ترانه علیدوستی از احساساتش در خصوص اعدام شهلا جاهد مینویسد.
بعضی آدمها طعم از دسترفتن نزدیکانشان را میچشند و بعضی نه.
کسانی که «قربانی» میدهند توی دلشان حفره دارند. حفرهای که پر نمیشود. نمیشود. تا دنیا دنیاست پر نمیشود. مادر من همیشه میگوید: «فقط مرگ است که چاره ندارد.» چاره نداشتن با دل انسان جور نمیشود هرگز. آدم زیر بار بیچارگی دلتنگی عزیزش، فکر از دست دادن عزیزش، تصور به زمین افتادن عزیزش، خم و کهنه و کوچک میشود. همه این را میدانند. اما همه این را نمیفهمند. نمیشود فهمید، چون توی چشم آدم داغ دیده نمیشود نگاه کرد. بعید است که بشود و تا چشمهای کسی را نبینی راه پیدا نمیکنی به جادهها و گذرها و کوچه پس کوچههای دلش.
بعضی آدم ها از نعمت بخشیدن برخوردارند و بعضی نه.
کسانی که از نعمت بخشیدن برخوردار نیستند را نمیتوان سرزنش کرد. بعید است که بشود. سرزنش کسی، برای قرار گرفتن در وضعی که خود در آن دخیل نبوده و پیش بینیاش نمیکرده منصفانه نیست. هیچ صاحب حقی انتظار پامال شدن حقش را نداشته که بتواند خود را برای روبرو شدن با آن آماده کند. هیچکس نمی خواسته در وضعی باشد که سیاهی انتقام گرفتن بشود تنها مأمن زخمهای دلش. دل زخمی راه زیادی دارد تا برسد به آن قرار و سکوتی که برای بخشیدن لازم است.
بعضی آدم ها با اعدام مخالفاند و بعضی نه.
کسانی که با کشتن دیگران مخالفند، الزاما مخالف جزا نیستند. معمولا معتقدند که کشتن مثال بارز خشونت است و تنبیهی برای خشونت نیست. کشتن در ازای کشتن چاره نیست. خود، همان است. حتی شاید تلختر باشد. چرا که با تدبیر و برنامهریزی و مصلحتاندیشی برایش تصمیمگیری می شود و نه از جانب ذهنی آشوب زده که جانی به حساب میآید. اما جزایی باید باشد، جزایی سخت، برای تنهاکردن دل آدمها. برای ایجاد حفرهای که تا دنیا دنیاست پر نمیشود.
بعضی آدمها عاشقی را به رسمیت میشناسند و بعضی نه.
کسانی که عاشقی را به رسمیت میشناسند الزاما صاحبان خوشبخت عشق یا قربانیان خشمگین آن نیستند. اما میدانند که قصههای تلخ و شیرین زیادی هر روز و هر روز به هوای عشق مسیر عوض میکنند. می دانند که عشق بادی است که به بادبان هرکس گیر کند سفرش را میبرد به مقصد دیگری. میدانند که عاشق راحتتر زخم میخورد، و راحتتر زخم میزند. آنهایی که عاشقیت را به رسمیت نمیشناسند هم نه این که دلهای نامهربان داشته باشند، بلکه انسان را، این اشرف مخلوقات را صاحب تصمیم و فکر میدانند. صاحب لحظه جادویی بزرگواری؛ صاحب لحظه تصمیم.
بعضی آدم ها هدف عشقهای ماندنی میشوند، بعضی هدف عشقهای رفتنی، و بعضی نه.
کسانی هستند که عشق را مثل فرزند ناخواستهای که باید خدا را به خاطرش شکر کرد حفاظت میکنند تا با بزرگشدنش عصای دستشان باشد. کسانی هستند که مجبورند یک عمر از دست عشقی که نمیخواهند شامل حالشان شود فرار کنند. کسانی هستند که یک بار روی آوردن عشق به زندگیشان را غنیمت میشمرند و قدرش را می دانند. کسانی هم هستند که بر حسب قضا و قدر، نام و صورت آشنایشان هزاران هزار عشق اصل و بدل برایشان میآورد.
همه آدم ها، همه آدم ها همه آدم ها
از دنیای نوجوانیشان خاطرهای یا خاطراتی از عشقهای شرمگین و ممنوع دارند که هرگز فراتر از خیالهای قصه مانند نرفته، یا که کمترین نشانهاش نامه نوشتنهای یواشکی بوده، سکوتهای ترسای پشت تلفن زدنهای بیجا، یا حتی دست تکان دادنها و جلب توجه کردنهای آرزومندانهای که امروز به آنها میخندند، یا که هنوز معصومانه بابتشان خجالت میکشند… معلم دبستان، دوست خواهر بزرگتر، پسرعمویی که پس از سالها از فرنگ آمده، هنرپیشهای در یک سریال، همسایهای که ساعت مدرسه رفتنش را با ما هماهنگ میکرد و یا ما فکر میکردیم که میکند… ورزشکاری که تصویر دویدنش بهترین تصویر بوده از قهرمانی که لایق عشق است…
درست همین حالا، خبر رسید که زنی که متهم بود به قتل زنی دیگر در یک ماجرای منتسب به عشق و حسادت، اعدام شد.
در این لحظه زنی کشته شد. به اتهام آتشی که در زندگی یک خانواده انداخت. به اتهام کشتن زنی، مادری، دختری.
من نمیدانم اگر قاضی بودم، جزو آن هفت نفری بودم که فکر میکردند شهلا جاهد بیگناه است، یا جزو بیست نفری که فکر می کردند گناهکار است.
بر فرض این که او قاتل بود…
میدانم که از دسترفتن عزیز چاره و درمان ندارد، میدانم که بخشیدن سخت است و خیلی اوقات خودم توانش را نداشتهام، با کشتن انسانها مخالفم اما دلم میخواهد انسانها جزای کاری که میکنند را بچشند، عاشقی را به رسمیت میشناسم و فکر میکنم انسان عاشق انسانی است که معنی خوشیها و حسرتهایش با دنیای قاضی انسانهای غیر عاشق متفاوت است، اما خدا نیستم و نمیدانم در هیچکدام از این چیزهایی که میگویم حق با من هست یا نه، اما این را میدانم که شهلا جاهد وقتی عاشق ناصر محمدخانی شد که سیزده ساله بود.
ناصرمحمدخانی وقتی به او روی خوش نشان داد که او نه تنها قاتل نبود، که گواهینامه هم نمیتوانست داشته باشد. سالها در خانهای مخفیاش کرد که از مسیر رفت و آمدهای روزانهاش دور نباشد. از او یک مجرم ساخت. یا… اگر بخواهم مواظب حرف زدنم باشم، در مجرم شدن او نقش داشت و در نُه سال تمام زندانی بودنش، کتک خوردنش، بازجویی شدنش، تا دم مرگ رفتن و آمدنش، حتی نماند که نگاه معنادار مردم کوچه و خیابان مکدرش نکند.
بعضی آدمها خودخواه و ترسو و ناجوانمردند و بعضی نه.
اما انگار فقط یکی هست که میتواند شب قبل سوار هواپیما شود، ساعت کوک کند تا قبل از طلوع آفتاب بیدار شود، شلوار و پیراهن بپوشد، سوار ماشین شود… و به تماشای حلق آویز شدن زنی برود که وقتی به او دل بست بچه بود اما سالها، به گفته خودش، صبحهای زمستان زودتر از او بیدار میشد تا قبل از او مدتی روی کاسه توالت بنشیند، مبادا که محبوبش، آرزویش، قهرمانش، حس کند آن سرمای بدمصب دم صبح را.
نمیدانم.
فرشته عدالت چشمانش بسته است و گاهی با چشمان باز میخواهمش.
این حفره ها پر نمیشوند. نمیشوند. تا دنیا دنیاست پر نمیشوند.
خلاف نکنید تا قانون با شما کاری نداشته باشد رمانتیک بودن و احساساتی فکر کردن جامعه نمی سازد حدود ۵۰۰ زن سرخ پوست در کانادا مفقود شده اند قطعات پا و بدن پیدا می شود مردم مثل آب خوردن خلاف می کنند چون قانون شل گرفته .....حرف های شما برای داستان های عاشقی خوب است نه زندگی واقعی سگی ما آدم ها
این درست است که لاله محصول آدمهایست که از ایست بچه بودن شان در رنج اند و توانائی مسئولیت پذیری را ندشته هر چند از 18 عبور کرده اند.
اینجا هم با یک سئوال پیچیده دیگر مواجه هستیم: بعنوان یک “زن”، آیا لاله بوی از رابطه شهلا و ناصر برده است یا خیر؟ خواب منفی به این سئوال، سئوالهای دیگری را تحریک میکند.
من ناصر نمی شناسم، همینطور شهلا و لاله را. منتهی مشکل ناصر دراین جاست که دو انسان روی دوش اش سنگینی میکند. یکطرف قاتل زنش و طرف دیگر مقتول اش، از دید یک انسان بالای 18، ناصر در سه ضلع مثلث شومی دست به گریبان است.
وحشتناک تر در این مثلث شوم، کودک شاهد ماجراست.
در فیلم mistresses کپی شاهد چنین واقعه ای هستیم با این تفاوت که یک قربانی روی دوش دو نفر سنگینی میکند نه دو قربانی روی دوش یکنفر. در غرب بین بد و بدتر، “بد” بهترین انتخاب است، در شرق بلعکس. حالا فرق این دو واقعه در مکان اتفاق افتاده نیست (یکی در انگلیس، دیگری در ایران) بلکه در ایست “گذر از کودکی به انسانی است که مسئولیت پذیر” است.
nasser mohammad khani bayad az avval edam mishod, khianat gare vagheee oooost, kasi ke shahvat va bazi ba ehsasate masoomane ra sar lohe zendegie khod gharar dad.
“ناصرمحمدخانی وقتی به او روی خوش نشان داد که او نه تنها قاتل نبود، که گواهینامه هم نمیتوانست داشته باشد.”\n\nطبق گفته های خود شهلا كه در فیلم كارت قرمز آمده، او متولد ۱۳۴۸ بود و برای اولین بار با محمدخانی -از طریق تلفنی كه به حمید درخشان داد- در ۱۳۷۷ یعنی ۲۹ سالگی ارتباط برقرار كرده است.\n\nhttp://www.youtube.com/watch?v=btmIeE8XvrU&feature=related
کشتن یا سوء استفاده از یک انسان ناراحت کننده است و غیر اخلاقی یا به عبارتی گناه! یک لحظه به شهلا کاری نداشته باشیم، آیا به درد و رنج و وحشت و التماسهای لاله یا هر مقتولی هم فکر می کنیم؟ آیا برایمان مهم است که لاله یا هر زنی سزاوار خیانت از سمت شوهرش تیست؟ آیا به بی مادری یک کودک و اینکه مرگ فجیع مادر و حس انتقام از او چه حواهد ساخت فکر می کنیم؟ و آیا فکر کرده ایم که یک ایسان با ضربه ای خواهد مرد و 27 ضربه چاقو بر پیکر یک زن جوان نشانی از نفرتی دیرینه دارد... در این داستان همه قربانی اند ...!!!
Amir Safari ناصر به خاطر خوی حیوانیش به خاطر شهوتش به لاله دروغ گفت و به دروغ گفت بخاطر شهلا بوده و بخاطر خوی درندگیش به خون خواهی رفت و به دروغ گفت بخاطر لاله بوده ولی شهلا بخاطر عشق دروغ گفت- تحقیر شد - صیغه شد و بخاطر عشق به دروغ یا راست فرقی نمیکند... قتلی را به گردن گرفت ودر نهایت عاشقانه پای چوبه داری رفت که چون منی برایش بر پا کرده بودیم و چون منی چارپایه از زیر پایش کشیدیم و خندان نظاره کردیم عاشقانه جان دادنش را همانطور که در میدان کاج نظاره کردیم و شهلا چه عاشقانه به دروغ گفت همه چیز به خاطر ناصر\nهمین
الان میروم پائین از مغازه عربهای توی خیابان Edgware Rd London شیرنی بخرم، ولایت سرطانی شد.
به ابله ای بسیجی بنام فرزندان ملّت!!!که در باره شیرینی پخش کردن مردم در مورد عکس العملشان در رابطه با شنیدن خبر سرطان خون آخوند پیزوری و دوزاری علی گدا روضه خوان! باید بگویم که اتفاقاً باید به هوش و فراستشان آفرین گفت. از آنطرف به جانوران و خوکان کثیف عرب و لبنانی و فلسطینی و .... هر کسی که بر سر سفره غارت مردم این نشسته و دارند کوفت می کنند, باید گفت که جانوران همه چیز خواری هستند که از خیر سر رژیم خوکان پلید اسلامی به آلاف و الوفی رسیدند. این بسیجی ابله و سیلی خورده!!
من کاری به اشتباه شهلا ندارم، فقط به ناصر محمدخانی میگم، دست مریزاد، کاری کردی که ما مردها حالا حالاها سرمون رو نتونیم بالا بگیریم. این بود پاسخ یک معشوقهای که جونش رو هم برات میداد؟ که آخرش هم داد، ایول داش ناصر، روزی الگویی بودی، از امروز باز هم الگو شدی، اما این کجا و آن کجا
شايد كوتاه ترين جمله اي كه ميتوان گفت اين است \n{{{مرگ انسانيت در راه است }}}\nوباز خيلي زود فراموش ميكنيم انسان و انسانيت را
در پی شایعه بیماری( سرطان خون) مقا م معظم رهبری مردم در مقابل قنادیها صف کشیدند. \nبدنبال شایعه ی بیماری مقام معظم رهبری از سوی دشمنان نظام، گروهی ازمردم در مقابل شیرینی فروشی ها برای خریدن شیرینی ،صفهای طویلی تشکیل دادند . واقعا باید به این قشر از مردم گفت :اهل کوفه. امروزه مسلمانان کشور هایی همچون عراق ،لبنان و فلسطین به داشتن چنین رهبری شجا ع، افتخار می کنند . انگاه در داخل کشور، در پی شایعه بیماری معظم له ، گروهی از مردم خود فروخته، اقدام به توزیع شیر ینی می کنند.
Naser Mohammad Khani ghatel ast oon bayad edam besheh
پرونده شهلا جاهد همانطور که میدانید دارای گافهای زیادی بوده که دلایل آنها هم در بعضی از مطبوعات به چاپ رسیده. از آنطرف وقتی بر مسند قضایی کشور, قاتلان و سرکوبگران رسمی و سابقه دار تکیه زده باشند, دیگر صحبت از عدالت مسخره بنظر میرسد, نظیر پاسدار پشکل نشان بر پیشانی عباس دولت آبادی دادستان تهران که شکنجه گر و بازجوی اوین بوده و اکنون در سمت دادستانی مشغول جنایت است. سمفونی جنایتکاران به واقع چه بد صدا می نوازد.!!
How many times do I have to try to tell you\nThat I’m sorry for the things I’ve done\nBut when I start to try to tell you\nThat’s when you have to tell me\nHey… this kind of trouble’s only just begun\nI tell myself too many times\nWhy don’t you ever learn to keep your big mouth shut\nThat’s why it hurts so bad to hear the words\nThat keep on falling from your mouth\nFalling from your mouth\nFalling from your mouth\nTell me…\nWhy\nWhy\n\nI may be mad\nI may be blind\nI may be viciously unkind\nBut I can still read what you’re thinking\nAnd I’ve heard is said too many times\nThat you’d be better off\nBesides…\nWhy can’t you see this boat is sinking\n(this boat is sinking this boat is sinking)\nLet’s go down to the water’s edge\nAnd we can cast away those doubts\nSome things are better left unsaid\nBut they still turn me inside out\nTurning inside out turning inside out\nTell me…\nWhy\nTell me…\nWhy\n\nThis is the book I never read\nThese are the words I never said\nThis is the path I’ll never tread\nThese are the dreams I’ll dream instead\nThis is the joy that’s seldom spread\nThese are the tears…\nThe tears we shed\nThis is the fear\nThis is the dread\nThese are the contents of my head\nAnd these are the years that we have spent\nAnd this is what they represent\nAnd this is how I feel\nDo you know how I feel ?\n’cause i don’t think you know how I feel\nI don’t think you know what I feel\nI don’t think you know what I feel\nYou don’t know what I feel
ابتدا از شهلا بدم میومد ... بعد که ماجرا را از تمام زوایا بررسی کردم مانند ...وجود منی در بدن مقتوله .... \nاینکه شهلا بعد از صحبت های خصوصی ناصر تریاکی قبول کرد که قتل کار اونه \n اینکه شهلا راست دست بوده و آدم چپ دستی مقتوله را کشته ....... \n اینکه قاتل آدم قوی بنیه بوده ... \nقاتل دوش گرفته .. \nاینکه افسری که این اطلاعات بالا را جمع آوری کرده بودند را از این پرونده کنار گذاشتند ...\n همه و همه به من ثابت کرد که خون عاشقی ریخته شد\nشهلا محال است که مقتول را کشته باشد بهتون قول میدم که تاریخ اینو ثابت میکنه ، قول شرف میدم بهتون ........... شهلا انقدر ناصر طریقی رو دوست دشت که حاضر نبود خام به ابروی نامردش بیاد تا چه رسد به ...\n\nتریاکی کثافت ، به خدا تو همین دنیا جواب پس میدی ....\nفکر میکنین چرا تریاکی گفت که حالا میرم تو فوتبال ؟؟؟ چرا تا به حال نرفت ؟؟ چرا ؟؟ فکر نمیکنین که میترسید چیزی رو بشه که با مرگ شهلا حالا خیالش راحت راحت شد ؟؟ \n\nشهلا ، شهلا باقی خواهد ماند ایشان همواره برایم الگوی عشق باقی خواهد ماند ..بالاتر از لیلی ، ویس ، شیرین و .... \nاما محمد خانی با ان همه شهرت خواهد مرد ... بله در خاطره ها به عنوان الگو خواهد مرد به هر تیمی که این کثافت تریاکی بره از اون تیم متنفرم متنفر \nاز این قوه قضاییه بیش از این هم نمیشد انتظار داشت ....
مجرم واقعی هنور نفس می کشد ناصر محمدخانی واقعا زندگی می کند ؟