طاهر بنجلون، نویسنده فرانسوی عربتبار، به «داستانگوی بهار عربی» معروف شده است. مصطفی خلجی نگاهی دارد به دو اثر او که قیامهای اخیر در کشورهای عربی، بنمایه آنها شده است.
«امروز، ما از سقوط یک دیوار عظیم، مثل دیوار برلین، حرف میزنیم؛ در واقع، چندین دیوار، چندین تابو و چندین سد، در آن واحد. اما شاعران همیشه قبل از همه، از این سقوط رژیمهای توتالیتر سخن میگویند: ولادمیر مایاکوفسکی روس، ناظم حکمت ترک، محمود درویش فلسطینی، بدر شاکر السیاب عراقی و احمد شوقی مصری. هر کدام از این شاعران، به زبان خود نیاز حیاتی بشر به آزادی و عدالت را بیان کردهاند.»
این جملات، بخشی از کتاب «بارقه» نوشته طاهر بن جلون است که درباره تحولات اخیر کشورهای عربی نوشته و به تازگی به زبان فرانسوی در پاریس منتشر شده است.
طاهر بن جلون، نویسنده معاصر فرانسوی و برنده جایزه ادبی گنکور، که اصالتا اهل یکی از کشورهای عربی شمال آفریقا است، به «داستانگوی بهار عربی» تبدیل شده است.
او که در جوانی روزنامهنگار بوده، علاوه بر نوشتن مقالات و یادداشتهای مختلف در روزنامههای فرانسه، در ماههای آغازین بهار عربی، همزمان دو کتاب با این موضوع در پاریس منتشر کرد که ناشر هر دو کتاب انتشارات «گالیمار» است.
خواننده با خواندن این دو کتاب، که یکی داستان است و دیگری مجموعه مقاله، از دریچه ذهن یک قصهگو با بهار عربی آشنا میشود.
بنجلون در ذهن دیکتاتورهای عرب
یکی از جذابیتهای کتاب «بارقه» شیوه متفاوت بنجلون در روایت اتفاقات اخیر کشورهای عربی است. او که در این کتاب غیرداستانی هم قلم داستانی خود را کنار نگذاشته است، در چند فصل از کتاب، خود را جای دیکتاتورهای عرب گذاشته و زبان آنها آنچه در ذهنشان میگذرد را نوشته است.
بن جلون در ابتدای فصل «در ذهن بنعلی» وضعیت این روزهای زینالعابدین بنعلی را توصیف میکند و مینویسد: «او افسرده است. در زندانی طلایی زندگی میکند. او مدام بدن باندپیچ محمد بوعزیزی را به خاطر میآورد و نفرینش میکند. بنعلی دیگر به خدا اعتقادی ندارد. زیرا خدا اکنون با بیچارگان است.»
بنجلون همچنین در این فصل مونولوگی را خلق کرده که حالت استیصال دیکتاتور سابق تونس را به خوبی نشان میدهد.
بنعلی در این مونولوگ خطاب به خودش بیان میکند: «بشر نمکنشناس است. من کاری کردم که میلیونها توریست به تونس بیایند، دخل اسلامگراها را در آوردم، اعتماد غرب را جلب کردم، و حالا به یکباره همه دنیا به من پشت کرده است.»
بنعلی با ابراز ناراحتی از اینکه نمیتواند به حال خودش گریه کند میگوید: «من لحظه تولد نوهام از بس هیجانزده شده بودم، گریه کردم. بله، من، آقای رییسجمهور، زدم زیر گریه. اما امروز، انگار دیگر اشکی ندارم، از خودم بدم میآید.»
او همچنین به رفتار دیکتاتور لیبی در برابر شورشهای مردمی غبطه میخورد و میگوید: «قذافی ۱۰ سال از من بزرگتر است. دیوانگیاش او را به پیروزی میرساند. کشتن مردم برای او مهم نیست.»
نویسنده کتاب «بارقه» از زبان دیکتاتورهای ساقط شده عرب، ناراحتی آنها را نسبت به رسانههای جهان به ویژه رسانههای کشورهای مختلف عربی که اخبار بهار عربی را پوشش میدادند بیان میکند.
طاهر بنجلون، این زبان داستانی را در تمامی فصلهای کتاب حفظ کرده است؛ به عنوان نمونه در فصل لیبی، مقاله با روایت لحظه فرود هواپیما در فرودگاه طرابلس و لحظات آغازین سفر بنجلون به لیبی شروع میشود. بنجلون همان رعب و وحشتی را به تصویر میکشد، که پیشتر فرانتس کافکا و جورج اورول در کتابهایشان خلق کرده بودند. بنجلون میگوید شب اول اقامتش در یکی از هتلهای لیبی، تا صبح بیدار بود و پلکهایش نمیتوانستند از ترس بسته شوند.
بنجلون در کتاب بارقه، به مصر و تونس و لیبی بسنده نمیکند و شرایط سیاسی اجتماعی اقتصادی الجزایر، یمن و مغرب را هم مورد بررسی قرار میدهد. همچنین گریزی نیز به حاشیه شهرهای بزرگ غربی میزند و مشکلات مهاجرانی را که در این حاشیهها زندگی میکند به دولتهای غربی گوشزد میکند.
بنجلون، راوی داستان زندگی محمد بوعزیزی
اما کتاب دیگر طاهر بنجلون، به تمامی محمد بوعزیزی، جوان تونسی که با خودسوزیاش انقلاب تونس را کلید زد، اختصاص دارد.
