جان کین نویسندهٔ «واتسلاو هاول: یک تراژدی سیاسی در شش پرده» است و استاد سیاست در دانشگاه سیدنی و مرکز علوم اجتماعی برلین (WZB)، در یادداشتی به واتسلاو هاول، نویسنده و رئیس جمهوری سابق چک پرداخته که تازه درگذشته است.
نخستین باری که هاول را در شهر پراگ، در سال ۱۹۸۴ که همه چیز بیآینده و یأسآلود به نظر میرسید، دیدم، از انعطافپذیری خارپشتگونهٔ این مرد شگفتزده شدم. او موجودی نادر بود، شخصی غیرعادی و عبوس اما هوشمند، متفکری روشناندیش و نویسندهٔ بینظیر، انسانی با شهامت با حس طنزی الماسگون؛ نویسندهای که سیگار پشت سیگار میکشید و سرنوشتاش سیاست بود (و بسیاری هنوز از این نکته غفلت میکنند) و فردی بود که ذائقهای راستین برای سیاست داشت و سرمشقی برای جهان شد تا به آنها خطرات مهیب قدرتِ بیمهار را بیاموزد. از قضا، دو سوم زندگی هاول در ظل شرایط دیکتاتوری یا قدرت توتالیتر سپری شد. او در برابر شرایطی مهیب و دشوار، توانست جان به در ببرد، تا به انقلاب به اصطلاح مخملی سال ۱۹۸۹ برسد. این واقعه همه چیز زندگی او را دگرگون کرد. ناآرامیهای آن سال انتخابهای او را به شدت پیچیده کرد. او تبدیل به سه شخصیت شد: هاول ِ معترضِ نمایشنامهنویس؛ هاول سیاستمدار؛ و هاولِ دولتمرد در صحنهٔ جهانی.
بگذارید از زمان حال به عقب حرکت کنیم. هاول پس از اینکه بالاخره منصب سیاسیاش را در سال ۲۰۰۳ ترک گفت، نقش دولتمردی جهانی را برای خود ساخته بود. در بسیاری از بزرگداشتهای پس از وفات او در چند روز گذشته، او همچون یک غول توصیف شده است و با شخصیتهایی مانند نلسون ماندلا و آنگ سان سوچی مقایسه شده است. این ستایش قابلدرک است. او حقیقتاً قهرمانی جهانی برای فضیلتهای دموکراتیک بود. او مدافع کثرتگرایی، گشودگی و صداقت بود و دربارهٔ موضوعهایی چون محیط زیست، جهانیشدن و خشونت مطلب مینوشت و سخنرانیهایی به یادماندنی ایراد میکرد. او موفقیتهایی عملی هم داشت – مثلاً، او رییس بنیاد حقوق بشر در نیویورک بود – اما در مقام یک دولتمرد جهانی نقایصی هم در کارش بود. حمایت او از حملهٔ آمریکا و بریتانیا به عراق و اشغال این کشور به حق اسباب انتقاد از او در داخل و خارج از کشورش شد. زندگی او مقاطع بیثمری هم داشت و مهمترین نمونهاش کوشش او بود برای سامان دادن معاملهٔ صلحی میان فلسطینیان و دولت اسراییل. این کوشش هیچ نتیجهای نداشت.
یک دورهٔ میانی هم در زندگی او وجود داشت – هاول به مثابهٔ یک سیاستمدار. روایت استاندارد این است که او سیاستمداری «مردد» بود؛ روزنامهٔ گاردین در لندن در یادداشت اخیرش به یاد او همین جمله را تکرار میکند، و من در بیوگرافیای که از او نوشتهام نشان میدهم که این تصور از بنیاد خطاست. اُلگا، همسر اول هاول، او را به درستی سنجیده بود. حدود یک سال پس از ریاست جمهوری اول هاول، او هنگام صرف قهوه با یوزف توپول، یکی از دوستان خوبشان گفته بود که: «او عاشق سیاست است! هیچ وقت سیاست را رها نخواهد کرد!». سخن او درست بود. هاول از تجربهٔ عزل شدن از منصباش میهراسید و آن را مترادف با فروپاشی جهان شخصیاش میدانست. هاول در اثری خودنوشت از زندگینامهاش که چاشنی اشاراتی به «باغ گیلاس» چخوف و «شاه لیر» شکسپیر دارد – و این دو نمایشنامه هم با مضمون هزینههای دردناک شخصی در نتیجهٔ از دست دادن قدرت مربوط میشوند – از زبان شخصیت کلیدی این اثر – یعنی «ترک» (۲۰۰۸) – میگوید: «میدانید که چقدر سخت است؛ من تمام زندگیام را صرف سیاست کردهام». نکته این است که هاول به شدت خواهان این بود که سکاندار دولت چکسلواکی جدید باشد. او به قدرت چسبیده بود و لحظاتی هم وجود داشت که برای او منصب سیاسی، نقش محرکی شهوانی را هم ایفا میکرد. چهار دورهٔ ریاست جمهوری در دو کشور در طی ۱۳ سال گواه این نکته است. او حقیقتاً زمان درازی در قدرت باقی ماند؛ و این ماجرا نهایتاً به بحران کنارهگیری در سیاست چک انجامید.
