هراسهای جمهوری اسلامی از علوم انسانی و تلفی ایدئولوژیک از انسان
گفتم: وقتی که رنگرزی بخواهد پشمی ارغوانی مهیا سازد. چنانکه میدانی، پشمی سفید بر میگزیند و نخست آن را میشوید و پاک میکند تا پذیرای رنگ شود، آنگاه پشم را رنگ میزند. پشمی که بدین سان رنگ شود همواره رنگ را نگاه میدارد و هیچ شست و شویی، چه با آب صاف و چه با مواد قلیایی، جلای آن را از میان نمیبرد. ولی اگر این روش رعایت نشود و رنگرز پشم را پیش از پذیرا ساختن رنگ کند، میدانی پشم به چه حالی میافتد، خواه رنگ ارغوانی به آن زده باشند، یا رنگی دیگر. (جمهوری، کتاب چهارم، ص 1013/429)
مدتی است که در کشور ما برخی از صاحبان قدرت و برخی از اصحاب شریعت از چیزی به نام خطر «علوم انسانی» سخن میگویند. تصور آنان بر این است که علوم انسانی «اعتبار دیانت» و «اقتدار حکومت» را در اندیشه افراد ضعیف میکند و آنان را مستعد نافرمانی و شورش میسازد، چه این شورش بر ضد دین و آداب و رسوم و شیوههای مألوف زندگی در جامعه باشد و چه در برابر قدرت حاکم.
واقعیت این است که این سخنان چندان تازه نیست و ما این سخنان را سالهاست که به صورتهای مختلف از ابتدای انقلاب تاکنون شنیدهایم: از دانشگاهی که قرار بود «کارخانۀ آدمسازی» باشد تا «تهاجم فرهنگی» و اکنون نیز باز ماجرای «علوم انسانی». نتایج این سخنان را نیز البته دیدهایم: تعطیلی سه سالۀ دانشگاهها در سالهای 1359 تا 1362 و اخراج استادان و آموزگاران و دبیران و گزینش دانشجویان و استادان و سهمیهبندیهای گوناگون و نیز ممیزی کتابهای درسی و غیردرسی و...
در اینکه این سخنان برای رسیدن به چه مقاصد پیدا و پنهانی دیگری ممکن است باشد، اکنون نمیخواهم در اینجا بحث کنم. فرض میگیرم که گویندگان این سخنان صادقاند و قصد اصلاح دارند. آنچه اکنون میخواهم از آن بحث کنم این است که کسانی که چنین تصوری از «دانشگاه» و «کتاب» و «آموزگار» و «دانشآموز» و «دانشجو» و «خواننده» دارند اساساً چه تصوری از «انسان» دارند و چگونه میخواهند به انسان «ساختۀ خود» دست یابند؟
از سوی دیگر، میتوان این پرسش را کرد که آیا اساساً چنین تصوری را میتوان «علمی» و «معنوی» و «انسانی» و «دینی» خواند. در اینجا میکوشم بررسی کنم که چنین نگرشهایی تا چه اندازه میتوانند «نامعقول» و «ناعلمی»، مبتنی بر فهمی نادرست از «طبیعت» انسان، و مباین با «کرامت» انسانی و نابودکنندۀ «اخلاق» و «معنویت» و «دین» باشند و اینکه بر خلاف ادعا چرا چنین نگرشهایی دربارۀ «انسان» جز به تباهی «شخصیت» انسانی و «رکود» و «عقبماندگی» اجتماعی و «مادیسازی» و سرانجام «خشونت تمام عیار» نمیانجامد.
کتاب و آموزگار: سرچشمۀ انحراف
اگر به سخنان کسانی که به آموزش «علوم انسانی» در دانشگاهها خرده میگیرند گوش دهیم میبینیم که آنان از دو چیز ناراضیاند: اول کتابها؛ دوم استادان. از نظر آنان اولا کتابهای درسی «مشکل» دارند، چون در آنها چیزهایی نوشته شده است که با «اعتقادات» دینی سازگار نیست و بنابراین یا باید این مطالب از کتابها «خارج» شود یا کتابهای دیگری جانشین آنها شود که به تأیید «مراجع دینی» یا «مراجع سیاسی»، یا هر دو، رسیده باشد. این کارها البته قبلاً یک بار انجام شده است و هربار نیز با «اجازۀ» انتشار یک کتاب باز انجام میشود. اما گویی برای عدهای هنوز کافی نیست و بیشتر از این باید انجام شود.
