غزاله معیری، نام مستعار روزنامهنگاری است که در تهران زندگی میکند و در بسیاری از رویدادهای پس از انتخابات ریاست جمهوری حضور داشته است. او به خاطر نگرانی از برخوردهای احتمالی ترجیح داده به این نام بنویسد.
یک، صبح 23 خرداد شده. شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتهایم. بعد هم افتادیم توی خیابان که برویم روزنامه اطلاعات. قرار بود میرحسین آنجا سخنرانی کند. شهر را که گرد مرگ پاشیدهاند. در میرداماد، نه خبری از میرحسین است نه از مردمی که روز قبلاش در خیابانها میدیدیم. یک چشممان خون است و یک چشممان اشک.
از ماشین پیاده میشویم و جلوی روزنامه اطلاعات میایستیم. حدودا 20 نفر. از پشت درختهای دو طرف خیابان موتورسوار گاردی میریزد. چند بار گاز میدهند، بعد هم میگویند موسوی نمیآید. بروید خانههایتان. پیاده میشوند. یک نفرشان رو به ما بلند میگوید اینجا تجمع نکنید. سخنرانی لغو شده. بهت که در چهرههایمان بود حالا ترس هم اضافه شده. من راهم را کج میکنم. آنقدر از اتفاق هولناکی که شب تا صبح جلوی چشمهایم افتاده ترسیدهام که ظرفیت هیچ چیز اضافهتری را ندارم. جمع 20 نفرهمان در چند دقیقه متلاشی میشود.
دو، ظهر 25 خرداد. در سکوت، پیادهروهای خیابان انقلاب را از شانزده آذر تا دانشگاه هی متر میکنیم. آشناها همدیگر را میبینیم اما در محاصره آن همه نینجای تا دندان مسلح فقط با پلک زدنهای کمی طولانیتر به هم سلام میدهیم. یکی از دوستان همانطور که کنارمان راه میرود بدون اینکه سرش را بالا بگیرد یا مارا نگاه کند جوری که بشنویم میگوید: اینقدر همین مسیر را بروید تا جمعیت زیاد بشود. دستور تیر دارند اگر کم باشیم همه را میکشند.
من میترسم. راهم را کج میکنم سمت خانه. یک ساعت بعد دلم طاقت نمیآورد. برمیگردم میدان انقلاب، درست زمانی شده که قرار بوده مردم جمع شوند. تا چشمم کار میکند آدم میبینم. دستها بالا. دستها پایین. توی پیادهرو شعار میدهند: خمینی کجایی، موسوی تنها شده. از توی خیابان مردم هیس بلند میکشند. با جمعیت میروم تا میدان آزادی. میروم تا سر خیابان جناح. صدای تیر میشنوم. پسری دوان دوان از آنسوی خیابان میآید. دستهایش را گرفته بالا. خون روی لباسش ماسیده، روی دستهایش ماسیده. فریاد میزند. من میترسم. صدای تیر میآید. فریاد میزنم. شروع میکنم به دویدن.
سه، یکی از همان شبها. روی پشت بام ایستادهایم و تکبیر میگوییم. همسایهها خودشان را میکشند پایین. از روی زمین بام، نشسته تکبیر میگویند. صداهای آشنا. بعضیها چراغهایشان را خاموش میکنند و از پشت پرده فقط میگویند الله اکبر. همسایهای داریم که شبی یک دانه تکبیر بیشتر نمیگوید. همسایهای داریم که تکبیر را عربده میکشد.
چهار، شب 30 خرداد. خسته از کارزار برگشتهایم. رفتهام روی پشتبام و به دودی که از محدوده میدان انقلاب به آسمان بلند شده نگاه میکنم و گریه میکنم. هوا که تاریک میشود، راس ساعت ده شب صدای تکبیرها، بلندتر از شب قبل میآید. سایه همسایههای خشمگین را حالا میبینم. خیلیها ایستادهاند و تکبیر میگویند. حالا دیگر سایهها هم آشنا شدهاند.
پنج، عاشورا شده. میدان ولیعصر ایستادهایم و شعار میدهیم. بیهیچ پروایی. مرگ بر دیکتاتور اولین جملهای ست که به هر مخالفی که سمتمان یورش میآورد، میگوییم. بلد شدهایم که برای گاز اشکآور چه کار باید کرد، بلد شدهایم که وقت بیرون آمدن از خانه، عزیزانمان را چطور در آغوش بگیریم، بلد شدهایم که روی پشت بامها چطور با گردن افراشته شعار بدهیم. بلد شدهایم تو خیابانها چطور شعار بدهیم. که چطور از صدای هر موتوری، پا به فرار نگذاریم.
عاشورا شده، عدهای میان خیابان ولیعصر ایستادهاند، جمعیت از خیابان طالقانی هم میآید. به هم میرسیم. شعار میدهیم. عدهای پلیس نزدیکمان میشوند. هیچکس فرار نمیکند. شعار میدهیم مرگ بر دیکتاتور. شعار میدهیم این ماه، ماه ِ خون ِ. از جایمان تکان نمیخوریم. موتور سوارها میروند. دیگر کسی یواشکی هشدار نمیدهد که دستور تیر دارند. عاشورا هم تمام میشود، زندانها را با دوستهای ما پرتر از قبل میکنند. شب میرویم روی پشتبام، باز هم بلندتر از شب قبل شعار میدهیم. همسایهها همدیگر را شناختهایم. تکبیر میگوییم، شعارهای توی خیابان را تکرار میکنیم. یکنفر بلند فریاد میزند، فردا ساعت ده. یک نفر دیگر جواب میدهد: سوم امام، میدان امامحسین تا انقلاب.
یک سال اخیر، با تکرار اتفاقهای مشابه اینها گذشته. به هر بهانهای جمع شدیم دور همدیگر. شعار دادیم، کتک خوردیم، خون دیدیم، گریه کردیم. خیابانهای شهر را شبیه پادگان دیدیم. حالا که به یکسال قبل فکر میکنم، به هول و ولای روزهای اولش فکر میکنم، به بغض روزهای تابستاناش فکر میکنم، به «هرچه بادا باد» پاییزش که فکر میکنم، میبینم همه ما، پا به پای هم ترس را از دلمان ریختیم بیرون.
از همان شبها که فقط تکبیر میگفتیم پنهانی، تا شبهایی که ایستاده در تاریکی شعار میدادیم بیواهمه. از روزی که با صدای موتور فرار کردیم، تا روزی که موتورسوارها را مجبور کردیم به عقبنشینی. اصلا هر روزی که رفتیم در خیابان و بعد برگشتیم خانه، بخشی از ترسهای سالیانمان را در خیابان گذاشتیم و آمدیم و حالا رسیدهایم به روزی که توی دلمان دیگر نمیترسیم.
اگر روزنهای برای ابراز داشته باشیم، از همان نقطهای آغاز خواهیم کرد که اعتراض را از خیابانها جمع کردیم و به خانهها آوردیم. خانواده به خانواده، همسایه به همسایه. مرحلهای را پشت سر گذاشتیم که بازگشت به عقب در آن معنا ندارد. و این همان چیزی ست که میرحسین موسوی در حرفهایش میگفت؛ رهایی از ترس.