فرجام کلیایی به بهانه اکران مجدد هامون اثر داریوش مهرجویی، از چرایی تاثیر این فیلم بر نسلی از جوانان ایران میگوید.
این سؤال تازهای نیست که فیلمی به نام «هامون» چه بود و چه کرد و چرا.
برای پاسخ به این سؤال هم میشود از منظر تخصصی سینما فیلم را هزار بار دید یا از نگاه یک تحلیلگر اجتماعی روزگار تولد آن را کاوید یا شخصیت موجودی به نام «حمید هامون» را روانشناسی کرد. اما گمان نکنم هیچکدام فایده داشته باشد.
باید آدم روزگار هامون باشی تا با شنیدن نامش، چشمت برقی بزند و دلت بتپد و یاد خودت بیافتی؛ در همین دیروزهایی که باور نمیکنی بیست سال زمان گذشته از بودنش. این گونه هم اگر باشی باز شاید نتوانی به دیگرانی که هم قطار تو نبودهاند بگویی این قصه چه بود و چه کرد و چرا.
از کجا باید شروع کنی؟ از خودت؟ زمانهات؟ خانهات؟ شهرت؟ وطنت؟ گذشته و آینده آن روزهایات؟ این حلقه آن قدر پیچیده است که از هر کجا شروع کنی جایی جا میماند برای واگفتن. حتماً در این واگویی هم جاهایی جا خواهد ماند.
همه میدانند. جنگ تمام شده بود. آدمها و جامعه و ارزشها و ترسها هم خسته شده بودند. دورهای گذشته بود و هیچ دورهای هنوز شروع نشده بود. شهر پر بود از آدمهای خاکستری که هیچ جا نه دیده میشدند نه شنیده؛ نه به حساب میآمدند نه حساب میشدند. همه عادت کرده بودند به قالبهای تکراری رسانهای؛ کارتونهایی که همه مادرهایش گم شده بود. سریالهایی که همه عروسها و مادرشوهرها قبضهشان کرده بودند. آدمهای فیلمهای خارجی که همه سامورایی بودند. موسیقیهایی که همه مارش بودند. ورزش یعنی استقلال، پرسپولیس. تکلیف همه چیز از قبل معلوم شده بود و تکلیف سینما معلومتر. اسم فیلم و تصویرش بر پرده قصهاش را گفته بود. تو فقط میرفتی و میدیدی که حدسهایت درست دربیاید. دستکم میدانستی چه چیزهایی نمیبینی و نمیشونی. سینما دستش بسته بود و دستش رو بود برای ما.
هامون اما سیلی محکمی بود به گوش رخوت ما. ما آدمهایی بودیم که نه با حکومت بودیم و نه بر حکومت. دنبال دعوا نبودیم و حوصله تکرار قالبهایی که شبیهمان نبودند را نداشتیم. خودمان هم باور کرده بودیم وجود نداریم یا اگر داریم رسمیت نداریم. حرفها و فکرها و آرزوها و ترسهایمان مال خودمان بود. حتی بلند بلند گفتنش را هم تصور نمیکردیم. ما آدمهای زیرزمینی بودیم که روی زمین زندگی میکردیم.
هامون همه چیزش سیلی بود: نامش، تصویر تفنگ به دستش با قاب عینک بزرگ روی پرده که نمیدانستی کجا را نگاه میکند، صدایش، زندگیش، حرف هایش. او اولین نفر از ما بود که روی پرده فریاد زد دیگر به چیزی اعتقاد ندارد. فریاد زد که دارد فرو میرود. هامون بیهیچ ترس و خجالت یا غرور و تفاخری کتاب دستش میگرفت. مثل ما. دروغ میگفت و میترسید، مثل ما. گند میزد و جر میزد، مثل ما. میخواست دنیا را عوض کند و از پس عشقاش و زندگیاش، مثل ما، بر نمیآمد.
هامون مثل ما زندگی میکرد و این چیز جدیدی نبود، اما با صدای بلند فکر میکرد و روی پرده عریض راه میرفت و این جدید و عجیب بود. بلند بلند فحشهایی که ما میدادیم را حواله خودش و دیگران میکرد و این حتی در تاریکی سینما هم ما را میپراند و میترساند.
هامون، قیصر و فردین نبود که طرفدارانش عاشقش باشند و دشمنانش تشنه خونش. بگذارید تکلیف سؤتفاهمی را همین جا روشن کنیم. حقیقت این است که هامون نام یک اتفاق بود و حمید هامون قسمتی از این اتفاق. هامونبازها عاشق حمید هامون نبودند. لااقل همهشان عاشق او نبودند. شاید حتی از دستش حرص میخوردند. شاید نقدش میکردند. هامونبازها میتوانستند ساعتها با هم دعوا کنند سر چیزی که با هم عاشقش بودند، اما هامون دوستداشتنی بود. جمله جمله حرفهایش را از دل ما میگفت و فقط مال ما نبود . مادربزرگهایمان هم پا به پایمان میدیدند و غصه میخوردند برای دلش که شکسته. پدرهایمان شاملو که میخواندند، لبخند حق به جانب میزدند و سر تکان میدادند. مادرهایمان وقتی مهشید میگفت «عوض نشدم، تو رو دیگه دوست ندارم»، اشک جمع میشد توی چشمهایشان. هامون دل همه را بلد بود ببرد. ما تشنه بودیم و هامون سیرابمان میکرد و ما بلد نبودیم یک قصه نود دقیقهای را چطور در روزگارمان تقسیم کنیم.
گفتم حتما چیزی جا خواهد ماند. مثل این است که بخواهی قصههای امیرارسلان را برای بچههای امروز تعریف کنی. بخواهی مزه چپیدن زیر کرسی و پهلوی مادربزرگ و ظرف میوه روی کرسی را با قصه امیرارسلان بگویی. جور نمیشود. حالا نمیدانم برای روزگار موبایل و چت و میل و کلیک این حرف آخر در میآید یا نه، اما جادوی هامون این نبود که سرگشته بود. این نبود که عاشق بود. این نبود که مثل ما ضعیف و ترسو بود. این نبود که دل شکسته بود.
جادوی هامون این بود که در تاریکی سینما بعد از سالها به ما جرات داد دستمان را باز کنیم و دستی را کنار دستمان پیدا کنیم و بگیریم و فشار دهیم. هامون به ما جرات داد هم را پیدا کنیم. آدمهای زیر زمینی شبیه هم را. به ما نشانی داد کسانی را که شبیه خودمانند چطور پیدا کنیم. جملههای هامون اسم رمز گروه زیرزمینی ما بود. مهم نبود هم را دیدهایم یا نه و میشناسیم یا نه. تک جملهای گفته میشد و ادامهاش میآمد و رفاقتی پاگرفته بود.
جادوی هامون پیدا شدن جماعتی بود به نام هامونبازها. هامون دستهای ما را به هم داد و دلهای ما را هم . گمان نکنم این کار یک فیلم یا یک قصه یا یک شخصیت باشد. دنبال عشقی به نام هامون در دلهای ما باید گشت، نه روی پرده نقرهای.