درفرهنگ تکثر ناباور معاصرسیاسی ایران، جنبش سبز یک تکثرگرایی نوپا است.
توضیح نویسنده: این متن به منظور یک سخنرانی در سمیناری پیرامون «چشم انداز جنبش سبز و دیدگاه ما» در هلند، در١٤ مارس آماده شده بود و به خواست بعضی از عزیزان حاضر در جلسه بصورت یک مقاله اصلاحش کردم. از اینرو ذکر منابع نشده است.
پلورالیزم یا تکثرگرائی بهعنوان یکی از بسترهای لازم دموکراسی، یکی از ویژگیهای برجسته جنبش دمکراسیخواهی امروز ما موسوم به جنبش سبز است و باید اضافه کرد که باور به خرد جمعی و پلورالیسم بستری لازم برای شکلگیری دمکراسی است.
به همین سبب این پدیده نوپا را میبایست مبارک شمرد و نسبت به آن قدرشناس بود. پلورالیسم سیاسی باورمندی به حضور دیگران و به رسمیت شناختن آن کسانی است که متفاوت از من میاندیشند. در این مفهوم برآمده از تفکر لیبرالیستی، راه نجات جامعه از خطر در غلطیدن به پرتگاه استبداد، در به رسمیت شناختن همه نحلههای فکری موجود در جامعه که غالبا در وجود احزاب و سازمانها بروز و ظهور مییابند، نهفته است.
شرکت دادن همه گرایشهای فکری در امر مهندسی جامعه و سهیم کردن همه جریانها در قدرت سیاسی به میزان آرائی که کسب میکنند و حفظ حقوق اقلیت را میتوان اساسیترین هدفی قلمداد کرد که در مقابل باورمندان به پلورالیسم قرار دارد. بهعبارت دیگر این نگاه با پیش فرض نبود «حقیقت مطلق» در پیش خویش، مرز «خودی» و «غیر خودی» را در صحنه سیاسی از بین میبرد. این مرز ذکرشده در تاریخ معاصرمان منشا نگاهی تبعیض آمیز بوده که در صحنه عمل، توجیهگر «حذف» و«خشونت» شده است.
البته پلورالیزم سیاسی را نمیتوان جدا از پلورالیزم اخلاقی دانست. در این نگاه شما در عرصهء رفتار شخصی نیز با پدیدههای «مقدس»، «الی الابد پایدار» و «غیر قابل تغییر» سر و کار ندارید.
در حقیقت، براساس پلورالیزم اخلاقی ارزشها نسبی هستند و درحوزه اخلاق نسبیت حاکم است. در کلام سادهتر شما نیز در زندگی شخصیتان دارای «حقیقت مطلق» نیستید و ممکن است که «باور» شما نسبت به امری پس از چند مدت با توجه به «شناخت جدیدتر» ازهمان موضوع، به خاطرات شما بپیوندد.
این نگرش نسبیگرا که «حق» در پیش شما انحصاری نیست و ارزش عقیده شما را همسطح دیگران قرار میدهد، احتیاج به فرهنگ tolerance دارد که در فارسی مدارا، رواداری، بردباری و تحمل آرای دیگران، سعه صدر و دیگرپذیری ترجمه شده است. البته پرواضح است که مراد من از همسطحی ارزشها و فرهنگ روادار در مبنای اعلامیه جهانی حقوق بشر فهم میشود و «ارزشهایی» را که در عمل تبعیضآمیز و خشونتگر هستند، اصلا ارزش نمیدانم.
به تصور من این نگرش «بردبار» و «دیگرپذیر» هرچند در درازای تاریخ، به نسبت، در فرهنگ ایرانی موجود بوده است، اما از اینکه با استناد به آن بتوان به پلورالیزم اخلاقی و در ادامه سیاسی رسید، و با آن به حل مشکلات امروز پرداخت، سخت دشوار است.
برای مثال حافظ می فرماید: «آسایش دوگیتی تفسير این دو حرف است-- با دوستان مروت با دشمنان مدارا» یا سعدی، استاد سخن، بدین عقیده است:« ای کریمی که از خزانه غیب-- گبر و ترسا وظيفه خور داری-- دوستان را کجا کنی محروم-- تو که با دشمن اين نظر داری.»
البته اینجا نیز میتوان تفسیری مثبت و روامدارانهای از شعر کرد، ولی در نظری دیگر آنچه که در این اشعار نمود دارد این نگاه دووالیستی (دوگانه انگارانه) به افراد است. فرهنگی که بر پایه تضاد «خیر» و «شر» خود را در «اهورا» -«اهریمن»، «امام حسین» -«یزید»، «دیو» -«فرشته» و «دوست» -«دشمن» باز تعریف میکند؛ که همه و صد البته این آخری در فرهنگ سیاسی معاصر ما از تقسیم «خودی» و «غیرخودی» خشونتگر، کاملن ملموس بوده است.
در اینجا از تاریخ معاصر گزینشهایی کردهام که نبود مفاهیمی همچون پلورالیزم (تکثرگرایی) و فرهنگ رواداری و تحمل آرای دیگران و متاسفانه در اختیار داشتن «حقیقت مطلق» در حکومتهای پیشین و امروز ایران و مخالفینشان را بیشتر توضیح می دهد و اهمیت پلورالیزم نوپا را عیانتر میکند.
در پایان سال ١٣5٣ پادشاه ایران، محمدرضا، با انحلال دو حزب حکومتی «مردم» و «ایران نوین» و تاسیس حزب رستاخیز همه ایرانیان را به عضویت در این حزب دعوت و اجبار کرد و اعلام کرد هرکس نمیخواهد عضو این حزب شود، گذرنامه بگیرد و از ایران خارج شود.
او در کتابش «پاسخ به تاریخ» توضیح می دهد: «ما معتقد هستیم همه مردم ایران باید برای رسیدن به هدفهای ملی که سعادت و آسایش فرد فرد ما را تامین خواهد کرد متحد باشند و در یک جهت حرکت کنند، همه کوششها باید در راه پیشرفت کشور باشد، نه خنثی کردن تلاشهای یکدیگر.»
در نظام چند حزبی امکان تفرقه و تشتت بسیار است. هر گروه که در حزبی هستند با دیگران بر سر کسب قدرت و به دست گرفتن حکومت ستیز و دعوا دارند. هر گروه میخواهد حرفهای خودش را به کرسی بنشاند و در نتیجه اختلافات به وجود میآید.
در حالی که در حزب رستاخیز از جنگ گروهی خبری نیست. «هرچند که نظر وی ظاهری منطقی داشت، ولی دقیقا توضیح شاه ١٨٠ درجه با فهم پلورالیزم در تضاد است. وی از دو حزب، هر چند فرمایشی، یک حزب ساخت و در عالم نظر «حقیقت متفرق» را به «حقیقت مطلق» خویش تبدیل کرد. در این میان «خودیها» عضو حزب میشدند و «غیر خودیها» از ایران خارج. چند ماهی بعد، ١٣5٤، در زندان، سازمان مجاهدین خلق دست به یک انشعاب زدند.
مارکسیستهای، تا چندی پیش به شدت متعصب مذهبی، از اسلام باوران مجاهد جدا شدند. «حقیقت مطلق» اینبار در دست مارکیستهای این گروه بود که اینبار «خودیهای» سابق را به «ناخودیها» تبدیل کند، از «دوست»، «دشمن» بسازد و توجیهگر «خشونت» شود. بدین ترتیب مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف،از اعضای شاخص مسلمان مانده گروه، ترور شدند.
اولی کشته و دومی زخمی شد. پس از این انشعاب بعضی از زندانیان مذهبی، لابد به دلیل اعتقاد مذهبیشان و دارا بودن «حقیقت مطلق»، به دنبال گرفتن فتوایی شدند که «روامداری» خویش را در زندان آشکار کنند. در نهایت در زندان به تقاضای اسداله بادامچیان، از سران موئتلفه اسلامی، و چندی دیگر، آیت الله منتظری مارکسیستها را «نجس» اعلام میکند. مفهومی که در اسلام انباشته از تبعیض است و در جمهوری اسلامی دستاویزی برای اعمال خشونت بوده است.
فداییان خلق هم به طور منطقی در این دوره صاحب «حقیقت مطلق»، با شعار مبارزه مسلحانه تنها راه آزادی مردم ایران، بودهاند که اگر اینگونه نبود توجیه دست بردن اسلحه و کشتن پاسبان و ژاندارم و مهندس و دیپلمات بیمعنی بود.
این حقیقت مطلق آنچنان بود که حتی فداییانی که «گمان!» میرفت در راه نبرد «حق» علیه «باطل» سستی کردهاند نیز مشمول تصفیه فیزیکی قرار گرفتند و کشته شدند. از جمله اینها کسانی بودند که یا در حقانیت مبارزه شک کرده بودند و به زندگی بی سر و صدای خویش بازگشته بودند و یا در موردی تاسفبارتر چریکی، عبدالله پنجه شاهی، که دلباخته دختر همرزم خود شده بود، به همین علت ساده کشته می شود.
آیتالله مطهری از نظریه پردازان حکومت اسلامی نیز در این زمان پلورالیزم دینی را مذمت میکند: «فـرنـگـیها که می گویند از نظر توحید و ایمان نباید مزاحم کـسـی شد از این جهت است که فکر میکنند، اینها جزء امور خصوصی و سلیقهای و ذوقی و شخصی است. انسان در زندگی به یک چیزی باید سرگرم باشد که اسمش ایمان است. مثل امور هنری است، یکی از حـافـظ خوشش میآید، یکی از خیام خوشش می آید، یکی از فردوسی خـوشش میآید. دیگر نباید مزاحم کسی شد که سعدی را دوست دارد که تـو چرا سعدی را دوست داری؟ من حافظ را دوست دارم، تو هم حتما باید حافظ را دوست داشته باشی. میگویند: دین هم، همین جور است یک کسی اسلام را دوست دارد, یک کسی مسیحیت را دوست دارد، یک کسی فرد دیگری را دوست دارد، یک کسی هم هیچ یک از اینها را دوست ندارد. نباید مزاحم کسی شد.
اینها از نظر فرنگیها به اصل زندگی مربوط نیست. آنها اصلا طرز تصورشان و طرز تـفکرشان در دین با طرز تصور ما فرق میکند. دینی که مثل دینهای آنها باشد، همین جور هم باید بود. ولی از نظر مادیگراها، یعنی صراط مستقیم، [بخوانید: حقیقت مطلق] یعنی راه راست بشری، بی تفاوت در مـساله دین بودن، یعنی در راه راست بشریت بی تفاوت بودن، ما می گـوییم توحید به سعادت بشری بستگی دارد، مربوط به سلیقه شخصی نیست، مربوط به این قوم و آن قوم نیست.»
سال 5٧ شادروان بختیار پس از سالها فعالیت در راس جبهه ملی و اپوزیسیون شاه بودن این امکان را یافت که «حاصل انقلاب مردم ایران» را در صدارت خویش ببیند. جبهه ملی ایران که ظاهرا لیبرالترین سازمان سیاسی این دوره بود چنان خود را صاحب «حقیقت مطلق» فرض کرد که حرکت بختیار را «خیانت» نام نهاد. البته کرنش مرحوم کریم سنجابی و قبول جمهوری اسلامی به رهبری آیتالله خمینی در پاریس این تصور را کاملا در جبهه ملی از بین برد که «شاید» نخست وزیری بختیار هم، راه حلی باشد و احتیاج نباشد که آنها یک یارو همرزم قدیمی را خائن خطاب کنند.
انقلاب 5٧ با شعار «وحدت کلمه»، همه با هم، جرقه خورد ودرنبود حق و فرهنگ دگراندیشی، بردباری و دیگرپذیری، پیروز گشت. همگان دارای «حقیقت مطلق» بودند. بهقول هوشنگ اسدی یک شاه رفته بود و ٣٦ ملیون شاه مانده.
پس از تصفیه خونین وابستگان رژیم پیشین که مورد حمایت قریب به اتفاق سازمانها و احزاب سیاسی آن زمان بود، جبهه ملی آخرین «خودی» و «ناخودی» کننده حکومت پیشین، خود از اولین قربانیان سیاسی شد. مسئله اعتراض به قانون قصاص جبهه ملی را در جمهوری اسلامی «ناخودی» کرد. کردها، ترکمنها، اعراب ایران و سازمانهای چپ نفرات بعدی «ناخودی» بودند و بالطبع صاحب عنوان «دشمن» شدند و خشونت بر آنان روا گشت. این «عدم تحمل» البته بیشتر دو و چندجانبه بود.
برای مثال یکی از روامدارترین احزاب آنزمان، نهضت آزادی، مورد لعن و نفرین گروههای چپ بود که چرا برخورد قاطع و برّاتر در امر انقلاب ندارد. برای نمونه سخنان آقای کیانوری را در مورد نهضت آزادی نگاه می کنیم: «سرمایه داری لیبرال ایران، در جریان انقلاب ضد امپریالیستی و ضد استبدادی گام به گام به دنبال انقلاب آمدند و به علت نبود هیچ سازمان فراگیرانقلابی در ایران، دولت وقت به دستشان افتاد.
بورژوازی لیبرال، بازرگان، از همان آغاز در جهت ترمز کردن و منحرف ساختن انقلاب از هدفهای اصلی ضد امپریالیستی و مردمی اش گام برداشت و برای نیل به این هدف تا ملاقات با «برژینسکی» از توطئهگران اصلی علیه انقلاب پیش رفت این جریان، دولت موقت بازرگان، در حقیقت بزرگترین، عمیقترین و خطرناکترین جابجایی ارتجاعی در میدان نبرد انقلابی میهن ما بود.»
در نتیجه چنین تفکراتی جنایتکارترین شخص تاریخ معاصر، آیت الله صادق خلخالی، که از حق دگر اندیشی مطلقن بویی نبرده بود، فرد مقبول حزب توده برای نامزدی ریاست جمهوری میشود. برخورد «نابردبار»، قبای اکراد ایران را نیز تر می کند. از سال 1363تا 1367 دو حزب عمده چپ کرد مخالف حکومت اسلامی همزمان مبارزه با جمهوری اسلامی علیه یکدیگر هم میجنگند و به هم تلفاتی وارد می کنند.
رهبری مجاهدین خلق نیز در این زمان دارای «حقیقت مطلق» است و پس از شکست عملیات «فروغ جاویدان» تمامی منتقدین مجاهدش را مجازات می کند. زندان، شکنجه های روحی و فیزیکی و حتی قطع رابطه با همسران و فرزندانشان، فرهنگ «نابردبار» مجاهدین را نه نسبت به «غیر خودی»، بلکه به «خودی» دیروزی نیز عیان کرد.
در مورد جمهوری اسلامی و نظریه «خودی» و«غیرخودی» و «دشمن ساز» رهبر فعلیش آیت الله خامنهای به همین بسنده می کنم که در همین سال فعلی گریبان یک نخست وزیر،موسوی،، سه رییس مجلس، رفسنجانی - کروبی - ناطق نوری، و دو رییس جمهورسابقش، رفسنجانی- خاتمی، را گرفته است.
و اما حال وهوا بهتدریج در حال تغییر است و امکان دموکراسی بیشتر. حزب توده و فداییان اکثریت که بخاطر همراهیشان با جمهوری اسلامی، در زمان سرکوب دیگراندیشان مورد انتقاد بودند، سالهاست که در جمع دیگر اعضای جمهوریخواه جایی دارند و به گفت و گو مشغولاند.
به نظر، جبهه ملی از غم ٢٨ مرداد درآمدهاست و بر تفرق و تشتت دیرپای خود در حال غلبه است. مشروطهخواهان دوستانی در میان جمهوریخواهان چپ و لیبرال دارند. خانبابا تهرانی، فعال چپ با بیش از نیم قرن سابقه، سخنران تولد داریوش همایون است وفرخ نگهدار سخنران بزرگداشت بازرگان میشود.
سروش بجای صراط مستقیم از «صراطهای مستقیم » صحبت می کند. رهبران جنبش سبز در ایران، موسوی و کروبی، «کثرت» عقاید را در جنبش سبز به رسمیت شناخته و از آن دفاع میکنند و به خواست حکومت برای تعیین مرز «خودی» و «غیرخودی» وقعی نمیگذارند.
مسعود رجوی به خبرگان رهبری نامه مینویسد و تقاضا مطرح میکند. شاهزاده رضا و ملکه سابق فرح پهلوی شجاعت و جسارت رهبران جنبش سبز موسوی و کروبی را میستایند. اینها نمونههایی هستند که مدعای شکسته شدن دیوار «حقیقت مطلق» در شخصیتها و احزاب سیاسی ایرانی هستند.
اگر همه ما ایرانیان چه در زندگی فردی خویش وچه احزاب و سازمانها در عرصه حیات سیاسی بکوشیم که از ادعای داشتن این «حقیقت مطلق» بدر بیاییم و فرهنگ تکثرگراتر و بردبارتری را پیش بگیریم، آنوقت عملا جنبش سبز ایران از تاکی نازک به درختی پهناور تبدیل خواهد شد که سایهاش، خنکای داغ استبداد سیاسیمان خواهد شد. این تکثرگرایی نوپا را قدربنهیم.
عالی بود !