نسخه آرشیو شده

سیاست، بی‌دعوت وارد زندگی‌ام شد
از میان متن

  • آدمی معمولی بودم با دغدغه‌هایی متوسط. وارد سیاست شده بودم نه به خاطر علاقه‌ام به سیاست، بلکه ازین بابت که سیاست پیشتر و بی‌دعوت خودش را وارد تمام عرصه‌های زندگیم کرده بود
آسا نگارگر
جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۱:۰۰ | کد خبر: 52922

آسا نگارگر، نام مستعار وبلاگ‌ نویسی است که در جریان یکی از تجمع‌های اعتراض آمیز سال گذشته در تهران بازداشت شده و از روند بازداشت و انتقالش به بازداشتگاه نوشته ‌است.

آن روز، روز ما بود. از آن روزهایی که امیدوار و با روحیه برمی‌گشتم خانه، نه زخم‌خورده و مایوس. جمعیت سبزها را پشت سر گذاشته بودم و در خیابانی فرعی از مرکز تجمع دور می‌شدم.
غرق در احوال خودم بودم که مردی با پیراهن کرم و شلوار قهوه‌ای و بی‌سیم راهم را سد کرد. گفت: «پرسه می‌زنی آره؟» و کیفم را از دستم کشید. من مبهوت ایستاده بودم و ساده‌دلانه فکر می‌کردم لابد کیفم را که گشت و دید چیز خاصی همراه ندارم، رهایم می‌کند که بروم.

چند ثانیه نکشید که ده دوازده نفر لباس شخصی دیگر هم آمدند و دوره‌ام کردند. به غریزه چند قدم دویدم که روسریم را از پشت سر کشیدند دور گردنم. درست نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. عینک آفتابی‌ام شکست و بدنم زخمی شد. قالب تهی کردن را همان جا بود که فهمیدم یعنی چه. انگار کن روحم فرار کرده باشد و کالبدم دستشان افتاده باشد. حس می‌کردم با فاصله ایستاده‌ام و می‌بینم که دختری -خودم- مابین تعدادی نیرو گیر افتاده و دست وپا می‌زند.

می‌دیدم که فرعی شلوغ می‌شد و شلوغ‌تر. چند نفر از رهگذران جمع شده بودند. صداهای گنگی می‌شنیدم از مردی که فریاد می‌زد: «ولش کنید». نیروهای لباس فرمدارهم آمده بودند و دورمان حلقه زده بودند.

خاطرم هست آنقدر ضجه زدم که یکی از بین خودشان هم زمزمه کرد: «بگذارید بره». نگذاشتند. چند دقیقه بعد یک سواری شخصی آمد و هولم دادند روی صندلی عقب. فحاشی کردند و تهدید که سرم را از روی پاهایم بلند نکنم.

لحظاتی بود که دنیا را پیش چشمانم تمام شده می‌دیدم. فکر می‌کردم جان سالم به در نخواهم برد لابد. رفتار دور از انتظار خشونت‌باری که می‌دیدم را اضافه کنید به آن پیشداوری‌های ذهنی و وحشتناک، که می‌بینی سوار بر خودرویی بدون نشان هستی با آدم‌هایی بدون نشان. حس می‌کردم ربوده شده‌ام و نه بازداشت.

همان‌جا می‌شنیدم که بی‌سیم می‌زنند و بگومگو می‌کنند که کجا ببرندم. بعدتر که تحویل ونی شیشه دودی دادنم، همچنان بی‌سیم زدن‌ها و پرسوجوها که «متهمه» را کجا بایست ببرند ادامه داشت. اینطور بگویم که سه چهار ساعت توی آن ون بودم من، در محوطه‌ای که ظاهرا مقر نیروهاشان بود.

بعد از درگیری خیابانی بود و نیروها گروه گروه برمی‌گشتند و آنجا جمع می‌شدند. وانتی بین‌شان خوراکی و غذا پخش می‌کرد. من را به یاد حیاط دبیرستان‌هایمان می‌انداخت و اردوهای دانش‌آموزی‌مان. همانطور شوخی و خنده برپا بود و سروصدا. مشکل می‌شد باور کنی همین‌ها تا یکی دو ساعت پیش با باتوم و تفنگ و گلوله جلوی مردم صف کشیده بودند.

بعدتر چند نفر دیگر از بازداشتی‌ها را هم آوردند توی ون و راه افتادیم. دو مرد هم مراقب‌مان بودند. هر دو عادی و متداول لباس پوشیده بودند. شلوار جین پایشان بود و بلوز اسپرت تنشان. جوری بود که من اگر در خیابان می‌دیدمشان هرگز تصور نمی‌کردم نیروی امنیتی باشند. خاطرم هست باقی نیروها هم این دو را با اسم مستعار صدا می‌زدند. به یکی می‌گفتند «سین.میم» و به دیگری «شاهرخ».

یکی‌شان به من اشاره کرد و از دیگری پرسید: «این چیکار کرده؟» طرفش پاسخ داد نمی‌دانم و رو به من گفت: «کجان موسوی و کروبی الان؟ خوب شد حالا؟ آخه این کاره که شماها می‌کنید؟».

امروز اگر بود و اطمینان خاطری که الان دارم را اگر داشتم، لابد جوابی می‌دادم و دفاع می‌کردم. آن روز اما چنان شکسته و ماتم‌زده بودم که سکوت کردم. آدمی معمولی بودم با دغدغه‌هایی متوسط. وارد سیاست شده بودم نه به خاطر علاقه‌ام به سیاست، بلکه ازین بابت که سیاست پیشتر و بی‌دعوت خودش را وارد تمام عرصه‌های زندگیم کرده بود. در آن لحظه به خانواده‌ام فکر می‌کردم و زندگی شخصی‌ام و آینده‌ام. ساختمان‌ها و خیابان‌ها را با ولع از پشت شیشه تماشا می‌کردم و به حال تک تک رهگذرانی که یله و رها در خیابان قدم برمی‌داشتند غبطه می‌خوردم.

بعد، در بدو ورود به زندان خواستند برهنه شویم برای بازرسی بدنی. هنوز نمی‌دانم آیا این قانون زندان است یا صرفا برای تحقیر ما چنین کردند. هرچه بود روحیه‌مان را خراب‌تر کرد از آنچه بود. باورمان شد که جسم‌مان گرفتار شده و اختیاری نداریم رویش.

از اینجا به بعد ما بودیم و سلولی تاریک و کوچک. همسلولی‌هایم از سنین مختلف بودند و طیف‌های متنوع اجتماع. هرکدام روایت و قصه‌ای داشتند برای خودشان. یکی منفی‌باف بود و یکی مرهم و دیگری روحیه می‌داد و مادری می‌کرد. فضا کم بود و تعداد زیاد و هرچه می‌گذشت تنفس سخت‌تر میشد.

بد بود، از آن جهت که اکسیژن که کم می‌آوردیم توانی برای حرف زدن و ارتباط گرفتن با یکدیگر نمی‌ماند. ساکت و بی‌حال دراز می‌کشیدیم کف سلول و آن وقت بود که افکار مایوس کننده هجوم می‌آوردند.

من به غم و اندوه والدینم از ناپدید شدن دخترشان فکر می‌کردم. به این‌که الان دربه‌در زندان‌ها وبیمارستان‌ها و سردخانه‌ها هستند لابد. و اشک می‌دوید روی صورتم.

غروب فردایش بازجویی شدم. خاطرم هست آنقدر کلافه بودم از بلاتکلیفی و بازی‌های زندانبان‌ها که مشتاق بودم به بازجویی. وضعیت روحی‌ام به گونه‌ای بود که فقط می‌خواستم بدانم رسیدگی به پرونده‌مان در جریان است و فراموش نشده‌ایم و کسی حواسش هست به بودن ما.

بازجو برگه‌ای از پیش چاپ شده به دستم داد از اتهاماتم. برای همه‌مان همین اتهامات مطرح بود. بندهایش درست خاطرم نیست اما شامل شعاردادن و ارتباط با رسانه‌های بیگانه بود و آشوبگری و برهم زدن نظم و توهین به مسئولان. توضیحاتم را روی برگه‌ای دست‌نویس می‌کردم و بعد از روی آنها سئوالاتی می‌پرسید. به بازجو گفتم که سرانجامم برایم اهمیت چندانی ندارد و فقط می‌خواهم به خانواده‌ام خبر بدهم که زنده‌ام. شماره خانه‌مان را گرفت و گوشی را به دستم داد. مادرم پشت خط بود. بغض در گلویم شکست. تمام مکالمه‌مان به هق‌هق‌های من گذشت و این‌که مدام تکرار می‌کردم گریه‌ام از خوشی شنیدن صدایش است.

بعدتر احساسی‌ترین صحنه‌های زندگی‌ام را در دادگاه انقلاب دیدم. سروکار ما با معاونت امنیت بود، طبقه سوم. آن پائین سالن انتظار، موج میزد از خانواده‌های زندانیان. زندگی از جنس دیگری جریان داشت آنجا. همه دستپاچه و پریشان این طرف و آن طرف می‌رفتند. بعضی خوشحال بودند و وثیقه در دست برای آزادی زندانیان‌شان آمده بودند. بعضی مایوس بودند و ناراحت. چیزی که در خاطر من مانده زنی گریان است که سراسیمه می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت دو فرزندش از فلان تجمع مفقود شده‌اند و هنوز نشانی ازشان پیدا نکرده است.

گذشت. چند هفته بعد از آزادی انگار کن، مکانیزم دفاعی بدنم باشد، خاطرات ناراحت کننده و پرتنش شروع کردند به دور و محو شدن و در عوض معدود لحظات خوشایندی که در زندان داشتم پررنگ شدند و پررنگ‌تر.

این‌طور بود که زندگی خیلی زود برایم به جریان افتاد دوباره. با همان دغدغه‌ها و فعالیت‌های متوسط یک آدم معمولی که محتاط‌‌تر شده بود اما مصمم‌تر.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

انسان سکولار

برادران امنیتی \n\nمن را با هیچ میکسری با شما نمی توان مخلوط کرد اما از شما سپاسگذارم که خواهرم را متناسب با آنچه انتظار می رفت از شرارتی که بر اثر غفلت ما بدان دچار شده بود با حفظ امانت بازداشت و چنان سالم باز گرداندید که فقط خاطری خوش برایش مانده و دلش به آنان که نهایتا اگر آشوبها گسترش می یافت تنها امیدو آخرین امیدش بود گرم تر شده.\nاز صبر انقلابیتان در مقابل این همه کم لطفی بچه های سبز متشکرم

انسان سکولار | ۲۲ شهریور ۱۳۸۹ - ۰۱:۴۷
LALEH

به اميد روزی که قانون  و دموکراسي  و عقل و انديشه جايگزين حکومت گروههای انحصار طلب وشعبان بی مخ ها شود...

LALEH | ۰۸ تیر ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۹
صفحه 1 از 1 صفحه
آگهی