پرویز جاهد، منتقد، در حاشیه نمایشگاهی که از آثار بهمن فرسی در لندن برگزار شده، شرحی بر این نمایشگاه نوشته و با او به گفتوگو نیز نشسته است.
اخیرا نمایشگاهی از نقاشیها و مجسمههای بهمن فرسی از ۲۷ فوریه تا سوم مارس (۸ تا ۱۳ اسفند ۹۰) در کتابخانه مطالعات ایرانی لندن برپا شد که در آن فرسی، ۴۵ تابلوی نقاشی و شش پیکره چوبی خود را به نمایش و فروش گذاشت.
بهمن فرسی از نویسندگان آوانگارد و پیشرو ادبیات داستانی و نمایشی ایران است که از اواخر دهه سی، همزمان با رشد و تحول داستان نویسی و نمایشنامه نویسی در ایران، نخستین داستانها و نمایشنامههای خود را منتشر کرد اما آثار فرسی به خاطر سبک، نگاه و فردیت ویژه او، مورد پسند زمانه که دچار هیجانهای ایدئولوژیک و انقلابیگری مارکسیستی بود، قرار نگرفت و در حاشیه ماند. نمایشنامه «گلدان» فرسی که در سال ۱۳۳۸ منتشر شد، با فضاسازی و شخصیتپردازی منحصر به فرد و زبان و ساختار غیرمتعارف و غافلگیرکننده آن، یکی از نخستین نمایشنامههای مدرن فارسی محسوب میشود.
فرسی در رمان «شب یک شب دو» (۱۳۵۳) نیز، فرم روایی و فضاهای ذهنی متفاوتی خلق کرد که اگرچه در ادبیات جهان تازه نبود اما در فضای داستان نویسی معاصر ایران، تجربه کاملا نویی بود.
بهمن فرسی، نمایشهای «چوب زیر بغل»، «صدای شکستن»، «بهار و عروسک»، «گلدان» و «آرامسایشگاه»، از نوشتههای خود را در تهران روی صحنه برد و علاوه بر آن در فیلمهای «پستچی» و «دایره مینا» از ساختههای داریوش مهرجویی نیز بازی کرد.
فرسی سالهاست که دور از ایران در لندن زندگی میکند و مجموعه آثار داستانی، نمایشی و شعری که در تبعید آفریده، از غنیترین و گرانمایهترین دستاوردهای ادبیات غربت است.
بهمن فرسی اما علاوه بر داستان و نمایشنامه، نقاشی هم میکشد و مجسمه هم میسازد. نخستین نمایشگاه نقاشیها و مجسمههای او در سال ۱۳۳۷ در بیینال تهران برپا شد و از آن زمان تا امروز، آثار تجسمی او بارها، در تهران، نیویورک، واشنگتن و لندن به تماشا گذاشته شدند.
فرسی، معمولا تن به گفتگو نمیدهد و از قرار گرفتن در برابر دوربین عکاسان و فیلمبرداران گریزان است. در این سالها ندیدم گفتگویی از او در جایی منتشر شود. میدانم که او نیز همانند ابراهیم گلستان، حرفهای ناگفته زیادی دارد که بگوید اما به دلایل زیادی ترجیح داده است خاموش بماند و به جای او آثارش سخن بگویند.
فرسی چند سال قبل، انتشارات دفتر خاک را در لندن دایر کرد و به انتشار داستانها، نمایشنامهها، شعرها و یادداشتهایش پرداخت. از میان کتابهای او که دفتر خاک منتشر کرد میتوان از دوازدهمی (مجموعه داستان)، سقوط آزاد (مجموعه نمایشنامههای کوتاه)، سفر دولاب (طنز هجایی)، نبات سیاه (مجموعه داستان کوتاه)، با شما نبودم (یادداشتهای پراکنده)، خودرنگ (مجموعه اشعار)، یک پوست یک استخوان (مجموعه اشعار) و بتاریخ یک یک یک (سه شعر بلند) نام برد.
فضای کوچک و تنگ کتابخانه مطالعات ایرانی لندن، مکان مناسبی برای نمایش تابلوهای فرسی نبود. این یکی از بزرگترین آسیبهایی است که هنرمند مهاجر که در جامعه میزبان شناخته شده نیست، از این بابت میبیند. او حتی فضای مناسب و استانداردی برای عرضه کارهای خود پیدا نمیکند و مجبور است به این حداقلها رضایت دهد. تابلوها در فاصلههایی بسیار تنگ و فشرده در کنار هم به دیوار نصب شده و فرصتی به چشمها نمیدهند تا آنها را جدا از هم و دقیقتر ببیند.
نقاشیهای فرسی، برخلاف میل واقعی او همه اسم دارند: بوی قبیله، تن نوشت، زمرد نوازان، خون سبز، طاق نصرت، پژواکهای موازی، جاودانگی، طاووس، نجوای آبی، تاریکی درخشان، هوای باز و قیام. چرا که به گفته فرسی، این کار ارتباط آنها را با مخاطبان سادهتر میکند. خود میگوید «دوست ندارم نقاشیهایم وامدار ادبیات باشد اما بیننده آن را میپسندد». شنیدن این حرف از زبان نویسنده و هنرمندی که هیچگاه تسلیم خواستها و سلیقههای عام زمانه نشده است، اندکی سخت است اما میتوان آن را نشانه جبر و ستم زمانه و جفای روزگار بر هنرمندان آوانگارد و تک رو دانست.
فرسی از اینکه نقاشیهای او را در سبک یا ژانر خاصی، طبقه بندی کنند و یا به مقایسه و شبیه سازی آنها با کارهای دیگران بپردازند، اکراه دارد و این بیزاری را در یکی از سرودههایش نیز بیان کرده است:
میگویند شعر تو شبیه شعر کسی نیست
ای هیچ
ای همه
روزگار غریبی است
مردمان
شباهت میخرند و
اصالت
نمیخرند
با این حال، فرسی، در پاسخ به درخواست یکی از بازدیدکنندگان سمج نمایشگاه که اصرار دارد، او سبکی را برای کارهای خود معرفی کند، آنها را فیگورهای آبستره مینامد. نقاشیها، ترکیب بدیع و چشم نوازی از اشیاء طبیعی و مصنوعیاند که میل وافری به شکسته شدن و انتزاعی شدن دارند.
با اینکه فرسی از موتیفها و عناصر تکرارشونده مشخصی مثل تکههای قالی و تنههای بریده شده درخت، یا حروف نستعلیق در کارهایش استفاده میکند اما او با این عناصر، جهان انتزاعی ویژه و منحصر به فرد خود را میسازد. فرسی با اصطلاح «طبیعت بیجان» برای توصیف دنیای بصریاش مخالف است و ترجیح میدهد به نحو شیطنت آمیز و بازیگوشانهای، آن را «طبیعت بیجان زنده» بنامد. این قالیهای پاره پاره شده و تنههای بریده درخت، همچون زورقهایی کوچک و سرگردان در دل یک اقیانوس بیکران، شناورند یا سفینه هاییاند که در خلا و فضایی بیانتها رها شدهاند و به دنبال مقصدی نامعلوماند. برخلاف بیشتر نقاشیها که انتزاعیاند، پیکرههای فرسی، غالبا شمایلی انسانی دارند اگرچه این شمایلها، غالبا به شکل دفرمه شده و گروتسک ارائه شدهاند. مثل مجسمه «مرد سابق»، که ترکیبی از پیکر انسانی (زن و مرد) و حیوانی است یا مجسمه «اسطوره بینام» که کله آن شبیه آلت تناسلی مرد و نیم تنه آن شبیه یک زن و پایین تنه آن باز متعلق به یک مرد است. پیکرههای برهنه او، فاقد زیبایی و ظرافت متعارف در تصویرسازی اندامهای انسانی است. نوعی خشونت و زشتی در آن است که درک متعارف ما از بدن لخت و مفهوم عریانی را به چالش میکشد.
بهمن فرسی، این بار برخلاف همیشه، دعوت مرا به انجام گفتگویی کوتاه درباره این نمایشگاه و کارهای تجسمیاش پذیرفت اما این فرصت آن قدر تنگ و کوتاه بود که بسیاری از پرسشهای من بیجواب ماند و به زمانی دیگر موکول شد. با این حال حرفهای فرسی، حتی در همین اندازه نیز شنیدنی و جذاب است.
***
این نمایشگاه، هفدهمین نمایشگاه شماست. از ۱۳۳۷ تا الان بیش از نیم قرن میگذرد و در این مدت تحولات زیادی در هنر نقاشی ایران اتفاق افتاد و قطعا شما نیز از این تحولات جدا نبودید. متاسفانه برخلاف آثار ادبی شما، هیچ یک از نقاشیها یا مجسمههای آن دوره شما در دسترس نیست. بنابراین امکان مقایسه کارهای آن دوره شما با کارهای این نمایشگاه ممکن نیست. بنابراین از خود شما میپرسم که در این نیم قرن، کارهایتان تا چه حد تغییر کرده و تا چه حد ادامه کارهای گذشتهتان هست؟
انسان همان ادامه خودش هست و کارهایش به نوعی از نظر ذات و درونمایه همان بوده که هست.
همان طور که آدمیزاد رشد میکند و برخوردهای مختلف دارد، این برخوردها در کارهایش هم منعکس میشود و من چون در دو شاخه هنری که تماس و ارتباط دائم من با زندگیام یعنی هنر تجسمی و هنر نویسندگی است میتوانم بگویم که بله این تاثیر وجود داشته و به مرور زمان تغییر کرده است.
کارهایی که من الان در این نمایشگاه دارم با کارهای سال ۱۹۵۸ من فرق دارد. من تاریخهای ایرانی یادم نیست چون سی سال است با تاریخ مسیحی دارم زندگی میکنم. اما آنچه که برای شنونده این حرفها میتواند جالب باشد این است که من رسم سابقام این بود که در فاصله بین دو نوشتن، نقاشی میکردم. یعنی مثلا گرفتار نوشتن یک نمایشنامه بودم و وقتی که تمام میشد حتما یک دوره برای خودم نقاشی میکردم. یا اگر گرفتار نوشتن یک مجموعه داستان یا هر گونه نوشتن دیگر بودم، بعد که تمام میشد، نقاشی میکردم و بعد دوباره میرفتم سراغ نوشتن.
حالا از بین اینها یعنی نوشتن داستان و نمایشنامه و نقاشی و مجسمه سازی کدام یک برای شما جذابتر است و بهتر ذهنیت و ایدههای شما را منعکس میکند؟
هر کدام از اینها، به جای خود نمایانگر ایدههای من بودهاند و هیچ امتیاز خاصی برایشان قائل نیستم. اینها که گفتم هیچ کدام به این معنی نیست که مثلا نقاشی برای من جدی نبوده یا فقط برای خستگی در کردن بوده.
نقاشی به نظر من هنر خلاق و سازندهای است. شما لحظه به لحظه که با پرده نقاشی خودتان کار میکنید، این ساختن حیات و بازسازیاش را حس میکنید و میبینید و این حالت در مورد کلمه وجود ندارد. کلمه، خیلی ابسورد است و وقتی روی کاغذ مینویسید یا کلمات را تایپ میکنید، یک دنیای دیگری است. چون کلمه از شما جدا میشود و روی صفحه کاغذ نقش میبندد ولی جلوی چشم شما به طور محسوس وجود ندارد. این است که حس کلام با حس نقش یک تفادت آشکار و بسیار عجیب و غریب دارد.
علت اینکه من در فاصله بین دو نوشتن، نقاشی میکردم این بود که من میخواستم به هنری بپردازم که با من بده بستان خیلی نزدیک عینی داشته باشد تا ذهنی.
با کدامشان راحت ترید؟
با همهشان راحتم ولی جستجو در کلام و نوشتن، با جستجو در کشیدن، جستجو در دو دنیای متفاوت است. مخصوصا در مورد کشیدن. این است که من در نقاشی دوست دارم، فرمهایم را عوض کنم.
مثلا شما جیاکومتی، مجسمه ساز ایتالیایی را با پیکرههایی میشناسید که باریک و بلندند و تنشان مثل آبله از پیکرهایشان بیرون زده. من به این کار به شخصه معتقد نیستم. البته او هنرمند درجه یک، تثبیت شده و بیچونهای است. اما اینکه چطور او میتواند همیشه با این یک نوع فرم، کار بکند و احساسات و منظورهایش را نشان بدهد برای من یک سوال است. من فکر میکنم یک نقاش، بسته به تنوعی که در احساسات، اندیشهها و یافتهها و گم کردههایش برایش پیش میآید، میتواند و میبایست دائما دنبال وسیلههای بیانی جدیدی باشد. به همین دلیل من در نقاشی، نقاش دلهای هستم. یعنی هیچ وقت از یک فرم راضی نیستم و در یک فرم نمیمانم و همیشه عوض میکنم. برای همین دورههای کار من از اول که شروع کردم تا امروز خیلی تغییر کرده. مثلا تا الان در این هفده نمایشگاه، شاید هشت نه دوره مختلف کار هست.
شاید اگر بخواهیم یک تقسیم بندی کلی از کارهای شما در این زمینه بکنیم، این است که آنها را به دو دسته تقسیم کنیم: یک سری نقاشیهای رنگی شماست و دسته دیگر طرحهای سیاه قلمتان.
من یک دوره کارهای طراحی کردم که تنها یک نمایشگاه از آنها برگزار شد که در سیتی یونیورسیتی لندن بود که آن طرحها را نشان دادم و دیگر آنها را نشان ندادم.
در کتاب حرفهای گنده گنده، تعدادی از این طرحها آمدهاند.
بله از همین مجموعه طرحها و طنزهای خطی است.
طرحهای سیاه قلمی که طنزهای سیاه و کوبندهای دارند.
بله خیلی سیاه و تیزند.
و شما با خیلی باورها و اسطورههای ما شوخی میکنید از جمله اساطیر شاهنامه مثل رستم.
درست است.
آخرین نمایشگاهتان در لندن در سال ۲۰۰۰ بوده. آیا این ۴۵ تابلوی نقاشی که در این نمایشگاه ارائه کردهاید، در فاصله دوازده سال گذشته کشیده شدهاند؟
تعداد این تابلوها خیلی بیشتر است. حدود هفتاد تابلوست اما چون جا و فضای ما در اینجا (کتابخانه مطالعات ایرانی لندن) محدود بود، این تعداد را نمایش دادیم. الان هم اینجا، برای تابلوها خیلی جا، تنگ و نزدیک به هم است و آرایش آنها به مرارت صورت گرفته. نمایشگاه باید فضای بزرگ تری داشته باشد که هر کاری خود را نشان دهد. اما خب شرایط اضطراری غربت ایجاب میکند که ما کارها را این جوری آرایش کنیم.
مجسمهها چطور؟ چون فقط شش تاست.
تعداد مجسمهها کماند چون من یک ناراحتی مفصل دارم و شانههایم درد میگیرد. چون وقتی روی چوب کار میکنم، دردش مستقیم به مفاصل میرود و اذیت میکند. به همین دلیل دیگر نمیتوانم مجسمه بسازم مگر اینکه بخواهم موادی را که با آن کار میکنم عوض کنم یعنی از چوب بروم به سمت یک ماده نرم مثل گل مجسمه سازی.
آیا همیشه با چوب کار کردید؟
بله چون من چوب را خیلی دوست دارم و کار با چوب عشق من است اما متاسفانه دیگر نمیتوانم با آن کار کنم.
کشیدن نقاشی اذیتتان نمیکند؟
نقاشی نه.
این تابلوها حاصل چند سال کار است؟
حاصل همین فاصله ده ساله است اما معنیاش این نیست که همه این ده سال فقط مشغول کشیدن اینها بودم. من در فاصله این ده سال، کلی کار کردم و کلی چیز نوشتم.
عنوانهای این تابلوها به ظاهر خیلی انتزاعیاند اما من ارتباط تنگاتنگی بین اسامی آنها و درونمایه کارها میبینم. مثل تن نوشت، خون سبز، جاودانگی و قیام. این اسمها را بر چه اساسی انتخاب میکنید؟
این اسم گذاری، در واقع حالت کلیدی دارد و صرفا برای اینکه کمکی به بیننده اثر بکند انتخاب شده.
من به شخصه معتقد نیستم که نقاشیها باید عنوان داشته باشند ولی دنیای نقاشی بین بیننده و کار به اینجا رسیده که کارها عنوان هم دارند. اما خیلی از نقاشها، از این کار طفره میروند و مینویسند «بیعنوان» و خود را خلاص میکنند ولی کار بدی هم نیست و گاهی مفیده و ارتباط هم ایجاد میکند. نیت این است که کلیدی غیر از نقاشی به بیننده داده شود.
وقتی شعرهای شما را میخوانم، ارتباط خیلی نزدیکی بین فضاهای شعری و زبان آن شعر و تابلوهای شما احساس میکنم به ویژه از نظر رنگها که حضور قدرتمندی در شعرهایتان دارند و مدام به آنها ارجاع میدهید: سبزی از فراغت بهار، آبی از بینهایت، قرص سرخ انتقام. در مورد این ارتباط اگر ممکن است توضیح دهید.
خب دنیای شعر، تعبیر دنیای واقعی و مادی است. در شعرهای من، رنگها همان بازی را میکنند که احیانا در نقاشی جلوه میکند و اگر آن شعر رفت و با خوانندهاش ارتباط برقرار کرد، آن وقت رنگها را زندهتر خواهد دید، یعنی همان جور که شاعر خودش دیده و نوشته.
بله این ارتباط هست اما نه در همهشان. من در شعرها موضوع با رنگ هم سخن گفتن را به کار میگیرم.
با توجه به اینکه شعر ذهنیتر است و نقاشی جنبه عینی و ملموسی دارد، آیا میتوان گفت این نقاشیها در واقع تجسم ذهنی آن دنیای شاعرانه شماست؟
بله میتوان گفت. یعنی شاعر چون نقاش هم هست، رنگها را به همان گونه میبیند که شما این ارتباط را حس میکنید. خب دیگه کافی است.