نویسنده وبلاگ هابیل، از دیدار با خانوادههای کشته شدگان حوادث سال 88 مینویسد.
یعنی یک چیزهایی هست، صبر میخواهد. یک چیزهایی صبر ِ ایوب. چند وقتی است به بهانهای سری به خانوادههایی میزنیم که عزیزانشان را در اتفاقات ِ سال ِ فتنه از دست دادهاند. خانوادههایی مختلف که هر کدام نیز در محلههای مختلف ِ تهران و با فرهنگهای مختلف زندگی میکنند. گروهی که جمع شدهایم، هم از خواهران هستند و هم از برادران.
میرویم دستمان را توی جیبمان میکنیم، شیرینی و گاه گل میخریم، کرایهی تاکسیمان را خودمان حساب میکنیم و میرویم در ِ خانهی آن خانواده را مزنیم و میرویم داخل. اسکنر و دوربین ِ فیلم برداری و سه پایه و میکروفون و عکس و غیره.
بر در و دیوار ِ خانه هم که نگاه کنی، میشود عکسی از کسی پیدا کنی که سال ِ پیش بوده است و اکنون نیست. تا جایمان را پیدا کنیم و سه پایهی دوربین را تنظیم کنیم و غیره، خانواده آمدهاند و رو به روی ما نشستهاند. روایت ِ بعضی از این دیدارها را میتوانید در تریبون (+ ، + ، + ، +) بخوانید. حرف ِ من چیز ِ دیگریست.
حکایت ِ خانواده ی این رفتهها و کشتهها و شهدا، حکایت ِ بیتدبیری ِ ماست. حکایت ِ شعور ِ رسانهای ماست. حکایت ِ فهم ِ حضرات ِ مسئولین از برخورد با این اتفاقها و پدیدههاست. حکایت ِ موضوعشناسی و زمان شناسی ِ من و توی ِ وبلاگ نویس است که یا مشغول ِ لاس زدن توی شبکههای اجتماعی هستیم، یا بعد از آروغ ِ شبانهمان، روشن فکرمآبانه دست به قلم میبریم و روایت ِ فوکووار و دریداوار و غیره مان را از زندگی ِ شهری و مشکلات ِ سیاسی و حزبی مینویسیم و آب و تاب میدهیم و میفرستیم روی ِ وبلاگمان و منتظر میشویم به به و چه چه ِ دیگران را بشنویم. گاه هم دست به قلم میبریم و دیگران را نجس العین و زنازاده و حرام خوار و ضد نظام و غیره میکنیم و عکس ِ لب گرفتنمان را از فلان نماد ِ جنگ میزنیم صفحهی اول ِ وبلاگمان و دیگران را پهن هم فرض نمیکنیم.(این جا)
یک خانواده، یک نفر را از دست داده است. یکی به ضرب ِ گلوله، یکی به ضرب ِ یک چیز ِ دیگر و هر یک در یک جایی. ممکن است در میان ِ این همه هم یکسری اصلا حقشان بوده است که کشته شوند و من و تو که میدانیم توی ِ دعوا و اغتشاش حلوا پخش نمیکنند و خودمان همین پارسال بود که چون یقهمان یقهی آخوندی بود و ریش داشتیم، هر لحظه امکان ِ این که بریزند سرمان و یک مشتِ سبزبند به دست با مشت و لقد و سنگ و هر چه به دستشان میرسید، بفرستندمان آن دنیا.
من کاری به آنها که رفتند ندارم. حرفم در مورد اینهاییست که یک نفر را از دست دادهاند و الآن هستند. همین الآنی که تو داری این مطلب ِ مزخرف را میخوانی، دارند نفس میکشند. آن قدری هم که ما دیدیم، این چند خانواده نه ضد نظام بودند و نه مرگ بر کسی گفتند و تا دلتان بخواهد آه میکشیدند و حتا گریه هم کردند. له و لوردهام. یعنی خیلی وقت است له و لورده شدهام. هنوز صدای ِ هق هق ِ خواهر ِ فلانی که دلش برای برادرش تنگ شده بود، توی گوشم هست. هنوز چشمان ِ پدر ِ یک خانواده که مظلومانه به من نگاه می کرد و به سیگارش پـُک میزد و بیشتر از یک مصاحبه، به درد و دل افتاده بود و کارت ِ بنیاد ِ شهیدش را از توی جیبش در میآورد و از چهار میلیونی که از طرف ِ موسوی برای ِ جهازیهی دخترش گرفته بود و الخ حرف میزد و...
یکی توی ِ این مملکت به دست ِ یک نفر ِ دیگر کشته شده است. به حق یا نا حق کشته شده است و الآن، یعنی بعد از یک سال و سه چهار ماه، باید خیلی چیزها معلوم و مشخص شده باشد. نه این که طرف هنوز دیه نگرفته باشد، نه این که هنوز معلوم نیست طرف شهید حساب شده است یا نه. نه این که....
بعدتر این که وضعیت ِ این خانوادهها وضعیت ِ خاصیست. روی این خانوادهها حساسیت وجود دارد. طرف از آن طرف ِ آب شمارهاش را گرفتهاند و وکیل معرفی کردهاند که برو و این وکیل از شما پول نمیگیرد و غیره. خب هم میشود و هم باید برای این جور چیزها، کمیتهای، جمعی، شورایی یا یک مزخرف ِ دیگری درست شود که حواسشان به این حساسیت و نکته ها و غیره باشد. حواسمان نیست خب. سرمان را توی برف کردهایم خلاصه و....