آرش کمانگیر در یادداشتی که در وبلاگ خود منتشر کرده به مرور رابطه طیفهای مختلف درون جنبش سبز پرداخته و از آینده این رابطه مینویسد.
کمی بیشتر از یکسال از انتخابات دهم ریاست جمهوری گذشته است. این، سالی بود که در آن شهروندانی در خیابان گلوله خوردند و شهروندان دیگری شکنجه شدند.
فارغ از نوع نگاه سیاسی، سالی که گذشت دوران خوبی نبود. «سال فتنه» یا «سال دیکتاتوری»، هر چه که اسم این سال رابگذاریم، 12 ماه گذشته دوران ناخوشایندی بود. این اما تنها لایه رویی اتفاقات است. سالی که گذشت سال روشن شدن خطوط بود.
تا قبل از این سال، محمود احمدی نژاد موفقیت نسبی پیدا کرده بود که خود را بهعنوان داعیهدار «عظمت ایران» به مخاطب بفروشد. تا قبل از این سال، این ادعای حاکمیت ایران که «غمخوار سختی کشیدگان جهان است» خریدار داشت. وقتی همین نظام شهروندش را به گلوله بست و از روی او با ماشین رد شد، این حجاب فروریخت و مرزها شفاف شد.
این سوال خوبی است که روشن شدن مرزها چقدر اتفاق خوبی است و با رادیکال شدن فضا چه نسبتی دارد. گذشته از این نکته، یک مسئله دستکم در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران به خوبی آشکار بود؛ حالا جریانات سیاسی مختلف نقطه اتفاقی به دست آورده بودند. یا اینطور بگوییم: حالا «خوب» و «بد» تعاریف روشنتری داشتند و گروه بزرگتری به این سوال که «برای چه داد میزنی؟» جوابهای مشابهی میدادند. این وضعیت، هر اندازه که از آن خوشحال باشیم، دارد کم کم از دست می رود.
شنبه گروه آبجیز در تورنتو برنامه داشت و نزدیک به یک ساعت، در ابتدا و انتهای برنامه بزرگتری که به تجربه زنان زندانی میپرداخت، اجرا کرد.
سالن پر بود و وقتی رسیدیم روی در ورودی تکه کاغذی میگفت «Sold Out». وقتی صفورا اعلام کرد که میخواهند آهنگی برای جنبش سبز بخوانند انتظار داشتم سالن پر از سوت و کف بشود، اما نه تنها تشویق قابل ملاحظهای از جایی بلند نشد که حتی شاید جمعیت نفسش را هم در سینه حبس کرد.
در مدت اجرای این قطعه هم صدایی از جایی بلند نشد. وقتی سخنرانیها شروع شد فهمیدم که ندانسته آن مرز نامریی را رد کردهایم و وارد «سرزمین چپها»1 شدهایم.
این مرزها را قبل از این هم در راهپیماییهایی بزرگتری که در ماههای پس از انتخابات در تورنتو برگزار شد دیده بودیم؛ وقتی «چپها» جلوی پارلمان تظاهرات را «های جک» میکردند یا «سلطنت طلبها» با گروه دیگری ائتلاف میکردند که «سبزها» را کنار بزنند.(بیشتر). در تمام این مدت خیلیها تلاش میکردند تصور کنند که این مرزها از بین رفته است.
حقیقت این است که هدف مشترک موقت، مرزها را برای مدتی کم رنگ تر کرد، اما این مرزها وجود دارند و با دور شدن از لحظه انفجار، 22 خرداد سال 1388، عیانتر هم خواهند شد.
رفیق نازنینی در گوگل ریدر نوشته است «بترسید! بترسیم! سخت باید ترسید». چیزی که این دوست عزیز را واداشته است سه بار «بترسد» نظری است که در وبلاگ فاطمه شمس و در جواب ناآرامیهای او برای محمدرضای دربندش نوشته شده است: شما با پولهای غارت شده در انگلستان مشغول تحصیل هستید…شرم کنید خانوم، هزاران مادر داغ فرزندشان را به دل دارند، صدایشان به جایی نمیرسد، شما در رسانههای فلهای که با پولهای رفسنجانی و انگلیس در اختیار دارید برای ما «ننه من غریبم بازی» در میآورید؟ باز تکرار میکنم، آیا 100 ها هزار قربانی رژیم که به دست پدر شوهر شما، و باند ایشان در 24 سال حکومت موسوی، خاتمی، رفسنجانی و باند اصلاحطلبان به قتل رسیدند، اجازه داشتند به خانه زنگ بزنند؟… آن قرآنی را هم که «آقا تون» میخواهند ختم کنند، ما در چهارشنبه سوری در آتش میسوزانیم.
نظری مانند این که در وبلاگ یک «سبز» گذاشته میشود را به نظرم باید پیش لرزه تعریف دوباره مرزهایی دانست که نزدیک یک سال است کم رنگ شدهاند.
حقیقت این است که از نگاه خیلی از «چپ» ها، پوشش رسانهای اتفاقی که برای ندا افتاد یادآور این نکته است که حتی اسامی قربانیان کشتار سالهای 60 هم جایی، جز شاید در چند فایل پی.دی.اف در چند وبسایت گمنام، ذکر نشد.
ما برای ندا آهنگ میسازیم و عکسش را هوا میکنیم، اما کسی برای بقیه چنین کارهایی نکرد. در بخشی از برنامه روز شنبه، یک گروه چهار نفره رقصی را اجرا کردند که برداشت من از آن ترس بود و خطر و نگرانی.
پشت سن، روی دیوار، اسامی زنان اعدامی بالا میرفت. مثل تیتراژ یک فیلم. نام، سن و گاهی «باردار»، اگر اعدامی دو نفر بود. همراه نازنینم جایی بی مقدمه گفت «کسی بالای 30 نیست» و ساکت شد. من 17 ساله هم دیدم. یا شاید حتی 13 ساله. چه فرقی دارد؟ چند هزار نفر از رفقایشان را کشتهاند و ما ندایمان را سر دست گرفتهایم. کمی که خاک بنشیند، برای نظریهشان دلیل و شاهد هم پیدا میکنند که ما «سبز»ها یک جریان فانتزی هستیم که برای کشیدن پرده فراموشی روی گذشتهای خونبار علم شدهایم.
کمتر از یکسال از اوج خشونت گذشته است و ما تازه داریم عواقب آن را تجربه میکنیم. روند اتفاقات در یکسالی که گذشت نشان میدهد که زمانی که مورد حمله قرار میگیریم برچسبها کم رنگ میشوند و اهداف به هم نزدیک میشوند.
سوال مهم این است که جماعت «تراما» زده در ماهها و سالهای بعد از اتفاق چطور خواهند توانست با هم کنار بیایند.2
دقت کنیم که درگیری «چپ» ها و «سبز»ها، و همه گروههای دیگر، دقیقا همان چیزی است که نظام مسلط آرزوی آن را دارد. به این ترتیب، بار بعد که فرصتی برای دنبال کردن خواستههای دموکراتیک ایجاد شود، ساختار حاکم به سادگی به این موضوع اشاره خواهد کرد که «سران فتنه سرآخر حتی نتوانستند با هم کنار بیایند». این دلیل خوبی خواهد بود که شهروند ناظر، سرکه نقد حاکم مستبد را به حلوای نسیه نیروی مخالف دچار درگیری درونی ترجیح بدهد.
پینوشتها:
بله مادر ندا !\nبیچاره مادرمان مادر ندایمان!\nمادر حلالمان کن که نه به تو رحم کردیم و نه به ندا و خون او را برای سبزی ! پرچمان استفاده کردیم.\nآنها هم نام او را به بغما بردند و ما وقیحانه ته دلمان باور کردیم!
کدوم ماه عسل عزیز میشه از این قالبی یا بقولی توتم فکر کردن دست برداریدو اصل جنبش از مشروطه تا 57 تا 76 تا سبز کار مردمه که همه رو در آغوش گرفته بدون خط فاصله.