گلاره خوشگذران، فارغ التحصیل هنرهای زیبا از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، نگاهی دارد به آخرین آلبوم محسن نامجو، «الکی».
سال ۱۳۸۳ در فستیوال موسیقی زیرزمینی تهران اونیو صدای دیوانهای را شنیدم که روی ریتم معروف گیتار «دیوار» پینک فلوید فریاد میزد «ما که پارس میکنیم، ما که رنج میبریم، ما که دم تکان میدهیم...» در ادامهٔ آهنگ، صداهایی انسانی و ساختگی از پارس سگ با صدای آواز و چهچهای از دور در هم میآمیخت و صدایی پر اضطراب میگفت «من سگ ولگردم، در خیابانها ولو...»
این شاید واضحترین حافظهٔ من از خوانندهٔ «واق واق سگ» گروه ماد و همان خوانندهٔ «بگو بگو» —اثری دیگر که همان سال در مسابقهٔ تهران اونیو شرکت کرده بود—یا محسن نامجو بود. بعد از آن آهنگی از او شنیدم که نیمهٔ اولش در واقع همان آهنگ «مردی که دنیا را فروخت» دیوید بویی بود که در آن روزها در ایران به آهنگی از گروه نیروانا که سالها بعد از بویی آن را خوانده بود بیشتر شناخته میشد. به حالت تدافعیای که گرفته بودم تخفیفی دادم تا او را بیشتر بشنوم... با «جبر جغرافیایی» تمام لنگ در هواییهایم را یاداور شدم و با «ترنج» دیگر مطمئن شدم که با همهٔ بدبینی و دودلیای که نسبت به واژهٔ تلفیق و متعلاقتش داشتم و دارم، موسیقی محسن نامجو از دیوانگیای حاصل میشد که دوستش میداشتم.
نامجو آن روزها به معنای واقعی کلمه «آشفته مینمایید.» اما اهمیت او برایم به تدریج خودش را در خاص بودن انتخابها و ارجاعات مکرر شعر و موسیقیاش پیدا کرد؛ سورهٔ ضحی، محتوایش، معنایش، نوارهای تلاوت قرآن با صوت، «تلاوتی چند از کلام الله مجید» سر صف مدرسه و همهٔ بچههایی که آرزو داشتند مثل عبد الباسط عبد الصمد بخوانند.
جسارت نامجو در ارائهٔ کارهای تجربی جدید برایم قابل تقدیر بود. چیزی که او را از دیگر هنرمندان (حتی حوزههای تجسمی و فیلم، نه تنها موسیقی) متمایز میکرد، جسارت او در عرضهٔ این کارهای تجربی بود، در فضایی که با وجود سانسورها، سرکوبها و هرچه زیرزمینیتر شدن همه چیز و کرختی حاصل از تمام اینها «دفترچهٔ ایده»های هنرمندان هر روز قطورتر میشدند؛ ایدههایی که غالباً هرگز منفذی برای راه باز کردن به عرصهٔ عموم نمییافتند.
انگیزهٔ او از این کار چه بود یا این تصمیم تا چه حد آگاهانه و با در نظر گرفتن همهٔ جوانب و عواقب آن بود، نمیدانم—گاهی هنرمند دیوانهترین و جالبترین تصمیمهایش را نه در اوج آگاهی و بلوغ که از سر نادانی و خامی که غالباً موجب جسارت بیشتر میشود میگیرد.
اما آلبوم آخر محسن نامجو، «الکی» که ضبط یکی از اجراهای زندهٔ او بوده است و آهنگی که آلبوم نامش را از آن گرفته، برایم همچون سطح صیقل یافتهای میماند که هنرمند جلوی روی خودش میگیرد تا در فضای اطراف صورتش، محیط بر نگاهش، چشم انداز گذشته و «شدنش» را مرور کند.
در بخش اول آهنگ «الکی» خواننده یا همان شاعر، خود نظری دربارهٔ هر خط شعرش میدهد و موضوع جمله یا پرسشاش را «الکی» میخواند. این «الکی خواندن» را با مخاطبش هم در میان میگذارد و از او همراهی میطلبد. او در بخش دوم، داستان را دوباره روایت میکند؛ این بار دکلمهای زمزمهوار که علی رغم استفاده از دوم شخص، بیشتر به حدیث نفس میماند.
نمیدانم در این بین الکی گو و الکی پسند کداماند؟ او که با زنی که پل ریکور میخواند—که نمیدانم چه جای تعجب دارد که زنی پل ریکور بخواند—خوابیده است کیست؟ همانی که پس از حسابرسی روشنفکرها تشویق قابل توجهی از حاضران دریافت میکند؟ راستی به نظر نامجو روشنفکر کیست؟ نامجوی «آرامش با دیازپام ده» روشنفکر است یا الکی؟ یا هیچ کدام؟ یا شاید امروز الکی بودن همان روشنفکر بودن است و سرآمده است آن روزگاری که «دانش روشنفکرانه» مایهٔ تفاخر و ویژه بودن و دانای کل بودن بود. این کیست که با رئیس وستینگ هاوس شام میخورد و ذهن نامجو را به خود مشغول کرده؟
الکی چیست؟ حدیث نفس یا شرح حال؟ نمیدانم. شاید خیلی اهمیتی هم نداشته باشد، اما خطاب به کیست؟ آنهایی که نزدیک به هیچ کدام از ارجاعات فرهنگ معاصر پس از انقلاب ایران را در شعر او درک نمیکنند چون حافظهای و تجربهای از آن ندارند؟ او که در استفاده از آنچه در موسیقی و هنر به «عاریه گرفتن» یا «سرقت ادبی» یاد میشود و صنعت آشنای تلمیح ید طولایی دارد. از ریفهای شناخته شدهٔ آهنگهای راک تا شعر نرودا، سورهٔ قرآن و حوادث و اخبار معاصر ایران و غیر؛ ارجاعاتی که برخی بدیهیتر و برخی دیگر، ظریفتر هستند.
نامجو امروز بر فراز کوهها، کنار دریا و در تپههای آمریکای شمالی میایستد، عینک آفتابی به چشم، دستهایش را باز میکند و در ویدئوی خوش رنگ و لعابش، دوباره ترنج را میخواند. آلبوم ضبط شدهٔ کنسرتش را برای فروش میگذارد و از مردم بارها میخواهد که آن را «خریداری» کنند و از آنها به خاطر دانلود غیرقانونی آن گلایه میکند. (گویی همان نیرواناها و دیوید بوییها و لئونارد کوهنهایی که که روزی در ایران همین امثال من و ما گوش میدادیم، بالایش یک ریال پول داده بودیم.) یا شاید حرفش خطاب به «آن مردم» نیست، بلکه «این مردم»؛ آنهایی که به کنسرتهایش میروند و با استهزای او از جمع و تفریق و ضرب و تقسیم روشنفکران همدل میشوند و میخندند. آنها که توان خرید آلبوم و بلیتهای کنسرتهای او را دارند و از «هنر» نه حمایت، که آن را «ساپورت» میکنند: روایت «نسلی بیآرمان»، قصهٔ آدمهایی «ماتحت گشاد و دل آزرده» برای کسانی که نه هزاران کیلومتر که هزاران «مایل» از آن فرهنگ و آن روزها و آن زندگیها دوراند.
اگر امروز مهاجران نسل قبل به صداهای جوانتر و معاصر ایران متوسل میشوند تا روایتشان از اوضاع و احوال و سرگذشت آدمها در آن مملکت را رنگ و بویی نو و «واقع گرایانه» ببخشند، چه چشم امیدی است به هنرمندان مهاجر نسل ما با روایتهای محافظه کارانهای که هر روز رنگ میبازند و صداهایی که در انزوای بحران زدهٔ مهاجرت، دورگه بودن بلوغشان را پشت سر میگذارند تا صیقل بیایند و «آرام» شوند؟ «لیست دموع عینی هذا لنا العلامه»