مرضیه رسولی روزنامهنگار حوزه ادب و هنر نگاهی دارد به دوباره خوانی و «به روز» خوانی آثار سعدی. او همان غزلهای سعدی را طور دیگری میبیند و میخواند.
با حافظ میشود فال گرفت. اگر نیت کنی و کتاب غزلیات حافظ را باز کنی و غزل سمت راست را از اولین بیت بخوانی میتوانی به اسم فال تفسیر کنی و ببینی کجای کاری. اگر کسی به من نمیگفت با حافظ میشود فال گرفت چیزی زیادی ازش نخوانده بودم. مثل سعدی. که فکر کنم دلیل مهجورتر بودنش نسبت به حافظ این باشد که کسی نگفته با غزلیاتش فال بگیریم. مولوی هم وضعش همین است.
البته سعدی یک گناه دیگر هم دارد. توی کتابهای مدرسه بیشتر از اینکه ازش غزل بخوانم، پند و اندرزهایش را در بوستان و گلستان میخواندم و ته دلم از او بدم میآمد که خودش را آنقدر همهچیزدان میدانسته که نصیحتمان کند. فکر میکردم سعدی حوصلهام را سرمیبرد و نسبت به خودش و شعرهایش گارد داشتم.
کمکم که بزرگتر شدم شایعهها راجع به سعدی هم اوج گرفت. شایعه «بچهباز» بودنش و شایعه «همجنسگرا» بودنش. آدمهایی که میگفتند سعدی «بچهباز و همجنسگرا»ست پشتبند حرفشان به چند بیت از سعدی استناد میکردند که ثابت شود درست میگویند. حتما در اینباره کتابهایی هم نوشته شده اما من نخواندهام. یعنی حتی «بچهباز» بودن سعدی هم به خواندن او ترغیبم نکرد.
سعدی گفته بود بنی آدم اعضای یکدیگرند و این اصلا با روحیه فردگرای من جور درنمیآمد. بنی آدم اعضای یکدیگرند مثل این بود که وقتی دارم به ساندویچم گاز میزنم، یکی، عکس یک آدم گرسنه و نزار را بگیرد جلوی صورتم.
طبعا دور و برم آدمهایی هم بودند که میگفتند سعدی کلی شعر ناب دارد و شعرهایی هم ازش میخواندند که بعضی وقتها که احساساتم رقیق بود دوستشان داشتم. یک روز رفتم غزلیات سعدی را در قطع پالتویی از یکی از کتابفروشیهای خیابان انقلاب خریدم.
روزهایی بود که زیاد شعر میخواندم. مثل حافظ برای خودم فال میگرفتم. شروع میکردم چندغزل از سعدی را پشت سر هم خواندن و حوصلهام سرمیرفت. تا اینکه متوجه اشتباهم در سعدی خوانی و در شعر کلاسیکخوانی شدم.
اشتباهم این بود که فکر میکردم مثل کتاب درسی یک غزل از سعدی را باید از اول شروع کنم به خواندن و تا به آخرش نرسیدهام دست از خواندن نکشم. حواسم نبود به بیت سوم و چهارم که میرسیدم وزن و قافیه در یک اقدام هماهنگ حواسم را به خودشان پرت میکردند و دیگر کمتر به محتوا کار داشتم.
یک غزل از سعدی را نباید از اول تا آخر میخواندم چون داستان نبود که زنجیره متوالی وقایع باشد. شعری بود در وصف کسی یا چیزی. تشبیهات بدیع داشت و نکتههایی که مرا خوش میآمد. وقتی غزل را کامل میخواندم کمتر نکتهها را میگرفتم و کمتر نسبت به تشبیهات حساس بودم. تا اینکه به این نتیجه رسیدم بعضی وقتها هم از غزل فقط یک بیت، یک مصرع یا نهایتا چند بیت بخوانم.
فکر کردم بیایم به اجزای موجودی به نام غزل هم نگاه کنم. فقط کلیتش را نبینم. این کار را که کردم بیت ها و مصرعها، دیگر یک چیز تکراری نبود که نتیجه یا قربانی هموزن بودن با بیتهای دیگر و نتیجه همقافیه بودن با کلمههای دیگر باشد.
هر مصرع وجود مستقلی داشت. بله حق باشماست، مثل کاری که کیارستمی کرد و هر مصرع و بیت را از آب و گل درآورد و یک درکونی بهشان زد که بروید دنبال زندگی خودتان و اینقدر به بیتهای قبل و بعد از خود نچسبید. من هم همین کار را با هر شعر کلاسیک کردم. سعدی حرفهایش امروزیتر بود و کمتر دم از عرفان میزد و این با مذاق من جور درمیآمد. البته به این میگویند عشق زمینی.
وقتی شروع میکنی اینجوری سعدی خواندن و قواعد همیشگی شعر کلاسیک خوانی را کنار میگذاری کمکم چیزهای دیگر هم از راه میرسد. مثلا چیزهایی از سعدی بیرون میکشی که با حال و هوای امروزت جور است. بعضی تشبیهاتش را وقتی امروزی میکنی از طنزی که دارد کیف میکنی. به اصطلاح سوء استفاده خودت را میکنی و خب این نتیجه ماندگاری هر اثر و مرگ مولف است.
سعدی نیست که جلوی کارهای ما را بگیرد. جلوی من را بگیرد که وقتی گفته «فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم» یاد کلاغ پر و سربازهایی که دور حیاط پادگان برای تنبیه کلاغ پر میروند میافتم یا وقتی سروده «گر برانی نرود ور برود بازآید» یاد ماشینی که تو سربالایی احتیاج به نیمکلاچ دارد.
سعدی نیست و نمیدانم اگر بود طرف کداممان را میگرفت؛ ما که با غزلیاتش بازی میکنیم یا کسانی که میگویند آنقدر مقدس است که نباید در شعرهایش دست برد و به گندش کشید. باید همینجوری دستنخورده و تحریف نشده نگهش داشت برای آیندگان. پس این وسط سهم خودمان چه میشود؟