یک جایی، یک لحظهای هست در زندگی، که میفهمی بیوطن شدهای یا اینکه بهتر بگویم، وطن دیگر تو را نمیخواهد.
یک جایی، یک لحظهای هست در زندگی، که میفهمی بیوطن شدهای یا اینکه بهتر بگویم، وطن دیگر تو را نمیخواهد.
فکر نمیکنم کسی ساده به این تصمیم برسد که باید از خانه و کاشانهاش بکند و تا آنجا که ممکن است دور شود. هر کسی ممکن است دربرابر این احساس غریبگی در وطن مقاومت کند. تلاش کند راههای نرفته را برود و تجربههای نآازموده را امتحان کند؛ اما در نهایت ممکن است آن لحظه برسد؛ لحظهی تصمیم که به تو میگوید اینجا جای تو نیست. جمع کردن یک زندگی در چند چمدان خالی هم راحت نیست؛ باید روزها میان چمدانهایت راه بروی تا در نهایت بتوانی از میان تمام قطعههای زندگی، به دربخورها و ضروریها را جدا کنی و با خودت ببری.
تجربهی من در مهاجرت اجباری، شبیه تمام تجربههای دیگر است. مدتها بود احساس میکردم متوقف شدهام و موانع بسیار دیدنی و نادیدنی، راهم را بستهاند. زمانی که این موانع ذهنی شکل عینی هم پیدا کردند و تهدیدها و فشارها واقعی شدند، چارهای نداشتم جز اینکه زندگی را جای دیگری پیدا کنم.
تجربهی بازداشت، احساس فشار ناشی از زیرنظر بودن و ترس بیهودهای که در وجودم تهنشین شده بود، باعث شد به نقطهی تصمیم برسم. برای خانوادهی کوچک ما، با دخترکی که تازه پا به دنیا گذاشته بود، همه چیز مبهم و ترسناک بود. فردا، مفهوم گنگی داشت که حتی در خیال هم نمی توانستم تصورش کنم. برای من در لحظهی خروج از ایران، تنها این مهم بود که بتوانم از آن مرز هوایی عبور کنم؛ مرزی که دو سال آن را به رویم بسته بودند.
بعد از عبور از آن مرز، ناگهان رها شدیم. درست مثل همان هواپیما که در بینهایت آسمان رها بود، احساس میکردم که در دنیا گم شدهام. انتخابهای زیادی نداشتم. مگر چند مرز به رویم باز بود و مگر چند روز مرا با مهرهای خشکشدهی ویزا روی کاغذ میپذیرفتند؟ پس در امارات فرود آمدیم که ویزای یکماههاش را با دردسر به دست آورده بودیم. آنجا، حضور یک ایرانی بدون وطن، محلی از اعراب ندارد. امارات، سرزمین توریستها یا سرمایهدارانی است که برای میزبانشان سود روشن اقتصادی داشته باشند و خارج از آن، پذیرش ایرانیان حتی به عنوان مسافران موقت، ناممکن است. تلاش برای پیدا کردن کار یا گرفتن کمک، تقاضای نامعقولی است و به همین دلیل، ما ناگزیر بودیم این ایستگاه را با رسیدن اولین قطار ترک کنیم.
چند هفته را در امارات، به فکر کردن و تلاش برای انتخاب بهترین راه گذراندیم. به هزار و یک دلیل، رفتن به راه پناهندگی را نمیخواستیم. بنابراین تلاش کردیم روی یک نقطهی صفر بایستیم و از اول شروع کنیم.
مالزی را تنها به این خاطر انتخاب کردیم که ویزا نمیخواست و دستکم سه ماه فرصت سنجیدن اوضاع را داشتیم. سفر طولانی ما به مالزی مثل «بانجی جامپینگ» بود؛ رها شدن در فضایی ناشناخته، در حالی که تمام تکیهگاههای خانوادگی و اجتماعیات را از دست دادهای. تنها یک چیز را خوب میدانستم: برای زندگی کردن در یک کشور دیگر، ندانستن زبان و نشناختن ویژگیهای مردمش، کوچکترین مشکل است. آنجاست که میفهمی باید همه چیز را از اول یاد بگیری و از کسی انتظار کمک نداشته باشی. برای به دست آوردن سادهترین تجربههای زندگی در سرزمین تازه، باید از پول، زمان و حتی احساساتت هزینه میکردی و دنبال راه ماندن میگشتی.
با وجود اقامت هزاران ایرانی در این سرزمین، گویا به مرور تجربهی مردم مالزی از پذیرش این مهمانان کمکم به تجربهای نه چندان خوشایند تبدیل شده بود؛ داستانهایی دربارهی نقش ایرانیها در قاچاق مواد مخدر، ورود روسپیهای ایرانی و رفتار مغرورانه و گاهی همراه با بیادبی برخی از هم وطنان، ما را با نگاههای مردد مردم روبهرو کرد. قوانین ویزا هم که روزگاری نه چندان دور برای ایرانیها خیلی سختگیرانه نبود، پیچیدگیهای تازهای پیدا کرده بود که کار ما را دشوارتر میکرد و به نظر نمیرسید دولت مالزی حمایت ویژهای از مهاجرانی اجباری- مثل ما- داشته باشد.
با وجود احساس بیپناهی و تنهایی، برای من اما تجربهی زندگی در نقطهی صفر، تجربهی دردناکی نبوده است. من از مردم مالزی، از حکومتش، از ادارهی مهاجرت و کارمندانش، توقعی نداشتم. انتظارم این نبود که برایم فرش قرمز بیندازند و تمام درها را به رویم باز کنند. این حقیقت تلخ را میدانستم که از من، در کشور خودم حمایت نشده است، از کمترین تامین اجتماعی برخوردار بودهام و هرگز امنیت شغلی و روانی نداشتهام. پس چه توقعی باید داشته باشم از غریبههایی که تا همینجا هم مرا گرمتر از آغوش مام وطن پذیرفتهاند؟
برای من، لبخندهای گاه و بیگاه مردمان زرد و سپید و سیاه مالزی در آسانسور و تاکسی و خیابان کافی بوده است. حتی این شانس را داشتهام که آدمهای خوبی را ملاقات کنم؛ صاحبخانهای چینی که دخترک مریضم را به دکتر میرساند و پزشک صبوری که با حوصله بزرگ شدن دخترم را روی نمودار ثبت میکند. در کنار برخی بدبینیها، بسیاری از مردم مالزی هنوز با نگاههای کنجکاو به ایرانیها نگاه می کنند و بیشترشان حضور مهاجران را به سود کشورشان میدانند.
من دنبال خردهگیری از سبک زندگی و عادتهایشان نبودهام. از لهجهشان ایرادی نگرفتهام، با طعم غذایشان مشکلی ندارم، نگفتهام چرا کاغدبازی دارند و مرا بیمه نمیکنند و برای باز کردن یک حساب بانکی، به ایرانی بودنم – با عذرخواهی فراوان ـ ایراد میگیرند.
همیشه به خودم یادآوری کردهام که این تلخی که میکشم، سوغات وطنم بوده است؛ مادری که نتوانست آنقدر وسیع باشد تا مرا و آدمهایی مثل من را، با خواستههای نه چندان بزرگ و دستنیافتنی، در آغوش خود بپذیرد و مجبورمان کرد برای یافتن سهم کوچکی از آزادی، امنیت، رفاه، شادی و خوشبختی، به روش نیاکانمان کوچ کنیم؛ ... شاید پشت دریاها شهری باشد.