نسخه آرشیو شده

هفت سال در اوین؛ زندگی پشت سیم‌خاردارهای بند ۳۵۰
از میان متن

  • او «خوب حرف می‌زند اما گاهی تمرکزش را از دست می‌دهد» و‌ گاه در پاسخ به سوالاتی که می‌پرسی او در مورد چیزهایی می‌گوید که خودش دوست دارد بگوید نه چیزهایی که تو به عنوان یک خبرنگار یا شنونده دوست داری که بشنوی.
گفت‌وگو: مسیح علی‌نژاد
دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۷:۰۳ | کد خبر: 72798

«بعد از هفت سال وقتی برای اولین بار از زندان به مرخصی آمدم فقط هیجان زده بودم، بعد از مدتی که از مرخصی‌ام گذشت، می‌دیدم که هر چیزی‌‌ همان جایی است که باید باشد، و فقط من یک مدت نبوده‌ام. نوروز و بهارهایی را که در زندان گذرانده‌ام، همه تصویر تاریکی برایم دارند، تاریک‌تر از تمام روز‌ها و شب‌هایم....»

این سخنان «حمید رضا محمدی» یکی از زندانیان سیاسیِ ایران است که همبندی‌های وی و اعضای خانواده‌اش او را «ماهان» صدا می‌کنند. ماهان برای گذران یازده سال محکومیت خود به اتهام اقدام علیه امنیت کشور از طریق ارتباط با انجمن پادشاهی ایران، در اوین به سر می‌برد. او وقتی در سال ۱۳۸۳ وارد زندان اوین شده بود ۳۵ سال داشت و حالا مردی چهل و دو ساله است که بعد از هفت سال توانست در خرداد ماه سال ۱۳۹۰ به مرخصی بیاید.

این مصاحبه را زمانی که او در مرخصی بود انجام داده‌ام اما اجازه نشر آن را نداشتم چون ماهان امیدوار بود که اگر مصاحبه‌ای انجام ندهد، همانند برخی دیگر از هم بندان خود بتواند از امکان یک مرخصی دیگر بهره‌مند شود. وقتی نام او در فهرست زندانیان آزاد شده‌ به مناسبت عید فطر نبود و با درخواست خانواده‌اش برای مرخصی او نیز موافقت نشد، نزدیکانش اجازه انتشار این مصاحبه را دادند.

ژیلا بنی یعقوب روزنامه نگار ایرانی که خود او نیز تجربه زندان را در پرونده کاری‌اش دارد، دیدار خود با او را به عنوان «شگفت انگیز‌ترین دیدار با یک زندانی سیاسی» توصیف کرده بود؛«ماهان در روزهای نخست مرخصی توی ماشین محکم سرش را میان دست‌هایش گرفته، به خانواده‌اش گفته: «انگار زیر پایش خالی می‌شود ماشین را نگه دارید، پیاده‌ام کنید، تحملش را ندارم.» او در روزهای مرخصی بیشتر از آنکه خوشحال باشد، مبهوت بود.
او «خوب حرف می‌زند اما گاهی تمرکزش را از دست می‌دهد» و‌گاه در پاسخ به سوالاتم در مورد چیزهایی می‌گوید که خودش دوست دارد بگوید نه چیزهایی که تو به عنوان یک خبرنگار یا شنونده دوست داری که بشنوی.
او می‌گوید: «بهار در اوین تجربهٔ شنیدن صدای آواز بلبلی است نشسته بر روی سیم خاردارهای بند ۳۵۰.

شما واقعا هفت سال آسمان فقط را از دریچه اوین دیده‌اید؟

بله. مجبورم جواب شما را با این گفته پاسخ بدهم که توصیف حسم از شرایط باشد: «اینجا هیچوقت ماه کامل نیست، اینجا آنقدر خط زیاد است که، دایره به آرزوی قرص کامل به قرنیهٔ چشمان منتظر حسادت می‌کند.»

اصلا آیا تا به حال به عنوان یک زندانی سیاسی یک مصاحبهٔ رسمی با یک خبرنگار داشته‌اید؟
خیر، شاید به این خاطر که شانِ یک زندانی سیاسی را به معنای برد رسانه‌ای در میان روزنامه نگاران نداشته‌ام.

خب الان نگران نیستید که شرح زندان و یا شرح آنچه بر زندگیتان گذشته است را بگویید؟ به هر حال می‌خواهم خودتان تصمیم گیرنده باشید.

اگر بگویم نگران نیستم، شاید بیجا باشد. باید بگویم تا حدی نگران هستم، آن هم بخاطر احتمال از دست رفتن زحمت‌های مادرم آن هم برای گرفتن مرخصی. اما این فرصت گفتگو بعد از هفت سال را ترجیح می‌دهم به یک مدت دربند بودنِ طولانی ترِ دیگر.

راستش من خودم به عنوان روزنامه نگار هیچ‌گاه حتی نام شما را هم نشنیده بودم، اولین بار شما را از نوشته‌های وبلاگ مدیار سمیع‌نژاد شناختم، بعد‌ها هم یکی از بازداشتی‌های پس از انتخابات فکر کنم آقای علی ارشدی بود که بعد از آزادی ایمیلی برایم فرستاد و در آن ایمیل نوشت که به جز دستگیر شدگان سبز بعد از انتخابات باید از کسانی بنویسیم که پیش‌تر از آن‌ها در زندان بودند و مشخصات و نام شما را برایم فرستاد، حالا ممکن هست خودت بگویی اصلا برای چه و به چه اتهامی دستگیر شدی؟

من در تاریخ ۱۳ اسفند ۸۳ به اتهام ارتباط با انجمن پادشاهی ایران در منزلم در تهران دستگیر شدم. اصل اتهام اقدام علیه امنیت کشور بود از طریق تبلیغ علیع نظام، عضویت در گروههای معاند و غیر قانونی، اهانت به مقدسات از جمله ابطال قرآن دادگاهی شدم.

اولین باری که به مرخصی آمدید دقیقا چه حسی داشتید؟ آدم‌ها، خیابان‌ها، ماشین‌ها و خانواده را چگونه می‌دیدید؟

حسم نسبت به وضع جدید، یک نوع توهّم بود، یک نوع خواب و خیال و نا‌امنی نسبت به تمام پدیده‌های اطرافم. یک جوهایی هیجان زده بودم. اعضای خانواده هم همین حس را داشتند. اما خب بعد از مدتی که از مرخصی می‌گذرد همه چیز دوباره عادی می‌شود و می‌بینی که هر چیزی‌‌ همان جایی است که باید باشد، و فقط تو یک مدت نبوده‌ای و همین.....

مادرتان، پدر، برادر، خواهر در این هفت سال چه بر آن‌ها گذشت؟ حال و هوای ملاقات‌ها چگونه بود؟
پدرم که سال پنجاه و هفت رفت، درگذشت. مادرم تنها کسی بود که طی این هفت سال در زمان ملاقات می‌دیدم. چون از ما بقی خانواده خواسته بودم که به ملاقاتم نیایند. برادر‌ها دلتنگ و منتظر. خواهر حسی نزدیک به مادر داشت. وقتی خانواده به ملاقاتم می‌آمدند، بی‌تابیِ قبل از ملاقات به سرعت تبدیل به یک دلتنگی تازهٔ بعد از ملاقات می‌شد. یعنی بیست دقیقه بعد از ملاقات یک حس دلتنگی به وجود می‌آید.

حال هوای یک زندانی در زمان ملاقات با خانواده‌اش چگونه است؟

شب قبل از ملاقات انتظار عجیب همراه با هیجان. هنگامی که پیجر (بلندگوی زندان) شروع به خواندن اولین نوبت از اسامی ملاقات کنندگان می‌کند هیجان تمام وجود افراد را می‌گیرد. مسیر رسیدن تا سالن ملاقات کابین‌ها و انتظار برای پیدا کردن بستگان که برای من مادرم بود پر از التهاب و نگرانی می‌شود. اما فرصت همیشه کم است. هر چند در ملاقات کابین فرصتی برای بوییدن مادر نیست، اما حتی برای دیدن و شنیدن صدایش، باز هم فرصت کم است. مادر، خیلی زود‌تر از هفت سال پیر شد. حتی اتفاق هم افتاده بود که مادر در برخی از روز‌ها در کابین ملاقات بی‌حترامی هم می‌دید اما هیچ وقت خسته نشد.

بهار‌ها توی زندان چگونه است؟

فصل بهار برای من به عنوان یک زندانی سخت و دیر‌تر از تمام فصل‌ها می‌گذرد... راستش تا به اینجا رسیدم، باید بگویم از بهار ناراضی هستم.

اولین تجربهٔ نوروزی خودت در اوین را به خاطر داری یعنی هفت سال پیش را؟

من سیزده اسفند ۸۳ دستگیر شدم، یعنی ۱۶ روز مانده به عید. شب چهارشنبه سوری صدای انفجار آتش بازی‌ها را از پنجرهٔ بالای سلول می‌شنیدم که هر قدر به اواسط شب نزدیک می‌شد بیشتر و بلند‌تر بود.  بهارهایی که در زندان بودم از سال ۸۳ تا کنون همه تصویر تاریکی برایم دارند، تاریک‌تر از تمام روز‌ها و شب‌هایم. بهار در اوین تجربهٔ شنیدن صدای آواز بلبلی است نشسته بر روی سیم خاردارهای بند ۳۵۰. آخرین تجربه بهارم، تجربهٔ تحویل نوروز ۸۹ به ۹۰ در اتاق ۹ بود، بعضی‌ها رفتند مرخصی و البته آن‌ها که مرخصی نرفته بودند تا صبح زدند و رقصیدند.

توی اوین جشن تولدهای زندانیان چگونه می‌گذرد؟ شنیده‌ام تولد‌ها را آنجا جشن می‌گیرند...

تولد‌ها این اواخر در بند ۳۵۰ بازی مضحکی بود برای سرگرمی بعضی‌ها. تا قبل از این دورهٔ دوم حضورم در ۳۵۰ نه خبری از جشن تولد بود و نه خبری از سورهای بی‌هویت اتاق ۷ و ۹.

پیش از زندان آیا به عنوان یک جوان در زندگی‌ات عشقی بود، یاری، امیدی؟ منظورم کسی یا حسی که شاید انتظار برای آزادی و یا تحمل حبس را برایت آسان‌تر می‌کرد؟

قبل از زندان هیچ عشقی تجربه نکردم با اینکه تمام درک زندگی برایم از سنین نوجوانی هیجان عشق بود، اما شانس و فرصت تجربهٔ این حس را نداشتم. اتفاقا همین موضوع را با دوست عزیزم مجید دری در میان گذاشته بودم که اگر عشقی بیرون از زندان منتظرم می‌بود شاید تحمل حبس آسان‌تر می‌شد، اما مجید مخالف بود او کسی را داشت که عاشقش باشد و به همین دلیل تحمل شرایط برایش سخت‌تر بود. حالا این روز‌ها من هم فکر می‌کنم حق با مجید بود.

خودت فکر می‌کنی در یک تعریف کلی زندگی قبل از زندان با زندگی بعد از آنچه تغییری کرد چه چیزی بیشتر از همه در این فاصله اذیت‌ات کرد؟

ببینید پیش از زندان زندگی ساده‌ای داشتم اما راضی بودم، تنها فضای استبدادی جامعه و نمودهای آن باعث رنجم می‌شد، ولی حالا هیچ چیز از آن زندگی باقی نمانده، سرگردان و بی‌مقصد هستم باز هم حس توهّم نسبت به زندگی ذهنم را مشغول کرده «بازی ابلهانه‌ای که برای رسیدن به سرانجامی بی‌معنی ادامه دارد». مرخصی‌ها، تمدید‌ها و نهایتا بازگشت به زندان اوضاع روانی‌ام را وخیم‌تر کرده. به دنبال راهی برای تمام کردن این بازی و توهّم هستم.

حالا برگردیم به روزهای نخستی که دستگیر شدی؟ بازداشت کنندگان شما چه کسانی و از کدام نهاد و سازمان بودند؟.

ماموران مسئول دستگیریم از وزارت اطلاعات بودند.

برخورد‌هایشان در روز دستگیری چگونه بود و بازجوهای شما چه برخوردی داشتند؟

برخوردشان در روز دستگیری محترمانه بود، در بازجویی‌ها نیز تمام گفتگو‌ها محترمانه و به دور از هر گونه برخورد فیزیکی و توهین کلامی بود.

در یکی از نوبت‌های بازجویی به دلیل پریشانی اوضاع روحی و روانی‌ام و اینکه خود را مسئول دستگیری بعضی از افراد خانواده‌ام می‌دانستم، با اینکه آن‌ها را تنها به دلیل گفتگوی تلفنی با من دستگیر کرده بودند، اما فشار زیادی را تحمل می‌کردم و بازجوی من هم متوجه این احوال شده بود، نمی‌توانستم تمرکز داشته باشم و جواب سوالات را مشخص بدهم. یک ضمیمهٔ روزنامهٔ اطلاعات را در دست داشت آن بخشی که روزانه بعضی از غزلیات حافظ را چاپ می‌کند، رو به من کرد و گفت: این امروز برای تو گفته شده

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش

دادگاه شما کجا و چگونه برگزار شد؟

دادگاهم پس از پانزده ماه بلاتکلیفی در ساختمان دادگاه انقلاب خیابان معلم شعبه سیزدهم توسط قاضی سادات در تاریخ ۲۰ خرداد ۸۳ بدون حضور حتی وکیل تسخیری و معاون دادستان و خیلی سریع برگزار شد.

شما قبل از انتخابات دستگیر شدید اصلا انتخابات سال ۸۸ را پیگیری می‌کردی؟

از طریق تلویزیون، روزنامه‌های تعیین شده برای ورود به زندان و تلفن و افرادی که تازه از بیرون به زندان می‌آمدند اخبار انتخابات را دنبال می‌کردم. یک ماه پیش از انتخابات هم متنی نوشتم با عنوان «انتخاب» که هنوز هم بر روی وبلاگم هست. (وبلاگ ماهان توسط دوستان او در ایامی که او زندانی بود، به روز می‌شد).

خب بعد از انتخابات دیدی که زندانیان زیلدی به بند سیاسی اوین اضافه شدند، آیا هیچ وقت حدس می‌زدی انتخابات ۸۸ باعث دستگیری‌های گسترده شود؟

حدس می‌زدم این انتخابات دستگیری داشته باشد اما نه تا این حد.

اخبار زیادی درباره شکنجه‌ها و ضرب و شتم‌هایی که در بندهای ۲۴۰، ۲۰۹ و بند ۲ الف سپاه صورت گرفته شنیده شد. تجربهٔ شخصی خود شما چگونه بود و آیا هیچ وقت کسانی را در زندان دیدی که از تجربه‌های خودشان به شما بگویند؟

من خودم شخصا هیچ تجربه‌ای از شکنجه یا ضرب و شتم نداشتم حتی اعضای خانواده‌ام که مدتی در بند ۲۰۹ بودند. اما بازداشتی‌های بعد از انتخابات بسیار مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند که اکثر آن‌ها مربوط به زمان دستگیری می‌شد. ولی بودند افرادی که در بند ۲۴۰ و ۲۰۹ زمان بازجویی مورد برخورد فیزیکی قرار گرفته بودند.

فشارهای روانی در بندهای سیاسی بیشتر است یا ضرب و شتم‌های بدنی و فیزیکی؟

در بند سیاسی فشارهای روانی بیشتر است، بخصوص در زمان بازداشت و نگهداری در سلول انفرادی.

آیا با کسانی هم بند بوده‌ای که در این هفت سال رابطهٔ صمیمی می‌انتان ایجاد شده و بعد او را برای اعدام برده باشند.
بله یکی از دوستان صمیمی من فرهاد وکیلی بود که از سال ۸۶ با او آشنا شدم و بسیار به هم نزدیک بودیم، و همینطور جعفر کاظمی و حاج محمد. شب قبل از اعدام جعفر کاظمی، بیشتر از یک ساعت با همدیگر صحبت کردیم، بسیار با روحیه و راضی بود... فرهاد وکیلی، علی حیدریان، فرزاد کمانگر، البته علی و فرزاد در بندهای مالی بودند- جعفر کاظمی، حاج محمد. فضای بند بعد از اعدام‌ها این بسیار غمگین و افسرده می‌شد، توصیف فضا واقعا برایم سخت است.

شما جز یکی از قدیمی‌ترین زندانیان سیاسی اوین هستید؟ می‌توانم بپرسم آیا آن زمانی که امیر رضا می‌رصیافی اعدام شد هم شما در اوین بودید؟

بله، چه خوب که به یادم آوردید، باید از امیررضا می‌رصیافی هم بگویم، این جوان ۲۲ ساله، زمستان ۸۷ برای اجرای حکم ۲ سال و ۶ ماه به زندان آورده شد و متاسفانه در بندهای مالی که آن زمان من هم به آنجا منتقل شده بودم، آورده شد و فشار روانی زیادی در بین آن افراد تحمل کرد اما نتوانست طاقت بیاورد. و بعد شنیدیم که در تاریخ ۲۷ اسفند ۸۷ با خوردن تعداد زیادی قرص قلب اقدام به خودکشی کرد و رفت.

من نام شما را در میان بیانیهٔ اعتصاب کنندگان بعد از انتخابات هم دیده بود م، فکر می‌کنم در ماجرای جان باختن هدی صابر. ممکن هست خودتان توضیح بدهید که در اعتصاب چه گذشت؟

بله، تعدادی از دوستان از روز سوم وارد اعتصاب شدند، اما من و سه نفر دیگر از دوستان روز هفتم بود که وارد اعتصاب شدیم. آن موقع در انفرادی بودیم و اعتصاب در انفرادی واقعا اعتصاب است. چون زمانی که در سلول انفرادی را برای تحویل غذا باز می‌کنند اگر شما امتناع کنید، بعد از آن دیگر هیچ چیزی برای خوردن وجود نخواهد داشت. شرایط خیلی سخت بود، بعضی از دوستان فشار خون بسیار پایینی داشتند و هر لحظه امکان ایست قلبی وجود داشت آنهم در شرایطی که فرد تک و تنها در سلولی در بسته قرار دارد. بیشتر از اینکه گرسنگی آزارمان دهد فکر وضعیت وخیم جسمی بعضی از دوستان بود که نگرانمان می‌کرد.