بنجلون با این داستان نه چندان بلند که «با آتش» نام دارد، با زبانی ساده و روان و جملاتی کوتاه وگاه کوبنده، خواننده را به بطن جامعه تونس زمان بنعلی میبرد. داستان با بازگشت «محمد»، شخصیت اصلی داستان، از مراسم خاکسپاری پدرش آغاز میشود: «در حالیکه پیرتر به نظر میرسید، خمیده و آهسته راه میرفت. تازه سی سالش تمام شده بود، اما هیچگاه سالگرد تولدش را جشن نگرفته بود. سالها همینطور میگذشت و همه به هم شبیه بود. فلاکت، فقر و وادادگی، غمی را در زندگیاش حک کرده بود که حالا با گذشت زمان طبیعی به نظر میرسید.»
از همین ابتدای داستان، محمد سرپرست خانوادهای پرجمعیت با مادری مریض میشود. او در جستوجوی کار است اما با مدرک دانشگاهیاش هیچ کاری پیدا نمیشود. تصمیم میگیرد که مدرکش را که به درد نمیخورد بسوزاند. در واقع سرنوشت محمد بین دو «آتش» شکل میگیرد: یکی سوزاندن مدرک دانشگاه و دیگری خودسوزی محمد.
«محمد پوشه قدیمی مدارکش را از کمد خارج کرد، مدرک لیسانسش را از پوشه بیرون آورد، در ظرفشویی انداخت و آن را آتش زد. به زبانههای آتش نگاه میکرد که کلمات روی کاغذ را میبلعید و به سمت نام و نام خانوادگی و تاریخ تولدش پیش میآمد و آنها را هم سوزاند.»
بنجلون تأکید دارد که محمد یک آدم معمولی مثل دیگر آدمهاست و هیچ گرایش سیاسی و مذهبی ندارد. این نویسنده چند جا تأکید میکند که محمد نه تنها مذهبی نیست، بلکه از اسلام هم چندان خوشش نمیآید و رفتار اسلامگراها، محمد را نسبت به اسلام بدبین کرده و اساسا از دین دور شده است.
در داستان «با آتش» محمد برای اینکه کاری برای خودش دست و پا کند، بلیط سفر به مکه را که به صورت تصادفی برنده شده میفروشد تا پولی به دست آورد: «در این شرایط اصلا به زیارت مکه علاقهای نداشت.»
همچنین بنجلون برای اینکه نشان دهد محمد مثل دیگر جوانان امروزی است، به توصیف رابطه محمد و دوستدخترش که میخواهد با او ازدواج کند میپردازد: «محمد و زینب بیشتر وقتها در کافه با هم قرار میگذاشتند. ساعتها با هم گپ میزدند و شوخی میکردند و از خنده رودهبر میشدند. سه ماه میشد که جای مناسبی را برای همآغوشی و سکس پیدا نمیکردند. آخرین بار، دخترعموی زینب، که همخانهاش به سفر رفته بود، آپارتمانش را در اختیار آن دو گذاشت.»
شرایطی را که بنجلون توصیف میکند، وضغیتی بسیار اسفناک و غیرقابل تحمل است. در این شرایط هیچ کس توان زندگی ندارد، حتی فاحشهها. در صحنهای از داستان، وقتی محمد به اداره پلیس احضار شده، زنی را میبیند که پشت سر هم سیگار میکشد و به زمین و زمان فحش میدهد: «من فاحشهام! از گفتنش عار ندارم. ولی یک روز همه چیز عوض میشود. خواهی دید. من همیشه این را حس میکنم. طولی نخواهد کشید...»
بنجلون در داستانش، به خوبی فضای پلیسی زمان بنعلی را به تصویر کشیده و ترسی را که سالها مردم تونس تجربه کردهاند با واسطه کلمات به خواننده منتقل میکند.
هر چه به سمت پایان داستان میرویم این وحشت و اضطراب بیشتر میشود. در جایی از داستان، محمد وقتی از رفتار خشن مأموران پلیس به ستوه آمده، دهانش خشک و بزاقش تلخ شده و به سختی نفس میکشد، با خودش میگوید: «اگر من اسلحهای داشتم، تمام تیرهایش را خرج این پستفطرتها میکردم. حیف که ندارم. ولی جسمم را که دارم، زندگیام را، آیندهام را، اینها سلاح من هستند...»
و در نهایت، پس از تعقیب و گریزهای فراوان پلیس و محمد، محمد از بیعدالتی و ظلم به ستوه آمده و خود را در مقابل شهرداری میسوزاند: «محمد عین یک مشعل داشت میسوخت. وقتی آمبولانس رسید، آتش خاموش شده بود. ولی محمد تمام شباهتش را به یک موجود انسانی از دست داده بود. مثل گوشت گوسفند که خیلی کباب شده باشد، کاملا سیاه.»
طاهر بنجلون در پایان کتاب داستان «با آتش» حرف اصلی خود را از قول خواهران محمد بوعزیزی مینویسد. آنها وقتی در مقابل خواسته یک کارگردان سینما مبنی بر به تصویر کشیدن زندگی محمد قرار میگیرند، میگویند: «او میخواهد از مرده برادر ما پول در بیاورد. چه نفرتآور است! داستان محمد به هیچ کس تعلق ندارد. این داستان، قصه یک آدم معمولی است که نمونهاش میلیونها نفر وجود دارد. کسی که به شدت در زندگیاش لگدمال، تحقیر و طرد شده بود. مرگش شعلهای شد که جهان را غرقه در نور کرد. هرگز هیچ کس نمیتواند مرگ محمد را بدزدد.»
* کتاب داستان «با آتش» نوشته طاهر بن جلون، با ترجمه مصطفی خلجی بهزودی منتشر میشود.
ترجمه داستان با آتش در اینجا منتشر شده است
http://www.siaamand.blogfa.com/