مهدی خلجی، پژوهشگر ارشد موسسه واشنگتن برای مطالعات خاور نزدیک در یادداشت خود مینویسد که شرکت خاتمی در انتخابات مجلس شورای اسلامی، نمونهای از رفتار بیگانه با سیاستِ خاتمی است.
لقمان به فرزندش اندرز داد «ادب از بیادبان بیاموز». در عالم سیاست هم الگوهای ناکام بسیار آموزندهاند. در فلسفهٔ علم میگویند شناخت تاریخ علم بسیار مهم است، چون راههای باطل را نشان میدهد. دانستن خطاهای تجربهشده این امید را میپرورد که دانشمندان از تکرار آنها بپرهیزند. محمد خاتمی نمونهٔ تمام عیار یک سیاستپیشهٔ ناکام است. در تاریخ ایرانِ پس از آیت الله خمینی، اقبال عمومی و بخت بلند به هیچ کس به اندازهٔ او رو نکرد. هیچ کس نیز به مهارت او فرصتهای طلایی را هدر نداد. رأی بیست و دو میلیونی به خاتمی - بیشتر از بغض معاویه تا حب علی - بادآوردهای بود که خود او به باد داد.
در ایران امروز به معنای دقیق کلمه سیاست وجود ندارد و آدمها با افتادن در شبکههای قدرت و بهرهگیری از رانتهای اقتصادی به مقامهای سیاسی دست مییابند. در نتیجه، معمولاً اغلب سیاستمداران از «همه» مردم حرف میزنند و خود را نمایندهٔ آنها میدانند. واقعیت آن است که یک نفر نمیتواند نمایندهٔ همهٔ مردم باشد. نادیدن شکافها و تعددها و تضاد منافع به خودکامگی و غیاب سیاست میانجامد.
جمهوری اسلامی در ایران نتوانست طبقه یا گروهی را نمایندگی کندحتی بخش سنتی جامعه مانند روحانیت و بازار نیز به تدریج دریافتند که حکومت مستغنی از آنهاست نه نمایندهٔ آنها. حکومت به روحانیت پول میدهد اما نظم خود را نیز بر آنها تحمیل میکند. در نتیجه روحانی یا باید تابع حکومت باشد یا بیگانه با حکومت.
فرد حاکم همیشه خواستار وحدت مردم است؛ طبیعتاً در جهت فرمانبری از او. آیت الله خمینی از «کلمهٔ وحدت و وحدت کلمه» بسان کلید کامیابی جمهوری اسلامی یاد میکرد. وحدت را همان هواداران او میشکستند. فرقه فرقه میشدند؛ چون هر گروه به دنیایی متفاوت از سود و زیان اقتصادی و سیاسی تعلق داشت. آرمان وحدت هرگز در جمهوری اسلامی تحقق نیافت، چون اساساً جامعهٔ ایرانی فربهتر از آن است که بتواند تن به وحدتهای مصنوعی بدهد.
گروههای چپ در اوائل انقلاب جامعه را به طبقهٔ در اقلیت بورژوا و طبقهٔ در اکثریت پرولتاریا تقسیم میکردند و خود را حافظ منافع اکثریتِ سرانجام پیروزشونده میانگاشتند. حادثهٔ انقلاب و موجسواری روحانیت بر گردهٔ تودهها برخی از چپها را از خواب جزمی خود بیدار کرد. آنها به غلط میپنداشتند که میشود اکثریتی بدان تنوع و رنگارنگی و تضاد منافع را یکجا نمایندگی کرد. گروههای سیاسی درون جمهوری اسلامی برای سه دهه بخش ناراضی مردم را نادیده گرفتند و رقابت سیاسی را میان خودشان سامان میدادند.
دو اتفاق نادر یکی انتخابات ریاست جمهوری محمد خاتمی در سال ۷۶ و دیگری انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ در سرگردانی میان دو گزینهٔ بد و بدتر مردم را به انتخاب بد سوق داد و بسیاری از کسان که اساساً در انتخاباتی شرکت نمیکردند برای نخستین بار پای صندوقهای رأی رفتند.
خاتمی با رأی «نه» مردم به رقیباش به قدرت رسید، اما نتوانست گفتاری سیاسی ابداع کند که آینهی خواستهای این بیست و دو میلیون باشد. در واقع بیست و دو میلیونی که به او رأی دادند متکثرتر و متفرقتر از آنچیزی بودند که او و بسیاری دیگر میانگاشتند در کنار روشنفکران و هنرمندان بیاعتنا به دین و طبقهٔ بالای جامعهٔ ایران سپاهیان و روحانیان سنتی بسیاری به خاتمی رأی دادند.
کمتر چیزی بود که میتوانست تضاد منافع این گروهها را کمرنگ کند یا از میان ببرد. از این رو بود که خود خاتمی نیز سرگردان شد. او زبانی لیز و لغزنده به کار میبرد تا رأیدهندگان خود را بفریبد. از جامعهٔ مدنی میگفت ولی تا داد مذهبیها درمیآمد آن را به مدینة النبی تفسیر میکرد. از آزادی مطبوعات سخن گفت اما وقتی در مزار آیت الله خمینی، دشمن مطبوعات و جامعهٔ مدنی، سخن میگفت بسیج را مهمترین نهاد مدنی در ایران نامید. برای مرگ اسدالله لاجوردی پیام تسلیت فرستاد اما در مرگ شاملو دم فرو بست و شیرین عبادی و جائزهٔ نوبل صلح او را نادیده گرفت. او در کار محال بود. در سیاست میشود محتاط بود اما احتیاط در عمل با حفظ اصولی نظری متفاوت از راه رفتن زیگزاگی است. در فقدان سازمانها و احزاب سیاسی او میخواست «فرد» ی باشد که نماینده و صدای بیست و دو میلیون شهروند شناخته شود.
اولویت هر طرحی برای دموکراسی در ایران ناگزیر باید به رسمیت شناختن تفاوتها و تنوعهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در جامعه باشد. قومیتها، اقلیتها، زنان، کارگران، روشنفکران، لایههای مذهبی، طبقاتِ بالای جامعه و طبقات زیرین همه خواستههای یکسان ندارند. بدون شناسایی تنوع خواستهها و تلاش برای نمایندگی آنها در قالب گروههای گوناگون نمیتوان نقشهٔ دقیقی از قلمرو سیاست در ایران به دست آورد.
یک گروه سیاسی نمیتواند هم برای هواداران آیت الله خمینی سخن بگوید و هم برای منتقدان دموکرات جمهوری اسلامی. راهی مشترک برای به دست آوردن دل اهل تسنن و روحانیت سنتی شیعه وجود ندارد. جبههٔ مشارکت که ایران برای ایرانیان را شعار خود کرد زیر فشار روحانیت سنتی نتوانست نمایندهای سنی را در هیأت رئیسهٔ مجلس بگنجاند. خواستههای مردم سیستان و بلوچستان با آرمانهای زنان تحصیلکردهٔ طبقهٔ بالای شهری یکی نیست و هر یک نیازمند گروهها و سازمانهایی جداگانه برای نمایندگی سیاسی خود هستند. یک نفر یا یک گروه نمیتواند از جانب همه یا بخش عمدهای از مردم ایران سخن بگوید.
میرحسین موسوی نیز در چنین تنگنایی ایستاد. به ویژه پس از انتخابات خود را در برابر کسانی دید که به او حتی رأی نداده بودند اما برایش هورا میکشیدند. هم میبایست از «دوران طلایی حضرت امام» میگفت که دل آن رأیدهندگان مکتبی درون حکومت یا به تازگی حاشیهنشین حکومت را به دست آورد هم باید از مقدس نبودن قانون اساسی و جواز تغییر آن سخن میراند تا کسانی را که با «اصل ولایت فقیه» ناسازگارند جلب کند. در این مواقع فضیلت ستایششدهٔ ایرانی «ابهام» سخت به کار برده میشود تا پردهای بر سر صد ناسازگاری پوشیده شود.
بسیاری از اصلاحطلبان و نیز فعالان کوشیدند در محفلی «دُردیکش» و در مجلسی «حافظ» باشند تا دیگران بدانند که «به چندین هنر آراستهاند.» این همه ریا و تظاهر به سبب آن بود که میخواستند هرچه بیشتر از مردم را نمایندگی کنند و آینهای در دست بگیرند که هر گروه در آن نقش خود بیند و از ظنّ خود یار آنان شود و «حکایتی به تصور کند». این تمنای «وحدت» و نادیده گرفتن «اختلاف»های بنیادی جامعهٔ ایران بود.
محمد خاتمی مانند نویسندهی کودک و نوجوانی بود که میخواست کتابی برای همهٔ گروههای سنی بنویسد. همه بخوانند و بپسندند. کودکان درنیافتند و بزرگسالان ملول شدند. در نتیجه از قدرت رانده و از هواداران پیشین خود مانده شد. هیچ سیاستمداری در جمهوری اسلامی این اندازه گفتار متناقض و چندپهلو نداشته است. او مرد موفقیتهای ناپدار و ناکامیهای پایدار است.
کسانی او را سیاستمداری اهل مصالحه خواندهاند و بدین صفت ستودهاند. اما مصالحه نیز آدابی دارد. خیال کنید باراک اوباما، رئیس جمهوری اوباما، برای ماندن در قدرت آنقدر با جمهوریخواهان مصالحه کند که درست بر خلاف سیاستهای حزب دموکرات پیش رود. از هزار وعدهای که به هواداراناش داده، یک چند را هم وفا نکند. آیا میتوان گفت سیاست میداند؟ اگر کسی فاقد اصول مشخص باشد راحتتر میشود با او جنگید تا اینکه ائتلاف کرد و بر این ائتلاف امید بست.
خطاست اگر کسی سیاست را مبارزهٔ مطلق یا مصالحهٔ مطلق بشناسد. سیاست هنر صلح به موقع و جنگ به موقع است. جز این باشد طیرهٔ عقل است. محمد خاتمی درست وقت قوت عقبنشینی کرد و هنگام ضعف مصالحه. به تدریج بخش مهمی از هواداراناش از او گسستند. اما مهمتر از همه، برای رقیباناش «شیر علم» شد که دیگر ابهت و شوکتی نداشت. «عبور از خاتمی» سخنی بود که نه دشمنان بلکه بخشی از هواداراناش - وقتی او هنوز به ظاهر بر سر قدرت بود - بر سر زبانها انداختند.
شرکت خاتمی در انتخابات مجلس شورای اسلامی، نمونهای از رفتار بیگانه با سیاستِ خاتمی است. او پیشتر گفته بود شرایط برای شرکت در انتخابات آماده نیست و شرط گذاشته بود که باید مهدی کروبی و میرحسین موسوی آزاد شوند.
با رفتن پای صندوق رأی، خاتمی کسانی را که از سخن او «بایکوت» برداشت کرده بودند به بُهت فرو برد. انگیزه او می تواند ترس از حکومت یا امید بازگشت به حلقهٔ قدرتی باشد که آیت الله علی خامنه ای سلسله جنبان آن است. این یا گواه بیکفایتی اوست یا فرصتطلبیاش. خاتمی نه تنها سیاستمدار نیست که با خود و هواداراناش نیز صادق نبوده است. شاید هیچ کس به اندازهٔ خاتمی در جمهوری اسلامی خود باعث از دست رفتن پایگاه اجتماعیاش نشد؛ بیآنکه در مقابل قدرتی یا ثروتی به دست آورده باشد. و «خود کرده را تدبیر نیست.»