نسخه آرشیو شده

مملکت مال آنهاست
از میان متن

  • وقتی اخبار زندانی و شکنجه‌ای‌ها و تبعیدی‌ها و انفرادی‌ها و اعتصاب غذایی‌ها را می‌بینم و می‌شنوم عذاب وجدان می‌گیرم. یک جورهایی مثل دیدن گداها. بعد خبر را توی گوگل ریدر یا فیسبوک به اشتراک می‌گذارم تا مثلن پخش شود و همه ایران مثل من آگاه و با شعور و گوگول مگولی بشوند. اینجوری عذاب وجدانم فروکش می‌کند. کاری که من می‌توانم انجام بدهم همین است. نه بیشتر. بر منکرش لعنت
چهارشنبه ۰۷ مهر ۱۳۸۹ - ۰۰:۵۳ | کد خبر: 56462

نویسنده این وبلاگ از دل‌مشغولی‌هایش به عنوان یک مهاجر ایرانی در خارج از کشور می‌گوید.

وقتی که گدا می‌بینم عذاب وجدان می‌گیرم. یعنی همه عذاب وجدان می‌گیرند؛ حالا یکی پول می‌دهد، یکی فحش می‌دهد و گردن دولت می‌اندازد که اینها را جمع نمی‌کند توی یک گداخانه که نبینیم شان، یکی فحش می‌دهد به خود گدا که کار نمی‌کند و مثال عمو بزرگش را می‌زند که از هیچ چیز به همه چیز رسید، یکی هم باز فحش می‌دهد به دولت که اشتغال‌زایی نمی‌کند و گداها را روانه یک کارگاه ریسندگی نمی‌کند.

فرقی ندارد، ولی همه این پاسخ‌ها حاصل همان عذاب وجدان هست، که چرا طرف پا ندارد و من به جایش دو تا دارم، چرا شام شب ندارد و من به جایش دور شکمم سه تا تایر زاپاس دارم، چرا لباس ندارد و من کیسه کیسه لباس می ریزم دور و باز هم از تیپم راضی نیستم.

قدیم‌ها مادرم به کارگرهای مجتمع مسکونی‌مان غذا می داد. ادعای خیرات و انفاق و نیکوکاریش هم دهن ما را زده بود. من عصبی می‌شدم. هیئت مدیره کارگرها را بیمه نمی‌کرد و لذا سر سه ماه اخراجشان می‌کرد و یک سری جدید می‌آورد که تی بکشند و کارواش بکنند و زباله ها را ببرند. اصغر می‌رفت و جمال می‌آمد، اکبر می‌رفت و نقی می‌آمد. مادرم فرقی برایش نداشت. طرف معامله‌اش کس دیگری بود. قابلمه چرب و چیلی زرشک پلو با مرغ را می‌داد دست کارگر بی‌نام. دعوا می‌کردیم. می‌گفتم اگر واقعن دنبال تغییر هستی، با همسایه‌ها حرف بزن و بروید پیش هیئت مدیره و ازشان بخواهید که کارگرها را بیمه بکنند. اینجوری حداقل یک تغییر توی زندگی آن هفشده تا کارگر رخ می‌دهد. چه می‌دانم، زرشک پلو لابد راحت‌تر است.

راستش را بگویم؟ وقتی اخبار زندانی و شکنجه‌ای‌ها و تبعیدی‌ها و انفرادی‌ها و اعتصاب غذایی‌ها را می‌بینم و می‌شنوم عذاب وجدان می‌گیرم. یک جورهایی مثل دیدن گداها. بعد خبر را توی گوگل ریدر یا فیسبوک به اشتراک می‌گذارم تا مثلن پخش شود و همه ایران مثل من آگاه و با شعور و گوگول مگولی بشوند. اینجوری عذاب وجدانم فروکش می‌کند. کاری که من می‌توانم انجام بدهم همین است. نه بیشتر. بر منکرش لعنت.

همین آزادی‌های فردی و اجتماعی خارج -که حتی توی کوچک‌ترین دهاتش هم بهت عرضه می‌شود- آدم را نمک‌گیر می‌کند. هر روز هم نمکش بیشتر آدم را می‌گیرد، علیرغم همه بی پولی‌ها و دلتنگی‌ها و نژادپرست‌هایی که هر از گاهی به پستت می‌خورند.

آره، به هوای درس آمدم و مرتب هم با خودم تکرار می‌کردم که من مهاجرت نکرده‌ام. اما این فقط یک اسم است. از همان سال دوم پرونده مهاجرت را هم راه انداختم. درست است که جوابش نیامده، ول من مهاجرت کرده‌ام، هر روز هم که می‌گذرد بیشتر مهاجرت می‌کنم. هر چه می‌گذرد تلاش می‌کنم دور و بری‌هایم را هم هجرت بدهم.

اگر خواهر و برادر کوچکم بیایند، من یک کانادایی اصیل می‌شوم. سالی یک‌بار هم می‌روم کشور شهادت‌ها و رشادت‌ها و پدر و مادر پیرم را می‌بینم. هر چه می‌گذرد برگشتن سخت‌تر می‌شود.

چند هفته پیش استاد و رئیس سابقم توی ایران از این ایمیل‌های دست‌جمعی فرستاد. تبریک عید فطر بود و یک فایل پی. دی. اف هم ضمیمه بود. نوشته بود توی ماه مبارک مطالعه آزاد کرده و فایل ضمیمه گزارشی علمی و جالبی از آخرالزمان یا Armagedon هست. (البته خیلی جدی‌اش نگیرید). فکر می‌کنم امکان ندارد بتوانم برگردم جایی کار کنم که رئیسم سر نهار بخواهد در مورد «مطالعات علمی»اش در ماه مبارک برایم صحبت کند و من لبخند بزنم. ما رفته‌ایم چه قبول بکنیم و چه نکنیم- مملکت هم مال آنهاست.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

Mostafa Kiamehr

ma ba hegjateman faghat dar makaan harekat nakardeim balkeh dar zaman ham harekat mikonim. anhaee ke harekate zamani mohajerat ra dark nemikonand ya nemikhahand dark konand hamchenan dar zaman va mohite ghablaz mohajerat mimanand.

Mostafa Kiamehr | ۰۶ آبان ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۴
صفحه 1 از 1 صفحه
آگهی