۱۳ سال از قتل محمد مختاری، شاعر و نویسنده میگذرد؛ پرویز جاهد، روزنامهنگار و نویسنده از آخرین دیدارهایش با او مینویسد...
«دستی به دور گردن خود میلغزانم. سیب گلویم را چیزی انگار میخواسته است له کند. له کرده است؟»
(محمد مختاری)
***
۱۳سال از قتل فجیع محمد مختاری، شاعر و نویسنده میگذرد. نویسندهای که عضو هیچ حزب و تشکیلات سیاسی نبود و تنها به جرم دگراندیشی و داشتن اندیشههایی که قاتلانش آن را برنمی تافتند، ترور شد.
کانون نویسندگان ایران به مناسبت سیزدهمین سال پرونده قتلهای زنجیرهای، بیانیه داده و خواستار «ریشه یابی قتل» محمد مختاری و محمد جعفر پوینده و «شناسایی و محاکمه مسببان تمامی قتلهای سیاسی - عقیدتی» در سالهای اخیر شده است.
در تاریخ معاصر ایران قتلها و ترورهای سیاسی بسیاری اتفاق افتاده که نویسندگان دگراندیش، بخشی از قربانیان آن بودهاند اما قتل تراژیک محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، یکی از پیچیدهترین و مرموزترین قتلهای سیاسی در ایران بوده است. قتلهایی که گروهی «خودسر» به نام «فداییان اسلام ناب محمدی» آن را به عهده گرفت و وزارت اطلاعات ایران در اطلاعیهای آن را به «معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کج اندیش و خودسر» آن وزارتخانه که «آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و جهت مطامع بیگانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زدهاند»، نسبت داد.
آشنایی من با محمد مختاری به زمانی برمی گردد که به همراه دوست نازنینم احمد پوری، نویسنده و مترجم توانا، برای نخستین بار وارد مجله دنیای سخن شدم. هنوز کارم را به طور جدی با مطبوعات شروع نکرده بودم و به صورت پراکنده در نشریاتی مثل آدینه، فرهنگ و سینما و چند جای دیگر مطلب مینوشتم.
وارد دفتر مجله که شدیم، ناگهان با جمعی از نویسندگان و شاعران سرشناس ایران مواجه شدم که پیشتر تنها نامشان را شنیده و کتابهایشان را خوانده بودم و هرگز از نزدیک آنها را ندیده بودم؛ بیژن جلالی، جواد مجابی، عمران صلاحی، محمدعلی سپانلو، کاظم اشکوری و محمد مختاری آنجا بودند.
پوری مرا به جمع معرفی کرد و دکتر مجابی که قبلا نوشتههای مرا خوانده بود فورا به من پیشنهاد همکاری داد و این آغاز ورود من به دنیای ژورنالیسم، نویسندگی و نقد سینمایی و همکاری با نشریهای بود که یکی از معتبرترین نشریات ادبی و فرهنگی آن روزگار بود.
دفتر مجله دنیای سخن، پاتوق نویسندگان و روشنفکران بود. آنجا بود کهگاه گاه محمد مختاری را میدیدم و با او درباره سینما و شعر حرف میزدیم. تا اینکه ما به خیابان خیابان خردمند شمالی در کریمخان زند نقل مکان کردیم و آنجا بود که با محمد مختاری همسایه شدیم.
مختاری کمی بالاتر از ما در آپارتمانی بالاتر از میدان شعاع زندگی میکرد و روزها که از خانه برای کار یا خرید، بیرون میآمدم، گاهی از ته کوچه، محمد مختاری را میدیدم که با کیسهای پر از شیر و ماست و پنیر و لبخندی بر لب به سوی من میآمد. تا جایی که به یاد دارم همیشه این لبخند را بر لب داشت و احتمال میدهم حتی زمانی که در دستهای قاتلانش جان میداد، نیز این لبخند از لبهایش محو نشده باشد و شاید همین باعث خشم بیشتر قاتلانش میشد. آن زمان آقای پوری مدتی گرفتار حبس شد و مختاری هربار که به من میرسید سراغ او را از من میگرفت و من هم خبرهایی را که از وضعیت احمدآقا از طریق خانمش داشتم به او میدادم.
تا اینکه یک بار دوستی از آلمان به ایران آمد و گفت که خیلی شعرها و نوشتههای مختاری را دوست دارد و مایل است او را از نزدیک ببیند. با مختاری تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم. با گرمی پذیرفت. قراری برای دیدار گذاشتیم. تابستان سال ۷۶ بود که با دوستم به منزلش رفتیم. آپارتمان کوچک اما باصفایی بود با دیوارهایی که نقاشیهای همسرش مریم مختاری بر آن آویزان بود. تازه نمایشنامه لئونس و لنا نوشته کارل گئورگ بوشنر را که ترجمه کرده بودم درآمده بود و یک نسخه از آن را به عنوان هدیه به او تقدیم کردم. از خوشحالی مرا بغل کرد و گفت که روزنامه نگاری خوب است اما باید برای کارهای جدیتر مثل این کتاب هم وقت گذاشت.
امروز که به حرف او فکر میکنم میبینم که روزنامه نگاری (فرقی نمیکند که آن لاین باشد یا غیرآنلاین) چه توان و وقت عظیمی از من گرفته است و باعث شد که نتوانم به خیلی از کارهایی که دوست داشتم و دارم برسم. در آن دیدار، مختاری از فشارهایی که بر روی او بود برای ما گفت. از بازجوییهایی که داده بود و از کابوسها و ترسهای شبانهاش و میگفت که مدت هاست که خواب آسوده نداشته است.
بعد از آن دیدار، چند ماهی مختاری را ندیدم تا اینکه یک روز او را به طور اتفاقی در میدان تجریش دیدم و گفت که از آن خانه به تجریش نقل مکان کرده و جای بهتر و بزرگ تری گرفته است. با اینکه لبخند بر لب داشت اما همچنان نگران بود و من میتوانستم ترس و اضطراب را در چشمهای او بخوانم. با او خداحافظی کردم و او در میان جمعیت بازار تجریش گم شد و دیگر او را ندیدم. چند روز بعد از آن بود که خبر قتل مشکوک او را در روزنامهها خواندم و بیاختیار گریستم. یادش زنده باد.
(عکسهایی که در این آلبوم میبینید مربوط به دیدارم با محمد مختاری در تابستان ۱۳۷۶ است. چند عکس هم مربوط به تشییع جنازه مختاری در آذر ۱۳۷۷ و عکس سنگ گور او و جعفر پوینده مربوط به ۱۳۷۹ است.)