ماهور احمدی، فرزند احمدرضا احمدی در یادداشتی که برای هفته نامه شهروند نوشته بود
احمدرضا احمدی را نمیدانم به چه چیز میتوان تشبیه كرد به منشوری رنگارنگ؟ به دفتری پربرگ؟ به باغچهای متنوع؟ یا به سوپی لذیذ، كه گاه از داغ بودنش زبانت سر میشود و لحظهای بعد از شیرینیش اشتهایت باز. اوبرای من چنین است.
بیست و پنج سال است كه وظیفه خطیر فرزندی او را به عهده دارم و دوستان و نزدیكان كم و بیش میدانند كه كار آسانی نیست ساعتها و روزهای طولانی دم به دم با او و در كنارش نفس بكشی. با پدری زندگی كنی كه در كمال آسانی سختترین و تنومندترین دیوار دنیا را به دور خود كشیده. با احمدرضایی كه با یك لبخند شاد میشود و زندگی میدهد و با یك بیانصافی روزهای روز، خود را میرنجاند و مدام طلب آب خنك میكند تا شاید سردی آب او را خنك كند و از یاد ببرد كه چه شنیده و چه گفته.
این مجموعه عجیب و این طعم هزار مزه را دوستان زیادی تجربه كردهاند گاه دوام آوردهاند و ماندهاند و گاه نه. و حالا برای منی كه او را عاشقانه ستایش میكنم شاید كمی سختتر هم باشد در كنارش غمهایش را لمس میكنم و همواره تلاش كردهام او را آرام روی دستانم میان همان پیلهای كه به دور خود تنیده است به دور از سر و صدای گوشخراش ایام نگه دارم و نگذارم هیچ غباری از بلور روحش كه كودكتر از علی پاشا هفت ساله است بگذرد اما او كودكتر از علیپاشا است گاهی آرام او را از میان انگشتان روی گلبرگهای شمعدانی میگذارم تا آفتاب او را ببیند و گل دهد و روزهایی هم گرد و غبار روز از لابهلای انگشتانم میگذرد و به او اثبات میكند و آنگاه آنقدر در خود فرو میرود و به غم مینشیند كه روزها و شبهای زیادی خودش و همه آنهایی را كه دوستش دارند غمگین میكند. منطق او منطق دنیای آدم بزرگها نیست منطق او منطق ساده كودكانه است كه ساده دلگیر میشود و سادهتر دل آرام.
زود قهر میكند و زودتر آشتی و این درست همان طعم ملس و گس سوپ سرآشپز است كه در عین ترشی شیرین است و در عین شوری بینمك. آنهایی كه برایش ماندهاند مثل من طعم عجیب این سوپ را كه در هیچ جای دنیا پیدا نمیشود جز در وجود احمدرضا دوست دارند و آنها منطق آدمهای بزرگ و پیر را در رفاقتشان هم با او پشت در گذاشتند و با منطق ساده و انسانی كودكان با او معاشرت میكنند و طبیعی است كه آنهایی كه آلوده به دروغ و ریا و كلك شدهاند برای ابد پشت دستان میمانند و هرگز نمیتوانند پیله حریری او را نگاه كنند چه برسد به لمسش.
گاهی من هم در این غبار گم میشود. گاهی شكل پلی را به خود میگیرم كه بین او دنیای او و دنیای بیرون معلق مانده و تلاشش برای آسایش او و دوستدارانش پایانناپذیر است. غمهایش گاهی آنقدر عمیق است و بزرگ كه من را به ناامیدی محض میكشاند كه در آن روزنهای از امید یافت نمیشود اما آنچنان به سرعت بلند میشود و خود را میتكاند كه من از او عقب میمانم و نمیتوانم پا به پایش بدوم و او تنها و تنها و تنها كسی كه میتواند این ماهور غمگین و گاه ناامید را امید بخشد و با صدای بلند بگوید: باران كه میبارد یعنی امید هنوز وجود دارد بلند شو و در شبهای مهتابی سوت بزن.
نصیحتهایش درباره كارم كه نوازندگی و آهنگسازی است گاهی مرا كلافه میكند و این حضور پیگیر و خستگیناپذیر مرا ناچار به پذیرش آنچه میكند كه او خواسته.
اما در شخصیترین مسائل زندگیآم آنقدر آرام و شاد حرف میزند و راه نشان میدهد كه بعد از هر دلخوری و ناكامی و شكست روحی و عاطفی با دستهای پدرانهاش لبخندهای دوستانهاش و حرفهای واقعیاش خودم را قدرتمندترین دختر دنیا میبینم كه فامیلش احمدی است و نام پدرش احمدرضا.
روزها و شبهای زیادی را با كابوس نبودنش، نخندیدنش، فریاد نزدنش، دلتنگیهایش، قهرهایش و شوخیهایش سپری كردم. امیدوارم سالهای سال بماند تا من با رویای حضورش كابوسهایم را انكار كنم.
من این سوپ را به همه پیشنهاد میكنم.