ثانیا آموزگاران و استادان باید کتابها و مطالب «تأییدشده» را به دانش آموزان و دانشجویان آموزش دهند و گفتن هرچیز دیگری بیرون از کتابها برای دانشجویان جرمی است که بر مبنای آن باید با استاد و آموزگار برخورد شود. بنابراین، آموزگار و استاد باید بهطور دائمی زیر نظر باشند. چنین نگرشی به آموزش فرض میگیرد:
1- کتابها و اندیشهها و اعتقادات «درست» را نه استادان موجود در دانشگاهها، بلکه کسانی تشخیص میدهند که یا در بیرون از دانشگاهها به فعالیت اشتغال دارند یا اگر عضوی از دانشگاههای کنونی هستند، تنها عضو «باصلاحیت» دانشگاه هستند، و آنان هستند که باید برای همۀ اعضای دیگر دانشگاهها تعیین کنند که چه کتابی «درست» است و چه کتابی «نادرست» و چه «اعتقادی درست» است و چه «اعتقادی نادرست». اما عیب چنین نگرشی چیست؟ این نگرش دارای این دو فرض نادرست است:
الف- تمایزی میان «علم» و «اعتقاد» قائل نمیشود. در «علوم انسانی»، مثلاً فلسفه، آراء و نظریهها «اعتقاداتی» نیستند که باید تا ابد به خاظر سپرده شوند و حفظ شوند بلکه «اندیشهها»یی هستند که میباید پدیدارهایی را توضیح دهند یا مفهوم سازند. آنچه بتواند در طول زمان «معقولیت» یا «کارایی» خود را در فهم یا توضیح نشان دهد باقی میماند و آنچه نتواند کنار گذاشته میشود یا فراموش میشود. با این همه، هرگز اندیشهای، حتی نارواترین، اگر زمانی وجود داشته است، محو و نابود نمیشود، بلکه در تاریخ اندیشه باقی میماند، تا اگر خطاست، بیاموزیم که چگونه ممکن است خطا کنیم، و اگر بیفایده است، شاید روزی فایدهای برای آن وجود داشته باشد.
بنابراین، در «علم» قرار نیست همه چیز تا ابد «درست» باشد. ما آنچه را امروز «درست» میدانیم «علم» میشمریم و از اینکه روزی معلومات دیگری بیابیم که این «علم» امروز ما را باطل کند نه بیمناکیم و نه شرمنده. جویندۀ «علم» میداند که هیچ چیز برای همیشه «درست» نیست. نادانی ما بیش از آن است که گمان بریم به «حقیقت مطلق» دست یافتهایم. از همین روست که ما اکنون آراء و نظریههای گوناگونی در هر علمی داریم و هرروز نیز شاهد چالشهایی تازه در علوم هستیم. بنابراین، داشتن نظریههای غلط در «علم» نه «گناه» است و نه «جرم». چرا که «علم» یعنی آموختن چگونگی تصحیح نادرستیها. و این کار را کسی جز «عالم» انجام نمی دهد، یعنی کسی که خود عمری را با اندیشههای «نادرست» و «غلط» به سر برده است تا توانسته است بیاموزد چگونه راه خود را بیابد و خود را از تاریکی بیرون بکشد.
ب- تمایزی میان «مراجع علمی» و «مراجع دینی» و «مراجع سیاسی» قائل نمیشود. داوری در خصوص «درست» و «نادرست» در «علم» وظیفۀ «مراجع دینی» یا «مراجع قضایی» یا «مراجع سیاسی» نیست. نویسندگان و نظریهپردازان میباید بتوانند آراء و نظریههای خود را انتشار دهند، به بحث و مناظره و گفت و گو و رد و انکار مشغول شوند، تا سرانجام نظریه یا رأیی که توانست موافقت جامعۀ علمی را کسب کند برای مدتی به نظریه و رأی مسلط تبدیل شود. اما باز این به معنای سخن آخر نیست. بنابراین، در «علم» یا در هررشتۀ علمی «مراجع» آن رشته «موافقت جامعۀ علمی» آن رشته است که بزرگی شخص یا اعتبار نظریه یا اندیشهای را به رسمیت میشناسد.
اگر هیوم و مور و راسل و نیچه و هایدگر و ویتگنشتاین از فیلسوفاناند به اعتبار «جامعۀ علمی» است، وگرنه هریک از این فیلسوفان ممکن است دیگری را به هیچ اعتباری فیلسوف نشمرد. و البته چنین نیز هست. بسا فیلسوفان و دانشمندان که با یکدیگر مخالفت یا دشمنی میکنند و یکدیگر را خوار میشمرند، اما وقتی پای نگارش تاریخ فلسفه یا علم میرسد همۀ آنان بهناچار در کنار یکدیگر قرار میگیرند. مخالفت و دشمنی فیلسوفان و دانشمندان با یکدیگر دلیلی بر این نیست که دیگران هم راه آنان را بپیمایند. مورخ و تاریخ هم نظر خود را دارند.
اما فرض دیگری که دیدگاه مخالفان «علوم انسانی» را تشکیل میدهد، «اعتبار» آموزگاران و استادان و نقش آنان در تعلیم و تربیت است. بنا بر این فرض: 2 - آموزگاران و استادان میباید به تدریس کتابها و مطالبی بپردازند که به تأیید «مقامات» رسیده است. در غیر این صورت آنان مرتکب «بدآموزی» میشوند و میباید فوراً از کار برکنار شوند. این نگرش دارای این فرضهای نادرست است:
الف- این نگرش آموزگار و استاد را نه «محقق» و «پژوهشگر» بلکه کسی میشناسد که از فهم و درک «حقیقت» حتی در رشتۀ خود عاجز است و باید صرفاً به آن چیزی اتکا کند که «حقیقت رسمی» است. این «حقیقت» را هم «قدرت سیاسی» اعلام میکند. چون اوست که «استخدام» میکند و «دستمزد» میدهد و «اخراج» میکند و «زندان» میکند یا «میکُشد». بنا بر این نظر، آموزگاران و استادان جز آنچه در جایی مافوق آنها، اداره یا شخصی، «حقیقت» یا «علم» دانسته است مجاز به سخن گفتن نیستند. بنابراین، میتوان گفت بر اساس چنین نظری «پژوهش» و «تحقیق» هرگز ممکن نیست، مگر اینکه پژوهشها نیز به همان چیزی بینجامد که از قبل مقبول است و باید به آنها بینجامد.
ب- این نگرش رابطۀ آموزگار و کتاب را با دانشآموز و دانشجو همچون رابطۀ «قلم حکاکی» با «سنگ» یا رابطۀ «کوزهگر» با «گل» میبیند. «دانشآموز» یا «دانشجو» در این نظر، همچون موم یا مادهای بیجان است در دستان یک صنعتگر و اوست که هرطور بخواهد به آنها شکل میدهد. اما باز پرواضح است که هر سنگ و گلی هم یکسان نیست.
برخی سنگها به درد سنگتراشی نمیخورند و برخی گلها نیز به درد کوزهگری. بنابراین، برای داشتن یک «تعلیم و تربیت درست» از نظر مقامات میباید کتاب و آموزگار و دانشآموز و دانشجو همواره زیر نظر باشند و همواره گزینش شوند و حتی بعد از آنکه گزینش شدند باز زیر نظر باشند تا مبادا خطایی بکنند خلاف آنچه مقامات رسمی «درست» میپندارند. با این همه، بعد از مدتی معلوم میشود که این مقاماتی که خود همهچیز را زیر نظر داشتند از همه منحرفتر بودند. تاریخ انقلابها و تصفیه حسابهای سیاسی و برکناری گروههای حاکم قبلی به دست حاکمان جدید بهروشنی به چنین چیزی گواه است.
