نسخه آرشیو شده

مرضیه
عکس از وبلاگ قدیمی‌ها
از میان متن

  • «در میان گل‌بنی خوش‌رنگ و بو طاووس زیبا...» پدر جانمی می‌‌گفت و فرمان را می‌چرخاند. ما هم که گمان داشتیم توی بوگاتی نشسته‌ایم سر هر پیچ قبل از هزار چم هزار بار چرخیده بودیم و کیفور شده بودیم که شنیده‌ایم: «چو شد ز شور او فزون غرور او...»
موضوع مرتبط

پنج‌شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۹ - ۲۳:۱۷ | کد خبر: 57019

نویسنده وبلاگ گم‌شده در بزرگاه از خاطراتش با صدای مرضیه می‌نویسد.

جنگ در مرزهای ایران بود. کیلومترها از کرمانشاه آمده بودیم برسیم تهران. شب را در تهران خوابیده بودیم و کله‌ی صبح بعد از صبحانه‌ی خوشمزه‌ی خانه‌ی دایی با بربری‌های تازه چپیده بودیم توی پیکان گوجه‌ای. پیکان گوجه‌ای ضبط صوت نداشت.

پدر آن پایین‌مایین‌ها جایی که ما نمی‌دیدیم وردست خودش یک‌جور ضبط‌صوت سوار کرده بود که با چند سیم می‌رسید به بلندگوهایی که باز هم ما نمی‌دیدیم فقط صدای‌اش می‌آمد و معلوم بود که بودند. کنترل ضبط صوت هم دست خودش بود. منظور دست همین دست واقعی. به بک‌نفر دستور می‌داد از توی داشبورد نوار سبزه را دربیاورد یا نوار قرمزه را که روی‌اش نوشته است گل‌های نمی‌دانم چند.

«در میان گل‌بنی خوش‌رنگ و بو طاووس زیبا...» پدر جانمی می‌‌گفت و فرمان را می‌چرخاند. ما هم که گمان داشتیم توی بوگاتی نشسته‌ایم سر هر پیچ قبل از هزار چم هزار بار چرخیده بودیم و کیفور شده بودیم که شنیده‌ایم: «چو شد ز شور او فزون غرور او...»

«امشب به بر...» پدر صدای‌اش را می‌انداخت توی پیکان گوجه‌ای و ما که هنوز تکان‌های بمب‌ها توی تن‌مان بود تکانی می‌خوردیم و دم می‌‌گرفتیم: «در فکر در فکر در فکر تو بودم که یکی...»حالا دست حالا دست. بوی سبزه می‌زد توی دماغ‌مان. نم می‌نشست روی تن‌مان. شمال چقدر دور بود. پشت آن کوه‌ها بعد از آواز آخر این نوار پشت شش بار پشت و رو کردن نوار آن‌جا که خواننده می‌گوید: «وای این کوچولو رو بیارید این‌جا ببینم. الهی چقدر هم شبیه خودمه...» و بعد آرشه‌ی ویولنی و «رفتم... رفتم...»

پیکان گوجه‌ای زیر باران می‌راند و دست‌های ما بیرون از پنجره بود. توی پلاژ که می‌رفتیم و گمان می‌کردیم موضع خصوصی است یک‌‌باره برادر بزرگ‌تر صداش را ول می‌کرد توی هوا و می‌خواند: «یه روزی رفتم که رفتم رو برات خونده بودم» این‌جا بود که من باید می‌گفتم: «دیدی دیدیم» و او ادامه می‌داد: «اون زمون هم به‌خدا...» پدر تشر می‌زد. ساکت می‌شدیم. دریا آن‌جا بود هرچند نمی‌شد به آب زد.

بعدها توی کتاب‌های شعری که از ترانه‌های قدیمی پر بود به جای اسم‌اش جای خالی می‌گذاشتند یا می‌نوشتند بانوی‌موسیقی. ما که می‌دانستیم کیست. برای ما دیگر نبود بعد از همراهی با کسانی که دوست نمی‌داشتیم. کسانی که سال‌ها قبل روی آن بمب‌ها نشسته بودند.

حالا رفت.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی