تقی آزاد ارمکی، جامعه شناس ایرانی در وبلاگ خود مینویسد که بیشتر کسانی که قصد بحث و بررسی و فهم «جامعه ایرانی» را داشتهاند، از دالان و مسیر سیاست و قدرت آمدهاند.
«جامعه ایرانی» پدیدهای ناشناخته است. کمتر تلاشی در شناسایی تاریخ و تحولات این جامعه از طرف متخصصان و اصحاب علوم اجتماعی صورت گرفته است.
بدین لحاظ کارهایی که با اسم جامعهشناسی تاریخی ایران، جامعهشناسی ایران و بررسیهای اجتماعی و فرهنگی ایران وجود دارد، بر اساس داعیههای سیاسی و پیشفرضهای نظری و مفهومی می باشد تا بیان واقعیت های اجتماعی ایران در گذشته و حال. به همین دلیل است که تا کنون کتاب قابل اعتنایی در مورد انقلاب اسلامی در دوره جدید به نگارش نیامده است. کتابهایی که در این زمینه نوشته شده است، اگر اصطلاح و مفهوم انقلاب اسلامی برداشته شود و به جای آن انقلاب مشروطه گذاشته شود، بر کتاب آسیبی نخواهد رسید.
مولف مدعی است کارهای صورت گرفته در مورد جامعه و تاریخ ایران که بیشتر معطوف به سیاست و قدرت در ایران است، بسیار سیاسی و ایدئولوژیک است و باید آنها را در حد بیانیههای سیاسی دانست.
عدهای به دلیل گرایش سیاسی (مارکسی و وابستگی به حزب توده در ایران) از دهه 1960 در ایران به تالیف و ترجمه کتابهایی اقدام کردند و بیش از اینکه به جریانهای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی وسیاسی در ایران توجه کنند، به واگویی مفهومی و ایدئولوژیک مارکسی در اثبات ارتباط یا عدم ارتباط جامعه ایرانی با مراحل تکاملی مارکسی پرداختند.
آنقدر در طول تقریبا پنج دهه مطلب تولید شد که حتی طراحان آغازین این مباحث در مورد ایران نیز با خواندن مطالب ادعایی خودشان باور کردند. (اشاره به دورغی که ملا نصرالدین در مورد آش دادن گفت و در نهایت در زمان برگشت خودش در صف تشکیل شده برای دریافت آش قرار گرفت و بدون توجه به دروغ بودن موضوع مصرا طلب آش میکرد).
مدعیان جدیدی در فهم جامعه و تاریخ و فرهنگ ایرانی پیدا شد و هر روز تکرار مکررات در قالب بیانیه، کتاب، تحقیق، و داوری از طرف افراد بزرگ و کوچک مطرح و انتشارات و کتابخانه و دانشگاه و حزب و روزنامه و رسانه و محفل روشنفکران و سیاستمداران را داغ نگه داشت.
فضا آنقدر داغ و هیجانی شد که عدهای به نقد و ارزیابی برخواسته و اشکالات منطقی گفتمان شکل گرفته را استخراج کردند. این گروه بدون ارجاع به زمینههای شکلگیری این بحث، مشکلات درونی و نارساییهای ادبی مفهومی و عبارتی آن را مورد چالش قرار دادند. گروه رقیب حداقل یک داعیه نداشت و آن اینکه خود را مارکسیست و لنینست و استالینیست و... نمیدانست.
به عبارت دیگر، داعیه مارکسی نداشت. ولی یک وجه اشتراک با گروه اول داشت و آن هم نفی داشتههای فرهنگی ایرانی و در نتیجه مدعی نوسازی بینادگرایانه شد. در حاشیه دو رویکرد سیاسی مسلط بر تاریخ و اندیشه ایرانی، عدهای نیز بی اعتنای به هر دو دیدگاه و رویکرد، به دفاع از گذشته ایرانی بدون ارجاع به واقعیتهای جاری ایرانی اقدام کرده و ناخواسته فضای ایدئولوزیک جدیدی در ایران ساختند.
گروه سوم نیز با وجود اشتراک (دفاع از ایران در گذشته) به لحاظ سیاسی و فرهنگی از یکدیگر متمایز بودند؛ در این جهتگیری هم ملیگرایان و هم اسلامگرایان وجود دارند. افراد و فضاهای مهم در هر دو گروه در دفاع از مفهومی تحت «سنت» بود و آنها بیاعتنای به جریانهای اجتماعی و فرهنگی سخنگویی کردند. حاصل کار این دو گروه هم مانند دو جریان قبلی شد: اشاعه سیاست گرایی و همت در ایدئولوژی گرایی.
با توجه به سلطه سه جریان اشاره شده در فضای فکری و اندیشهای ایرانی، سخن از ایران و جامعه و فرهنگ و تمدن ایرانی بسیار سخت خواهد بود. غربت این نوع نگاه به حضور تشکیلاتی سه جریان اشاره شده دارد. اصل مشترک بین این سه جریان سیاسی اندیشهای، نادیده گرفتن حیات اجتماعی ایرانی است.
این سه جریان از فهم امری ساده ولی مهم «جامعه ایرانی» غافل شده و غفلت ایجاد شده را مسلم فرض کردهاند. آنها به طور آشکار با مهم کردن حوزه سیاست و دولت و حکومت به غفلت از حوزه اجتماعی اقدام کردهاند. رسالتی که برای جامعه شناسی ایرانی در دوره معاصر وجود دارد، ارائه روایت علمی از وضعیت جامعه ایرانی است. در این روایت میبایستی به عناصر اصلی نظام اجتماعی و نوع تعاملات و تعارضات آنها اشاره کرد.
با توجه به جهتگیری مولف، بازنگری در ساحتهای اندیشهای - که بیشتر سیاسی است - سه گانه فوق به عنوان اولین گام ضرورت دارد. برای تحقق این ضرورت نیازمند به طرح الزامهای روشی و مفهومی برای طرح دیدگاه جدید می باشیم. این الزامها بر اساس حساسیت مولف، واقعیت تاریخی اجتماعی ایران، و چارچوب مفهومی اخذ شده از جامعهشناسی امکان دارد.
به نظر میرسد بیشتر کسانی که قصد بحث و بررسی و فهم جامعه ایرانی را داشتهاند از دالان و مسیر سیاست و قدرت آمدهاند و به دلیل محدودیت عمر و توان در این دالان مانده و به ارائه روایت دالان تا حیات ایرانی – جامعه ایرانی – اقدام کردهاند.
به طور خاص میتوان به روایت بیشتر سیاحان و سفرنامه نویسان اشاره کرد. این افراد عموما از طریق یا همراه باک صاحبان قدرت و سیاستبازان و سیاستگرایان بوده و به روایت کلی از حوزه سیاسی معطوف به حاکمان اقدام کرده اند. از طرف دیگر، روایتهای ارائه شده بدون منطق علمی بوده است. انها نیز مانند مورخان سنتی در ایران و جهان به شرح و بسط زندگی و احوال شاهان و بزرگان اقدام کرده اند. به این منظور است که در روایت آنها از جهان ایرانی بیش از همه مسائل حرمسرای شاهی تا مناسبات اجتماعی و اقتصادی روایت شده است.
آنقدر در مورد حریم خصوصی افراد سخن گفته اند که گویی جامعه ایرانی به لحاظ تاریخی به جز مسائل خاص و خصوصی دیگر حیاتی ندارد. به عبارت دیگر، ناخواسته یا خواسته این افراد تحولات اجتماعی را به حالات شخصی افراد خاص تقلیل داده اند.
این تقلیل گرایی آنقدر تکرار شده است که می توان در زمان حال از ان به عنوان یک پروژه یاد کرد هر چند که در روزهای اغازین یک اتفاق یا حس کنجکاوی یک غربی تازه وارد شده به ایران می توانست تعبیر شود. حضور این افراد بیشتر قبل از ظهور علوم اجتماعی و به طور خاص جامعه شناسی به معنای مدرن ان در جهان و ایران بوده است.
روایت سیاحان و سفرنامه نویسان از ایران بر اساس سنت کلاسیک بوده که در ان زندگی شاه و عمل و رفتار دولت مهم شناخته می شده است. این مرحله تاریخ نگاری در غرب هم بوده است و صرفا به ایران و اسلام تعلق ندارد.
زیرا بسیاری بگونهای در مورد تاریخنگاری سنتی سخن می گویند که گویی در ایران تاریخ نگاری سنتی به بیان زندگی بزرگان و حوادث اختصاص داشت و تاریخ نگاری غربی از آغاز تاریخنگاری اجتماعی و سیاسی و اقتصادی هم بوده است. خیر اینگونه نیست. تحولی که در تاریخنگاری به وقوع پیوست به معنی انتقال از تاریخنگاری سنتی به مدرن درغرب و در ایران بوده است.
تاریخنگاران و جامعه شناسان از قرن هجدهم به بعد سعی بر بازنگری تاریخ و تحولات ان شده اند. به طور خاص می توان رویکرد تکامل گرایانه را در بازخوانی تاریخ غرب که از قرن نوزدهم اغاز شده است ملاحظه کرد. در ادامه این رویکرد تاریخی است که رویکرد اجتماعی تکامل گرایانه و در نهایت رویکرد پیشرفت و ترقی شکل گرفته است.
مارکس و بسیاری از دیگر جامعه شناسان به این سنت مدیون هستند. آنها کمتر علاقه ای به مطالعه تاریخ نگاری سنتی در فهم تاریخ اروپا از خود نشان داده اند. با مراجعه به اثار مارکس و وبر و دورکیم دیده میشود که اصلی ترین منبع مطالعه آثار منتسکیو و آدام اسمیت است. این دو متفکر با ارائه روایت مدرن از جامعه و تاریخ و فرهنگ و اقتصاد سنگ بنای جدید تفکر اجتماعی را پی ریزی کرده اند. در حالی که در ایران کمتر افرادی چون منتسکیو و آدام اسمیت وجود دارند.
همه کسانی که آمدهاند قصد داشتهاند تا کاری وبری و مارکسی کنند. قصد داشتهاند تا بر اساس اطلاعات موجود که با رویکرد ایستا و دولت محور و شاه مدار نوشته شده است تحولات ایران را توضیح دهند. نتیجه آغازین این نوع نگاه نادیده گرفته شدن حوزه اجتماع و فرهنگ و برجسته شدن حوزه سیاست و قدرت و دولت بوده است.
در نتیجه میبایستی قبل از هر نوع کار تحلیلی، به بیان واقعیتهای جاری در تاریخ ایران اقدام کرد. این اقدام نیاز به مقدمات و الزامهایی دارد. مقدمات این کار وجود آکادمی است. الزامهای آن جهتگیری نظری است که در آن به جای بایدها به نبایدها تاکید شود.
زیرا تا کنون بسیاری سعی کرده اند بر اساس داعیه های نظری و سیاسی شان به بیان بایدهایی در تاریخ ایران اقدام کنند. با دیدن یک مورد خاص به تعمیم دست زده و خوشحال از یافتن عمق تحولات ایران سر و صدا برپا کرده و به اتلاف سرمایه های فرهنگی ایران اقدام کرده اند. رویکرد مارکسی و رقیب آن (از هر نوع که ایدئولوژیک هستند) از این بابت دارای اشکال است که ما را به شناسایی و بیان واقعیت هایی که در چهارجوب نظری معین است و تعریف شده است میکشانند نه جامعه و تاریخ ایران.
چارجوبهای مفهومی و نظری اشاره تاحدودی مفید است، ولی نجات بخش نیست. ما نیاز به چارچوب نظری داریم که به لحاظ روشی کار را ساده نکرده و با نفی داشته ها، در پی کشف مجهول باشد تا توضیح مفهومی از داعیه های نظری پیشین.