«تعلیم و تربیت» و «طبیعت» انسان
مسلم است که اگر انسان به مرحلهای از تمدن قدم گذاشته است که توانسته از حیوانیت خود فراتر رود، دارای «حکمت» و «دین» و «اخلاق» و «فلسفه» و «علم» باشد، همه به مدد آن بوده است که خود را موجودی تعلیمپذیر و تربیتپذیر دیده است. اما انسان چگونه به این تعلیم و تربیت رسیده است و چگونه راههای خود را هموار کرده است و سنگ وجود خود را تراشیده است؟ هر پدر و مادری دوست دارد فرزند خود را بدانگونه که میخواهد تربیت کند، اما آیا همه موفقاند؟ چه کسانی موفقاند؟ هر جامعهای دوست دارد شهروندانی اخلاقی یا مطیع قانون تربیت کند، اما آیا همۀ جوامع موفقاند؟
افلاطون در چیزی حدود 2500 سال پیش خواست که طرحی برای جامعهای بریزد که نقصهای جامعۀ زمان خودش را نداشته باشد یا از هر نقصی به دور باشد. چیزی که بسیاری از فیلسوفان گمان کردند بهترین جامعهای است که انسان میتواند در راه وصول به آن بکوشد. افلاطون خواست بر اساس آنچه گمان میکرد بهترین است به بهترین دست یابد. او اندیشید که چگونه چیزی ممکن است؟ آنگاه «تعلیم و تربیت» را تنها راه ممکن وصول به آن یافت.
با این همه، افلاطون خطایی بزرگ مرتکب شد، افلاطون «معنویتگرا» و معتقد به «روح» تصوری از انسان داشت که با «پشم» بیشباهت نبود. او خود چنین مقایسهای انجام داد و انسانی را که «روح» میشمرد با «پشم» مادی مقایسه کرد. او بر این گمان بود که روح را نیز میتوان رنگ کرد. اما چنین نشد و چنین نمیشود. با این همه، این سخن بدان معنا نیست که «تعلیم و تربیت» ناممکن است. «تعلیم و تربیت» ممکن است، اما نه به هر شیوهای. این بسته به این است که ما چه نظری دربارۀ «طبیعت انسان» داریم.
مشکل کسانی که دربارۀ «علوم انسانی» اظهار نطر میکنند، چه خود از اهل این علوم باشند و چه نباشند، وقتی پای رابطۀ «قدرت مطلقه» و «تعلیم و تربیت» را به میان میکشند، همین است که از مبانی اندیشهها و تصورات خود پرسشی نمیکنند و آنها را در برابر پرسش و گفت و گو قرار نمیدهند. آنان تصوری را پایۀ نظر خود قرار دادهاند که به لوازمش نیندیشیدهاند. از همین روست که همواره به نتایج معکوس میرسند.
از همین روست که جز زبان تهدید و ارعاب و زور زبانی دیگر نمیشناسند. زبان «زور» زبان «ماده» است. هیچ جسم مادی از جای خود تکان نمیخورد مگر نیرویی به آن وارد شود. اما انسان تنها از بیرون به حرکت درنمیآید. انسان «روح» است و «حرکت» را از درون خود دارد. «روح» با عشق و نفرت به حرکت درمیآید. روح با «زیبایی» و «زشتی» به حرکت درمیآید. یکی «روح» را به پیوستگی میخواند و دیگری به گسستگی.
اندیشهها، نظامهای فکری و سیاسی، وقتی مطلوب روح انسان قرار میگیرند که بتوانند زیباییها را آشکار کنند. از همین روست که بزرگترین آموزگار انسان «عشق» است. و هیچ چیز نمیتواند به اندازۀ «عشق» انسان را حتی به «مرگ» راضی کند. اما اعمال «خشونت»، «تهدید»، «تطمیع»، «زور»، «ارعاب»، هیچکدام از چیزهایی نیست که انسان بتواند آنها را «زیبا» بشمرد. به کار گرفتن این چیزها نمیتواند برای هیچ شخصی احترام یا علاقهای واقعی برانگیزد.انسانها این چیزها را منفور میشمرند.
هیچ آموزگار یا پدر ومادر یا حاکمی نمیتواند با تهدید و ارعاب و زور به درون دلها نفوذ کند. اما آموزگاران، پیامبران، حکیمان، فیلسوفان، دانشمندان هرچه دارند از همین «محبتی» است که در دلها میافکنند. از همین روست که خداوند به پیامبرش سپاهی و لشکری نمیدهد، او را محبوب سپاهیان و لشکریان نیز نمیکند. او را «محبوب» خلایق میکند. محبوب ضعیفنگاه داشته شدگانی که اسیر همین نظامیان و سپاهیاناند. اما به لطف او دلهایشان با یکدیگر مودت یافته است.
حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت