نسخه آرشیو شده

من بهجت صدر نقاشم
بهجت صدر
از میان متن

  • بهجت صدر با وجود 50 سال اختلاف سن، اما بسیار جوان‌تر از من می‌نمود، دیوانه هوشمندی که به دیوانگی می‌بالید و از هر قانونی گریزان بود مگر قوانینی که خود برای زندگی وضع می‌کرد.
میترا فراهانی*
چهارشنبه ۰۴ شهریور ۱۳۸۸ - ۰۷:۰۲ | کد خبر: 43928

یادنامه‌ای به قلم میترا فراهانی، نقاش و فیلمساز برای بهجت صدر، نقاش ایرانی که هفته گذشته دارفانی را وداع گفت

من بهجت صدر نقاشم. از ناچاری به نقاشی روی نیاوردم.
از امکانات نمایشگاه‌های دنیا به خاطر فروش نفت استفاده نکردم.
طبیعت بیشتر از انسان‌ها برایم کشش داشت. به پرتگاه‌ها رفته‌ام اما سقوط نکردم.
وابستگی دینی را در جوانی با چرخاندن کره کنار گذاشتم.
درآاپارتمانی با مبل‌های ناراحت مارکدار زندگی می‌کنم.
لباس‌هایم بیشتر سیاه است. هنر باعث جدایی از دخترم نشد.
سفر زیاد کردم و از سنگلاخ‌ها گذشتم، گاهی سنگریزه‌ها آزارم می‌داد.

هنگام ساختن فیلم «بهجت صدر، زمان معلق»، به دلیل علاقه بهجت صدر برای رهایی و نیستی در آب بر آن شدیم تا پلان پایانی فیلم صحنه‌ای باشد از شنا کردن او در دریا وحرکت او به سمت افق. اما با وجود هیجان بهجت صدر برای گرفتن این نما امکان آن فراهم نشد چرا که بسته شدن فیلم مصادف شد با اواخر فصل پاییز و سردی هوا. بی‌خبر از آن که 3 سال بعد بهجت صدر خود این پلان را کارگردانی خواهد کرد.

این پلان چهار روز پیش با چشمان دخترش میترا حنانه تصویربرداری شد. میترا(حنانه) می‌گوید قبل از رفتن داخل آب، مشتی از آب دریا را بوسید.

آیا بهجت صدر برای دادن «کات» گرفتار ثانیهای فراموشی شد و یا لحظه‌ای تردید؟ و یا قلب ضعیفش از 85 سال جنب‌وجوش او به ستوه آمد و قبل از هر تصمیمی ایستاد؟ ... آن روز بالاخره بهجت صدر، نمادی از حرکت، ایستاد.

برایم غیر قابل باور است: بهجت صدر آرام و بدون تحرک ؟ تا قبل از انتقال او به قبرستان پرلاشز همچنان امیدوار بودم شب از نیمه گذشته برخاسته، همچون گنجشکی سر خود را به هر سو تکان دهد، با سرعت به آشپزخانه رفته تکه کیکی بخورد، چراغ سالن را روشن و بساط نقاشی‌اش را براه کند. نقاشی نه برای «خلق هنر» که برای درمان بیتابی‌های شبانه. مدت‌ها بود دیگر باوری به نقاشی نداشت. سطح بوم برای دانسته‌ها، تجربیات و دیوانگی‌هایش کوچک بود و حقیر. او به دنبال خلق اثر در رفتارهای روزمره‌اش بود، در نگاه پرظرافت و پرطنزش به زندگی و قلدری‌هایش در برابر مرگ.

پدیده خستگی‌ناپزیری که با قدرت، اطرافیان را به حرکت پا به پای خود وامیداشت و گاه با شیطنت و هوشمندی آنها را به بازی می‌گرفت. از صراحت در بیان دریغ نمی‌کرد و گهگاه با رک‌گویی‌هایش قدرت خود را به آزمون می‌گذاشت.

اطرافیان بهجت صدر دو دسته بودند: دسته‌ای که از دور شیوه زندگی او، کار و سرزندگی‌اش را ستایش می‌کردند، اما با احتیاط از افتادن به دام زورگویی‌های او اجتناب کرده و به تحسین او از دور بسنده می‌کردند. دسته‌ای دیگر، چشم بر خودمحوری‌های او می‌بستند و به نگاه واقعگرا و متفاوت او، هوش آزاردهنده‌اش و دیوانگی‌های بی‌بدیل او معتاد بودند و او را پیوسته می‌طلبیدند.

بهجت صدر اگر حاضر بود، ستاره جمع بود و اگر غایب، نقل مجلس (اما چه امروز سخت است در غیاب او سخن گفتن). او حضوری پر رنگ داشت که برای زنده و متفاوت بودن، خود به آن رنگ بیشتری می‌داد.

هراز گاه از او می‌خواستم نظری به نقاشی‌های تمام شده‌ام بیاندازد. همیشه برایم لحظات متاثرکننده‌ای بود. بهجت صدری که دائم با پوزخند و جملات نیشدار فعل نقاشی کردن را به مسخره می‌گرفت انگاری در لحظه دیدن کار، شخص دیگری بود. جلوی نقاشی می‌ایستاد. لحظه‌ای سکوت می‌کرد (تنها لحظات نادری که سکوت می‌کرد!). انگشت اشاره‌اش را به سمتی می‌گرفت. در برابر چشمان ناباورم به نقطه‌ای از تابلو اشاره می‌کرد، درست قسمتی از تابلو که مدت‌ها با آن درگیر بودم و دست آخر با راه حلی به خیال خود هوشمندانه آن را پنهان کرده بودم! او بعد از این که با چشمان تیز بینش دست بر روی نقطه ضعف‌ها می‌گذاشت، با جمله‌ای کوتاه، نسخه‌ای نیز پیچیده به دستم می‌داد. من آشفته از ناتوانایی خود، حیران از شناخت او از قوانین زیباییشناسی، آن لحظه در برابر خود، بهجت صدر، پیشکسوت و استاد هنر دانشگاه تهران را می‌دیدم. عنوانی که شاید به مراتب در زندگی روزمره با او فراموش می‌شد. این شناخت او از زیبایی‌شناسی برایم همیشه حیرت‌انگیز بود و جزو جذابیت‌های او. این قوانین چشمان تیزبین او را تنها در چهارچوب بوم به نقد وا نمی‌داشت، از حساسیت به طرز لباس پوشیدن اطرافیان گرفته تا چیدمان منزل و یا کوچک‌ترین لکه و فرمی در محیط او را به عکس‌العمل وامی‌داشت و چه درست ....

بهجت صدر با وجود 50 سال اختلاف سن، اما بسیار جوان‌تر از من می‌نمود، دیوانه هوشمندی که به دیوانگی می‌بالید و از هر قانونی گریزان بود مگر قوانینی که خود برای زندگی وضع می‌کرد.
سه سال پیش در موزه معاصر تهران نمایشگاهی داشت. در کادر این نمایشگاه جلسه سخنرانی با حضور آقای مجابی درباره بهجت صدر ترتیب داده شده بود. بهجت صدر تا مدت‌ها بعد با هیجان از آن روز سخن می‌گفت. چرا که هنگام سخنرانی تمام صندلی‌های حاضر در سالن خالی بوده و این او را هیجان‌زده می‌کرد. می‌گفت: ای کاش از این واقعه فیلمی گرفته بودی، چقدر از لحاظ محتوا و فرم زیبا بود! تمام سالن خالی بود! ردیف صندلی‌های خالی! و مجابی درباره‌ام سخن می‌گفت!

سخت می‌شد با او مقابله کرد. با او که همیشه سعی می‌کرد غافلگیر کند. در دوستیمان همیشه او سواره بود و من پیاده و من همیشه به این امید که بالاخره روزی زور من بر او خواهد چربید. اما دست آخر همیشه من «مات» و او برنده ...

روزی هنگام رفتن از آتلیه‌ام دو بوم سفیدی را که چشمش گرفته بود به او دادم. لحظه‌ای دیگر نگاهش بر روی کاغذ بافت‌داری در گوشه اتاق برق زد. انگاری آن کاغذ فقط برای تحمل فشار کاردک‌های بهجت صدر درست شده بود. برای به هوس انداختن او به نقاشی، و پرت کردن حواس او از مرگ (حداقل برای یک روز). با بدجنسی کاغذها را جلویش نمایش داده و به او گفتم: هیچ کدوم رو بهتون نمیدم. اول بوم‌ها رو نقاشی کنید، بعد ... خونسرد نگاه کرد. با تمسخر سری تکان داد و گفت: یه زمانی فیل تو ... موش میذاشت، حالا موش تو ... فیل میذاره.
کاغذها را داخل پاکتی گذاشتم و او با خود برد.
از جذابیت‌های دوستی با بهجت صدر، رفاقت و همنشینی با مرگ بود. این همنشینی به او جسارت زندگی می‌داد؛ هرچند حضور دائم مرگ در مکالمات روزمره دلیل عشق او به زندگی بود اما چه بسا لحظه‌های بیشماری که به مرگ قرابت بیشتری پیدا می‌کرد تا با زندگی. شاید تردید و بیقراری که سال‌ها برای سکونت بین تهران و پاریس داشت حال بین مرگ و زندگی پیدا کرده بود. هر روز صبح این قبیل مکالمات با او صدای دو رگه ناشی از خواب مرا صاف می‌کرد.

ب: الو ...
م: سلام.
ب: چی کار کنم؟
م: چی رو؟
ب: بمیرم.
م: بزارین برم مسواک کنم بیام. یه راهی پیدا میکنیم.
ب: برم تو سن (رودخانه سن)؟
م: تو سن که نمیشه... شنا بلدین.
ب: خوب همین دیگه. چون شنا بلدم، نمیمیرم (خنده).

روز 25 خرداد پس از انتخابات به سرم هوای ملت و وطن زد و بعد از دو سال و اندی دوری تصمیم به بازگشت به تهران گرفتم. نزد بهجت صدر رفتم و با بدجنسی خبر سفر فردا را به او دادم. از کوره در رفت.

ب: خوب احمقی! (با نیشخندی عصبی) اصلا حالم بد میشه وقتی شما آدم‌های ساده با بازی‌های سیاسی سرتون گرم میشه...
م: این سیاست نیست، تعصب آدمه نسبت به وطنش. میخوام برم.
ب: برو! حالا ببین! آدم‌های احمقی که گول سیاست رو میخورن چطور آخر مضحکه میشن.
م: اصلا با من راجع به این داستان‌ها بحث نکنین، دعوامون میشه (از هفته قبل از انتخابات دائما هیجانات مرا به تمسخر می‌گرفت). بعد هم اصلا چه ربطی به این داستان‌ها داره! من دلم واسه تهرون تنگ شده.

خداحافظی سریعی کردم. در راهرو جلو آسانسور ایستاده بودم و او در درگاهی با چشمانی وحشت‌زده مرا می‌نگریست. با وجود غم سنگین و نگرانی دور شدن از او، احساس می‌کردم بالاخره روزی رسید که زور من به او چربید! در درگاهی این پا و آن پایی کرد و گفت:

ب: دیگه منو نمیبینی.
م: نه بابا. میاین تهرون، ملاقاتیم اوین.
ب: مزخرف نگو(عصبی)! بیخود خودت رو گنده نکن! همه این‌ها اداست. هیچکی کاری به کار تو نداره.
م: خوب پس اگه من رو نمیگیرن، شما هم نمیمیری.

دکمه آسانسور را به کرات زدم تا قبل از ترکیدن بغض، خود را به داخل آسانسور پرتاب کنم. در نهایت حرف هر دو ما درست از آب درآمد. من بلافاصله بعد از ورود به تهران به اوین رفتم و بهجت صدر ترک ما گفت. این بار هم زور او بود که به من چربید و بازنده من بودم. این او بود که به سفر رفت و مرا غافلگیرانه، تنها گذاشت.

بهجت صدر زنی بود زورگو. آنطور که می‌خواست زندگی کرد. متفاوت از همه. دست آخر به مرگ نیز زور گفت و آنطور که می‌خواست رفت، و چه زیبا... برای میترا حنانه، نرمین صادق، نیما سلیمانی، آزیتا سعیدی، سیما و مجید کنی و مرجان وحید غمگینم...

* نقاش و فیلمساز

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی