نسخه آرشیو شده
ویژه‌نامه نوروز ۱۳۸۹

برای مهمانان ویژه رجایی‌شهر
احمدی زید‌آبادی، منصور اسانلو و مسعود باستانی
از میان متن

  • مسعود باستانی را می‌گویم از آن‌هایی که اگر در را ببندند از پنجره و اگر پنجره را ببندند از دیوار و اگر… بالاخره راهی برای اطلاع‌رسانی و آگاهی‌بخشی می‌یابد هرچند که برایشان بسیار پرهزینه باشد. کاش عید سال نو را با آرامش کنار خانواده‌اش باشد و کاش..
جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۸۸ - ۲۱:۰۳ | کد خبر: 50911

یادداشت از حجت شریفی که برای احمد زیدآبادی، منصور اسالو و مسعود باستانی نوشته شده که عید را پیش خانواده‌هایشان نیستند.

اول: یک ماهی از در بندی‌ام در سلول‌های انفرادی بند 240 اوین نگذشته بود که سلولم را در همان بند 240 نمی‌دانم به چه بهانه‌ای جابجا کردند، با خودم می‌گفتم که چه فرقی می‌کند انفرادی را هر کار کنی انفرادی است به خصوص اگر سلول‌های مرده و ساکت و عذاب‌آور بند 240 باشد، آخرش چه فرقی دارد که سلول 5 باشی یا 18 یا …

با بی‌تفاوتی خرده وسایل مختصرم را جمع و جور کردم. مگر در انفرادی چه می‌توانم با خودم داشته باشم! که به سلول جدیدم بروم، سلول 41.

راستش را بخواهم بگویم بعد از یک ماه گذارندن انفرادی با آن روزهای طولانی و سقف مشبک و لامپ‌های دائماً روشن و آن همه تنهایی و بی‌خبری از عزیز و عزیزانم، امانم بریده بود و بی آنکه بخواهم به روی خودم بیاورم یا بروز دهم احساس می‌کردم من بی‌طاقت بیش از این تاب تحمل چنین انفرادی را ندارم، بنابراین تا به سلول 41 آمدم خودم را با ناامیدی و بی‌انگیزگی ولو کردم روی آن موکت‌های سرد و سخت، اما نگاهی به دیوار سمت چپم کردم، دست خطش را کم و بیش شناختم، خط دکتر احمد زیدآبادی بود که بر روی دیوار نمی‌دانم با کدام خودکار توانسته بود دور از چشمان بازجو و زندان‌بان داخل سلول ببرد و بنویسد روز شمار روزهای انفرادی‌اش در همان سلول را بر دیوار نوشته بود 90-95-…-141 روز!

باورم نمی‌شد، احمد زید آبادی 141 روز در آن انفرادی‌های پیرکننده بند 240 گذرانده بود و باید آن‌جا باشی تا بفهمی 141 روز انفرادی یعنی چه؟ هر روزش صد سال است و 141 روز یعنی …

آنجا بر خودم آمدم از این‌که با چه رویی، یک ماه انفرادی آن‌گونه بی‌تابم کرده و بر خود بالیدم که در سلولی روزگار می‌گذرانم که احمد زید آبادی 141 روزش را در آن بوده و ناامیدی و یاس را به سخره گرفته است و یقین دارم که این دلگرمی و امید از آن روزشمار ساده فقط برای من نبود و همه کسانی که در آن روزها پای به سلول 41 گذاشته‌اند چنین تجربه مشترکی را حس کرده‌اند و ای کاش آن روزشمار ساده را هنوز گذاشته باشند و رنگش نکرده باشند.

و اکنون چقدر از زندانیان زندان رجائی‌شهر از این‌که با احمد زید آبادی هم‌بند هستند بر خود می‌بالند و مطمئن‌ام که برای مرد سختی کشیده‌ای چون احمد زیدآیادی، زندان رجائی‌شهر یا تبعید به دل کویر یا هر جای دیگر چندان گران نخواهد بود. اما چقدر دل ما برای احمد در این آستانه بهار بی‌تاب مانده است.

دوم: چند سالی پیش در تجمعی روبروی دانشگاه تهران جمع شده بودیم که ناگاه از چپ و راست چوب و باتوم نثار حاضران شد، دراین اثنا مردی نسبتاً چهارشانه را دیدم که کمرش را در برابر ضرباتی که قرار بود نثارمان شود سپر کرده بود و به رغم شدت ضربات بی هیچ فریاد و حتی آخی تنها به ما توصیه کرد که برویم و از آن معرکه خارج شویم و چقدر آن روز کمرش کبود شد.

می‌شناختمش دورادور اما نمی‌شناختمش آن‌چنان که باید، منصور اصانلو بود، رییس و نماینده سندیکای رانندگان اتوبوس واحد که چند سالی بود برای دفاع ازحقوق و مطالبات خود و هم‌صنفانش هزینه‌های گزافی پرداخته بود.

منصور اصانلو هم در این شب‌های پایانی سال میهمان زندان رجایی‌شهر کرج است و زندان رجایی‌شهر چقدر برای روحیه مردمی اصانلو باب طبع است و مطمئنم که در بین آن همه مردم عادی متهم یا مجرم، منصور دوستان زیادی خواهد یافت تا با آن‌ها نیز از حقوق و مطالباتشان بگوید. نمی‌دانم هنوز چهارشانه مانده است یا مشقت سال‌های زندان پیرش کرده اما یقین دارم که خسته نشده است.

سوم: همیشه بی‌تاب بود و عجله داشت، عجله برای رفتن، برای نوشتن و کمی بی‌حوصله بود این اواخر از جنس عجله و بی‌تابی و شور یک روزنامه‌نگار. اما چشمانش بر صداقت رفتار و مظلومیتش گواهی داشت؛ این را روزنامه‌نگارهایی که با او بوده‌اند بهتر از من توصیف می‌کنند. مسعود باستانی را می‌گویم از آن‌هایی که اگر در را ببندند از پنجره و اگر پنجره را ببندند از دیوار و اگر… بالاخره راهی برای اطلاع‌رسانی و آگاهی‌بخشی می‌یابد هرچند که برایشان بسیار پرهزینه باشد. کاش عید سال نو را با آرامش کنار خانواده‌اش باشد و کاش..

حیفم می‌آید که از شور و هیجان وصف‌ناپذیر بهاره هدایت و از چشمان بی‌قرار میلاد اسدی و از خنده‌های تمام‌نشدنی علی ملیحی در این شب سال نو یاد نکنم خاصه آن که هر روز که وارد خانه می‌شوم در و دیوار خانه پر است از یادگارهایشان و نمی‌توانم از عیسی سحرخیز که بعد از مدتها انفرادی و بی‌خبری‌ام از همه جا، میزبان مهربانم شد و چند ساعتی در سلول‌های کوچک بند 209 میهمانش بودم و با روحیه قوی و گرمای کلامش، به یک‌باره رنج انفرادی را از یادم برد و امید و شوری تازه بر دلم نشاند. آیا آقا عیسی را لااقل آزادی بی‌لبخندی خواهند داد؟ خاصه در این بهار!

سال 88 بالاخره دارد تمام می‌شود ولی نمی‌دانم بدی‌ها و اشک‌هایش هم تمامی دارد؟ آیا فیض‌الله عرب‌سرخی عید را در کنار مریم خانم خواهد بود و غم پنهان چشمان ساجده و فاطمه بر سر سفره هفت سین عید تمام خواهد شد؟ شور کوهیار گودرزی و احساس مسوولیت شیوا نظرآهاری کی به جامعه باز می‌گردد و کاش جدیت و پایمردی محسن میردامادی، برای خانم مجردی آزادیش را به ارمغان آورد. کاش می‌توانستم از همه عزیزان دربندی که می‌شناسم و نمی‌شناسم بنویسم و کاش می‌توانستم هر آنچه می‌خواهم برایشان بنویسم. نه، نه! اصلا کاش دیگر کسی در زندان نماند تا بخواهم برای دربندان بنویسم. آری آزادیشان را به انتظار می‌نشینم تا بلکه بهارمان رنگ لبخندی به خود بگیرد.

راستی از خود می‌پرسم در این بهار جای ندا و سهراب و محسن و اشکان و کیانوش و سعید و محمد و مصطفی و امیر و… چه خالی است؟

 

این مطلب را به اشتراک بگذارید

حسین

جای یدالله اسلامی و همالگی هایش در زندان واجرای حکم اعدام انان خالی است

حسین | ۰۱ فروردین ۱۳۸۹ - ۲۳:۲۳
صفحه 1 از 1 صفحه
آگهی