در مورد هدی صابر آیا از نزدیک شاهد ماجرای اعتصابش بودید؟

بله از نزدیک شاهد اعتصاب هدی بودم، با هم دوست بودیم. یادم هست روز دوم اعتصاب بود که هدی و آقای دلیرثانی در حیاط ۳۵۰ قدم می‌زند، زمانی که در حال عبور از کنار من بودند، با هم احوالپرسی کردیم و من توصیه‌ای به آن‌ها کردم که نباید انرژی خود را با قدم زدن طولانی از دست بدهند. نگران تکرار اتفاق تاسف بار مرگ اکبر محمدی برای آن‌ها بودم که متاسفانه باز هم تکرار شد.

پس شما زمانی که اکبر محمدی هم در زندان جانش را از دست داد زندانی بودید، به هر حال شما با زندانیان سر‌شناسی در اوین بعد از انتخابات هم رو برو شدید، از آن‌ها و از این تجربه بگویید؟

دوستانی مثل بهمن احمدی اموئی که در مدت زمان کوتاهی از صمیمی‌ترین افراد در طول مدت زندان برایم شد تا جایی که به او دایی بهمن می‌گفتم. مهربان، بی‌آلایش و.... محمدرضا رجبی، مجید دری، ضیاء نبوی، داوود سلیمانی، عبدالله مومنی، میلاد اسدی، احسان مهرابی، پیمان عارف، خانجانی، علی جمالی، دکتر زیدآبادی، مسعود پدرام، حسن یونسی و خیلی‌های دیگر که اگر بخواهم نام ببرم صد تا دویست نفر دیگر را باید بگویم.

یعنی در زندان با کسانی که قبلا شاید روزنامه نگار بودند، نماینده مجلس بودند و شما پیش از آن‌ها و در دوره‌ای که آن‌ها از مسولان یا روزنامه نگاران همین کشور بودند آشنا شدید؟ فضای میان شما چگونه بود؟

از دوستان و همبندیان بعد از انتخابات چیزهای زیادی یاد گرفتم، که بحث هزینه به فایدهٔ زندانم را توجیه می‌کند. غالب این دوستان افرادی خوش فکر، باهوش و با اراده بودند

با توجه به بیانیه‌ها و نوشته‌های زندانیان آیا فکر می‌کنی امید در داخل زندان بیشتر است یا بیرون؟

نمی‌توانم اسم آن را امید بگذارم. شاید چیزی که در زندان وجود دارد یعنی آن محیط از زندان که مد نظر شماست و البته نه همهٔ زندانیان، بلکه بعضی از زندانیان، توهّم است نه امید و آن هم شاید به دلیل توجیه هزینهٔ در حال پرداخت و دوری از مناسبات حقیقی جامعه باشد. اما این توهّم در بیرون از زندان وجود ندارد و به همین دلیل است که آن تعداد از کسانی که آزاد می‌شوند، دچار سردرگمی بین دوگانگی‌ها می‌شوند و یا دیگر فعالیت نمی‌کنند یا از کشور خارج می‌شوند یا خیلی با مراقبت و تربیت شده فعالیت می‌کنند.

حالا که بعد از سال‌ها مردمِ بیرون زندان را هم می‌بینید، تفاوت آشکار بیرون و درون زندان را چه می‌دانید؟

تفاوت زندان، خب خیلی چیز‌ها می‌تواند باشد. اینکه لحظه به لحظه باید افرادی را در کنارت تحمل کنی که اگر بیرون زندان آن‌ها را ببینی، با سرعت ازشان دور می‌شوی. با تفاوت سلایق به صورت بسیار فشرده روبرو هستی و باید تحمل کنی، آزادی عمل و عکس العمل خیلی محدود است. گریزی از این محیط نیست، تنها اراده هر لحظه در حال محک خوردن جدی است. اما بیرون از زندان هر چند آزادیهای سیاسی و تنوع سلیقه‌ها کنترل می‌شود اما آزادی عمل بیشتری برای فرد وجود دارد، به همین دلیل است که زندانی حاضر است کنار خیابان زندگی کند اما در زندان نباشد.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی