بهنود شجاعی نوجوان تازه به سن قانونی رسیده، در بامداد روز جهانی مبارزه با اعدام، اعدام شد.
بهنود شجاعی نوجوان تازه به سن قانونی رسیده، در بامداد روز جهانی مبارزه با اعدام، اعدام شد. بهنود یکی از هزاران نوجوانی بود که مدام در راه بازگشت از مدرسه یا در بازی فوتبال و یا صرفا برای زورآزمایی با هم گلاویزند. صحنهای که هر شهروندی به کرات دیده. اما چه میشود کرد که کار، یک دفعه میشود. بهنود پسر دیگر را میکشد. سالها در حبس به سر میبرد تا مرز سن قانونی را رد کند و زمان برای اجرای حکم غیر انسانیِ اعدام، مناسب شود. برای بسیاری از نوجوانان رد کردن سن 18 سال هزاران امید و آرزو همراه دارد. تصدیق رانندگی، ریش تراش، دوست دختر، موبایل و بازیچههای تازه از دنیای آدم بزرگها. چه دردناک است که برای بهنود و دهها نوجوان دیگر در ایران، آن سوی این مرز حقیقتی جز چوبه دار نیست.
حکومت ایران کماکان به مجازات اعدام پافشاری میکند و این بلا را به بدترین و تلخترین شکل ممکنهاش هم به سر خانوادهها میآورد. تصویر اعدام در کشور ما بسیار مهوّع است. اولیای دم باید چارپایه را از زیر پای محکوم بکشند.
یعنی پدر و مادر مقتول. یعنی شهروندان عادی چون ما که گرفتار بلا شدهاند. این فرهنگ تلافی جویی کی دست از سر ما بر خواهد داشت را هیچکس نمیداند.
از لحظه کشتن بهنود دایم به صحنه ورود پدر و مادر احسان، مقتول پرونده، به زندان فکر میکنم. جلوی زندان اوین با بیش از 200 نفر از فعالان حقوق بشر و مادران داغدیده حوادث اخیر روبهرو میشوند. همه التماسشان میکنند. یکی گریه میکند یکی تمنا و دیگری از بهشت موعود و پاداش بخشش سخن میگوید. آن دو وارد زندان میشوند. خواهر و برادر بهنود عجز و لابه میکنند.
برادر کوچکشان را میخواهند. اولیای دم همهی اینها را میشنوند و میبینند و وارد سالن اجرای حکم میشوند. بهنود آنجاست. به پای آن دو میافتد. به مادر احسان میگوید: من مادر ندارم. در حق من مادری کنید.
وای که از تصور آثار ترس ناشی از نزدیکی مرگِ این چنین ناحق در صورت بهنود قلب من ریش میشود. چطور اولیای دم اینها را دیدند و نشکستند؟ گفتند باید طناب را به گردنش بیاندازند تا آنها صحنه را ببینند. امید را تا لحظه آخر در دل پر هراس بهنود زنده نگه داشتند و شاید درست زمانی که او، چشم بسته و حلقه به گردن منتظر شنیدن ندای عفو بود، به چارپایه هجوم بردند و با کشیدن آن از زیر پای بهنود، جان را از بدن او بیرون کشیدند. قاتل پسرشان را به خیال خود قصاص کردند. پسری که سالهاست از دنیا رفته است.
بپرسیم از خود این سوال را و هر روز بپرسیم که پدر و مادر احسان اکنون چه عایدشان شد؟ جواب »دلِ خنک» است. جوابی خودخواهانه و بیرحمانه. بله! داغدارند و غم از دست دادن اولاد در نزاعی خیابانی بار کمی نیست، ولی اتفاقا همین بار، مسوولیتی سنگین را میآورد تا در چشمان بهنود کوچک احسانی را ببینند که اگر جان به در برده بود، هم سن و سالهای بهنود میبود. بخشش در چنین شرایطی است که معنا مییابد. فعل گذشت در این بزنگاه شیرین است.
از جان جوانی که هنوز زندگی را نمیشناخت گذشتند. کشیدند چارپایه سرنوشت را. قصاوت قلب یا داغ اولاد. هر نامی که برای انگیزه این حرکت بگذاریم، لکه ننگی که این چارپایه در روز جهانی مبارزه با اعدام بر دامن ایران انداخت، حالا حالاها پاک شدنی نیست. در شرایطی که چشم جهانیان به ایران دوخته شده، آن مادر و پدر داغدار باید میدانستند تصمیمشان چه تاثیرات و ابعادی خواهد داشت. تصویر ایران میتوانست تصویر پدر و مادر فرزند از دست دادهای باشد که به پای چوبه دار میروند و پسرک لرزان و طناب به گردنی را از روی چارپایه پایین میآورند. چه نقشی میتوانست ایفا کند این چارپایه و چه کرد. در ایران اولیای دم از زیر پای محکوم چارپایه میکشند. این حقیقتِ قانونی تلخی است که میتوانست رخ ندهد و این زخم عمیق را بر صورت ما نیاندازد. از رابطه پدر و مادر و فرزند که بگذریم، در روز جهانی مبارزه با اعدام، دو شهروند ایرانی وظیفه خود را نشناختند. به هر دلیل و برهانی.
پدر و مادر احسان. اولیای دم. اگر با آگاهی از تمامی این ابعاد چارپایه را کشیدید که دیگر جفا را در حق بهنود و ایران و ایرانی تمام کردید. اگر هم تنها دنبال قصاص و آسودگی خاطر خود بودید که «او مادر نداشت. در حقش مادری میکردید.»