نویسنده وبلاگ درختنشین، که دانشجوی ترم دوازدهم رشته ادبیات است از دغدغههای خود و آنچه بر سر آموزش عالی آمده است میگوید.
شاید یکی از خوبیهای ترم دوازدهم بودن این باشد که با مسامحه، آدم میتواند شبیه یک جدول آماری، چیزهایی از آنچه بر آموزش عالی میرود را کشف کند.
شش سال دانشجوی گروه ادبیات بودن به من این امکان را داده که با تمام ورودیهای گروه خودم، هم کلاس شوم. این شاید ابدا موضوع قابل افتخاری نباشد، که البته برای من پشیزی اهمیت نداشته و ندارد، ولی در این مدت چیزهایی دستم آمده درباره آنچه دارد در دانشگاهها به سر علوم انسانی میآید که اصلا امیدوارکننده نیست.
من به غرولندهایی که گه گاه از بیرون درباره خطرات علوم انسانی به گوش میرسید کاری ندارم. حتی به تهدیدهای کاملا رسمی سال قبل هم چندان اهمیتی ندادم و نمیدهم. برایم مهم نبود اگر آقایان و احیانا خانمهایی، تصمیم گرفتند در این حوزه طرح درسها را عوض کنند یا حتی مباحث کتابهای درسی دانشگاه را. پیشنهادشان چنان رقت انگیز و مضحک بود که حتی به این مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی غشغش خندیدم. برای اینکه اساسا سیستم دانشگاه سیستم تک کتابی آموزش و پرورش نیست که با عوض کردن طرح درس یا تغییر تاپیک در کتابهای درسی، حولی اتفاق بیافتد.
ولی واقعیت این است که نوعی تغییر غیر رسمی و مشکوک از درون گروههای علوم انسانی شروع شده و به نظرم با احتساب این اصل که سال به سال به از پارسال، این نمیتواند ابدا اتفاقی باشد.
اول روشن کنم که من اساسا نه عاشق قشر محروم و روستایی هستم و نه کینهای ازشان به دل دارم. حساب چیزی را که میگویم با قضاوتم درباره این طبقه جدا کنید.
از نظر کمّی، سال به سال به تعداد بچههای روستایی در حوزه علوم انسانی اضافه میشود. این را با شش سال دانشجوی یک گروه بودن به آسانی میتوانید ببینید. در حوزه علوم انسانی سهمیه مناطق روز به روز برای مناطق محروم بیشتر شده، تا جایی که حالا عملا یک نسبت عجیب و غریب در کلاسهای ما برقرار است. بدون اغراق بین ورودیهای جدید، از هر 10 نفر فقط یک نفر شهری است.
هیچ آماری نتوانستم از سهمیه مناطق دانشگاهها در سالهای اخیر پیدا کنم ولی تقریبا مطمئن هستم اگر آماری باشد و روی نمودار برود، با مشاهدات من تفاوت زیادی نخواهد داشت.
من به این قضیه مشکوک هستم. چرا که این اتفاق در حوزه علوم انسانی بیشتر به چشم میآید تا رشتههای فنی. یعنی در پاشنه آشیل حاکمیت. تزریق کمّی طبقه محروم به بدنه علوم انسانی، در دراز مدت تغییرات کیفی شگفتی را ایجاد میکند که کرده است.
اگر شما هم از سال 83 تا به حال دانشجوی یکی از رشتههای علوم انسانی بودید، میدیدید که کلاسهای شما هر روز بیشتر از چالش خالی میشود. که سوالات روز به روز دم دستیتر میشود. که دریافتها روز به روز دشوارتر میشود. که سلیقهها روز به روز به هم شبیهتر هستند. که حتی بچهها هم روز به روز بیشتر به هم شبیه می شوند. جوری که انگار اسم همه هم کلاسیهایت یکی است و انگار همهشان اهل یک جا هستند.
من برای همینهاست که مشکوک هستم. البته این میتواند نتیجه عکسی هم داشته باشد. یعنی که طبقه غیر شهری ایران را در مصاف با اندیشههای نو به چالش بکشد.
اما بعید میدانم علوم انسانی بتواند از این گود سربلند بیرون بیاید. علوم انسانی ما به غیر از آنچه از بیرون با آن مواجه است، در درون خودش هم با پارادوکسهای نگران کنندهای روبهروست. از تضادها و جزمیتهایی رنج می برد و همین طور از سطحی نگری کودکانهای که در برداشتهایش دارد.
با این وجود من ترجیح میدهم علوم انسانی الکنی داشته باشیم بر اساس مبانی اومانیستی، تا اینکه در مسیر قشریگری جدیدی قرار بگیریم که نتایجش از خودش هم وقیحتر خواهد بود.