کیبرد میزد و هم گیتار میزد.
این گروهی که ازش حرف میزنی همان گروه موسوم به «ماد» است؟
بله، همان گروه است که بعدها اسمش شد ماد.
چرا اسم «ماد» را انتخاب کردید؟ قوم ماد؟ یا ماد به معنی گِل و خشت در زبان انگلیسی؟ یا...؟
برای مجوز گرفتن گروهمان نیاز به یک اسم داشتیم. مثلا یکی از این اسامی «دیشدیش» بود که اسم یکی از محلههای درب داغون در مشهد بود.
و یکی هم اسم ماد بود، که همان معناهایی که گفتی جزوش بود. کثافتی که توش دست و پا میزدیم هم توی ذهنمان بود.
اولین قطعاتی که با گروه «ماد» اجرا کردید کدامها بود؟
قطعههایی که در کنسرت اول، سال هشتاد و یک توی سالن گلستانه مشهد اجرا کردیم، «شاید»، «دوزخ»، «ونگ ونگ» و «جنگل» بود، آهنگی به اسم «در گذر» و «سوگ» که در آلبوم کخ و کلخت آمده.
اجرای دوم ما هم در تالار هلال احمر مشهد، سال هشتاد و دو بود که به خاطر حمله انصار حزبالله، اجرای شب دوم کنسل شد. اجرای «واق واق سگ» و «جره باز» در بخش دوم آن برنامه از بهترین اجراهای ما بود. فکرش را بکنید که انصار حزب الله نیروی انتظامی را جلوی چشم ما میزدند و ما بالای صحنه مشغول اجرای واق واق سگ بودیم.
بعد از آن هم تا سه سال، گروه ماد ممنوع الاجرا شد. بچههای گروه خیلی سر این ماجرا به هم ریخته و افسرده شدند. تنها کاری که محسن نامجو بعد از آن جریان کرد فراهم کردن امکان ضبط قطعه «واق واق سگ» در استودیوی موج نو طی چهارساعت بود که از آن دوره فقط همان یک کار مانده است. ممنوع الاجرا شدن به پکیدن گروه ماد انجامید. تلاش بعدیمان هم برای یک اجرا در بیرجند بود که باز هم اجازه اجرا ندادند. بعد از آن به خاطر فشار شدید روحی، بچههای گروه خیلی با هم درگیر شدند.
قطعه «واق واق سگ» در زمان خودش شاید یکی از آوانگاردترین کارهایی بود که منتشر شد. درباره نحوه ساختهشدناش کمی بیشتر توضیح بده.
ترانه «واق واق سگ» را من و محسن و مصطفی یاوری با هم نوشتیم. مصطفی شاعر بود. کارهایی مثل «باغ وباگرفته» و «فریاد فشرده» شعرش مال مصطفی است. هنوز هم دارم از شعرهایش میخوانم.
مصطفی روز تولدش سال هشتاد و دو بعد از جریانات لغو کنسرت به خاطر افسردگی شدید مرگ تراژیکی داشت. کارهای ما از سال هشتاد یک تا هشتاد و دو خیلی تحت تاثیر شعرها و شخصیت مصطفی بود. همین الان هم سه چهارتا از شعرهای مصطفی را نگه داشتهام که در آلبوم جدیدم که هنوز منتشر نشده، آنها را خواندهام.
تجربه سفر دوسالهات به ارمنستان هم تاثیری روی نوع کارت داشت؟
مدتی که ارمنستان بودم خیلی فضای آرام و کم تنشی را تجربه کردم. به کنسرواتوری ارمنستان رفتم که البته بیشتر هدفشان درست کردن یک جازمن استاندارد بود که خب چون هدف من نبود از خیرش گذشتم.
در آنجا با موسسهای ارمنی آشنا شدم که رییس آن (جان هودیان) و همسرش (بت ویلیامز) روی موسیقی کانتری بلوز کار میکردند. من کار «شلمرود» را به آنها دادم و خواهش کردم گوش کنند. ده روز بعد خواستند که با هم حرف بزنیم. از شنیدن این نوع کار در ایران خیلی خوشحال شده بودند. جان هودیان گفت که از داد و بیدات مشخص است که داری اعتراض میکنی. ولی من هنوز از این کارت نمیفهمم که از کجای ایران آمده ای؟ برایم جالب بود که هیچ وقت فکر نکرده بودم به اینکه از کجا آمدنم هم باید جزئی از موسیقی ام باشد. بهش گفتم از مشهد آمده ام. موسیقی خراسان را میشناخت. گفت برو و رنگ و بوی خراسانی موسیقیات را بیشتر کن تا شناسنامه کارت بیشتر دستم بیاید.
بعد از اینکه برگشتم ایران، با استاد علی غلامرضایی معروف به «آلماجوقی» که ساکن ده آلماجوق از توابع قوچان است آشنا شدم و پیش او دوتار یاد گرفتم. ولی بعد از مدتی قضیه دوتار یاد گرفتن نبود، فقط دلم میخواست بروم و باهاش همصحبت شوم. آلماجوقی هشتاد و چهار سالش است، سی و هفت قصه ایرانی را بدون هیچ سانسوری حفظ است. بعد از شنیدن این قصهها فهمیدم که چقدر زندگی ما از هزاران سال پیش تا به حال سانسور شده. یکی از برنامههایی که الان دنبال میکنم این است که قبل از مرگ آلماجوقی یک جایی این آدم را معرفی کنم.
آلماجوقی از آدمیت حرف میزند. یا مثلا بهاری که نوازندهی سورنا، قشمه و کمانچه کارهای جدید ماست، از عشایر عاشقی شمال خراسان است که حدود شصت سال سن دارد و یکی از زیباترین آدمهایی است که توی زندگی ام دیدهام. وقتی مینوازد از یک اتفاق انسانی حرف میزند. از عشق. نه از این عشق قراردادی بین آدمها. از عشق واقعی حرف میزند. واقعی بودن را هم نمیتوانم توضیح بدهم. در همین حد بگویم که گاهی از عشق حرف زدن مبتذل است و گاهی نیست معرفی کنم و درباره کارهایش حرف بزنم
فکر نمیکنی آن ارتباطی که مردم با کارهای امثال عاشق بهاری و بخشی الماجوقی برقرار میکنند را موسیقی تو نمیتوانند برقرار کنند؟
چرا. اگر بخواهم خودم را نقد کنم میگویم که ما از بستر ناقصی بالا آمده ایم. خیلی از کارهایی که میخواهیم بکنیم خوب از آب در نمیآید به این خاطر که در بستری نامتعادل رشد کردهایم. نامتعادل یعنی همین که شما میگویید. یعنی نشود آن طور که باید و شاید با مردم ارتباط برقرار کرد
شاید بخشی از حاشیه ای بودن نوع موسیقی تو، به خاطر ناآشنایی جامعه ایران با موسیقی راک غربی یا بلوز باشد؟
نه، فرض را بر این بگیریم که جامعه ایرانی همه نوع موسیقی را میشناسد. ولی من وقتی میخواهم کاری کنم تا مرحله ضبط ده بار باید کارم را برای ده نفر توضیح بدهم. یک مشکل اصلی ما امکانات اجرای این نوع موزیک است. یک مشکل دیگر هم ارتباط برقرار نکردن با موسیقی است. توی ایران گیتار که دستت میگرفتی با شک و تردید میپرسیدند آخرش تو با این گیتارت چه کارهای؟ موزیسین بودن برایشان حرفه محسوب نمیشد. ولی توی ارمنستان، توی خانهها بخاری نبود، پتو نبود ولی پیانو بود. موسیقی با گوشت و پوست فرهنگشان عجین بود. حالا شما در نظر بگیر چطور میخواهی موسیقی راک با یک ترانه چند لایه را در جامعهای بزنی که همه میخواهند چهارکلمه حرف ساده را بشنوند و بروند پی کارشان. راک و بلوز زدن در جامعه ای مثل ایران اصلا کار آسانی نیست
چرا تصمیم به ترک ایران گرفتی، فکر نمیکنی جنس کاری که تا حالا کردهای با خارج شدنات از ایران تحت الشعاع قرار بگیرد؟
چرا ولی چارهای نداشتم. من در ایران دیگر طرف حسابم حاکمیت و دولت و حسن و حسین و فلان نبود. ولی دیگر نمیشد کار کرد. محدودیتها و ممنوعیتها زیاد شده بود. فضا به قدری آلوده شده بود که امکان کار کردن نبود. من تمام سعی خودم را کردم که داخل کشور کار بکنم. مثلا توی کافه که میزدم با آن همه دردسر. کلی تهمت را باید تحمل میکردم. محیطم هی بسته و بستهتر میشد. و الا قبل از آمدن هم میدانستم که این اتفاقی که میگویی به هر حال خواهد افتاد. اما واقعیت این است که بخشی از این اعتراض و عصبانیت را با خودم حمل میکنم چون در من ته نشین شده و دیگر خیلی فرقی نمیکند کجای زمین باشم ولی قبول دارم که فضا بر جنس کار تاثیر میگذارد.
یک جایی تصمیم گرفتم که یک سری برنامههایی که میخواستم انجام بدهم را بردارم و بیایم بیرون. یکی از مهمترین کارهایم معرفی موسیقی سه هزارساله آلماجوقی است که المانهای کاملا مدرن دارد. برای معرفی و تحلیل موسیقی کسی مثل آلماجوقی، سرمایه و کارشناس موسیقی لازم است که امیدوارم امکانش فراهم شود
چه کارهای جدیدی در دست انتشار هم داری؟
مجموعهای از ترانههای الماجوقی که قرار است سی دی شود و تولیدش از یک سال پیش شروع شده و تدوینش توی ایران شروع شده و به زودی تمام میشود. یک سری ترانه عاشقی خراسان هم هست که با جاز کار کرده ام و یک قصه شش ساعته از آلماجوقی است که دلم میخواهد رویش کار کنم و یک سری هم شعر که میخواهم آهنگسازی کنم
یه سری کار ترانه هم است که سولو زده ام و یک سری را هم با علی و نوید زدهام.
move in canada clean wsashroom