باید در یادها بماند که هاولِ سیاستمدار دستیافتهای سیاسی بسیار مهمی داشت. او نخستین و استوارترین قهرمان آشتی صادقانه و منصفانه با آلمان بر سر مسألهٔ زودِتِن بود. آرزوی دیرینهٔ او برای پیوستن چکسلواکی به اتحادیهٔ اروپا برآورده شد. به عنوان رییس جمهور، او نمادی از گشودگی فکری، رواداری، مدنیت به ویژه برای ملتی تحقیرشده ماننده رومانی بود. او هیچ نسبتی با خارجیستیزی نداشت و «چک-محوری» را تنگنظری و خُرده-ملیگرایی میخواند. ظرف چندین ماه نخست رییس جمهور شدناش، قلعهٔ پراگ با بیاموهای سرخ، سفید و آبی ارساته شده، و «فستیوال دموکراسی» در آن ترتیبد داده شد، شلوارهای جین آبی و تیشرت چیزهایی جالب تلقی شدند و دعوتهایی شخصی برای لو رید و رولینگ استونز فرستاده شد. «زندگینامهٔ مجاز» اِدا کریسیوا (که در واقع مقدسنگاری بود) منتشر شد. هاول مانند یک حربا، تبدیل به چیزی شد که آلمانیها «خود-بازیگر» مینامند (Ichspieler). او خود را در صحنهٔ سیاسی در برابر تماشاچیان داخلی و جهانی بازی میداد. او عاشق همهٔ اینها بود هر چند به بهای بسیار سنگینی تمام شد. او درس سختی را هم آموخت: تحت شرایط دموکراتیک، حرفههای سیاسی اغلب منجر به شکست میشوند.
یک بار در سخنان او لحظهٔ شگفتی از صداقت بود و آن زمانی بود که او اعتراف کرد که حضور داشتن در مناصب بالای سیاسی شبیه حکم زندان است. او خود را گرفتار سنگلاخهای دشوار گذار دموکراتیک یافت. این با ذائقهٔ او سازگار نبود. هاول مجبور شد با روباههایی مثل واتسلاو کلاس رو به رو شود که در بازیگری از او قدرتر بودند و بیش از او دوام آوردند. وقتی هاول بالاخره منصباش را ترک گفت، در میان بخشهایی از افکار عمومی چک و اسلواک محبوبیتی نداشت.
مورخان آینده به ما خواهند گفت که در کسوت یک سیاستمدار دستیافتهای او غث و سمین بسیار داشت. او خطاهای کمی در داوریهای سیاسیاش انجام نداد و بیشتر این خطاها در خارج از کشورش شناخته شده نیستند. من از درگذشت او به شدت متأثرم، در نتیجه نمیخواهم سخنام بد فهمیده شود وقتی که – با روحیهٔ به قول خودش «زیستن در حقیقت» - میگویم که ارزیابی صادقانهای از مدت زمان تصدی منصب سیاسی هاول نشان میدهد که او دشواریهای بسیاری در تطبیق دادن خود با روحیه و مکانیزمهای دموکراسی نمایندهای داشت.
مثلاً، در روزهای اولیهٔ ریاست جمهوریاش، او کوشش کرد که قانون اساسی را از طریق بالا بردن دست در پارلمان تغییر دهد. این پیشنهاد یکسره رد شد و دلیل خوبی هم داشت. او بعداً به سبزها نزدیک شدند اما در ابتدا هیچ علاقهای به احزاب سیاسی نداشت. هاول حتی مدتی فکر میکرد که در گذار به دموکراسی پارلمانی، چکسلواکی میتوانست بدون نظام چند حزبی باشد. هاول در نخستین دیدارش با هلموت کهل – صدر اعظم خجالتزدهٔ آلمان در آن جلسه – پیشنهاد الغای احزاب و تشکیل یک حزب بزرگ – اروپا – را داد. رویکرد او منعکسکنندهٔ تاریخ اندوهبار احزاب سیاسی در اروپای مرکزی و ترجیحات قبلیتری او در قبال «ضد سیاست» بود. اما در آن بستر، این سخنان آرزوی محال بود.
متقدمترین و دشوارترین مرحلهٔ زندگی او، واتسلاو هاولِ شاعر، نمایشنامهنویس و نویسندهٔ معترض سیاسی بود که به نحو تناقضنمایی شادترین و کارآمدترین سالهای زندگی او بود. او به همراه رفقای چکاش، دستکم تغییر هشت رژیم را در قرن بیستم شاهد بود. در برابر اشغال نظامی، ارعاب، رییسبازی و قلدری، هاول شهامت شخصی عظیمی از خود نشان داد و صداقتی تند و تعهدی بیزوال نسبت به ارزشهای جامعهٔ مدنی داشت. وقتی او از «زیستن در حقیقت» سخن میگفت، مقصودش این بود. این مفهوم فلسفی قدرتمند و شعار سیاسی الهامبخش بود که کمک کرد نه تنها زمینهٔ منشور ۷۷ در مقاومت با سلطهٔ شوروی در زمانی که گویا همه چیز به کلی به باد رفته بود، فراهم شود بلکه با بزرگمنشی شعرِ وقایع نفسگیر پاییز ۱۹۸۹ را نیز تدارک دید.
شواهدی نشان میدهند که این دورهٔ متقدم زندگی هاول از همه الهامبخشتر است. از آثار سترگی که در این دوره آفرید بسیار چیزها میتوان آموخت. برای من، دو اثر از همه برجستهتر است. یکی نمایشنامهای است به نام «یادداشت» (۱۹۶۵). این نمایشنامه به اقتفای سنت «تئاتر پوچ» نوشته شده بود و طنزی گزنده است نسبت به نابخردیها و خطرات قدرت یکپارچه و متمرکز. مغز این نمایشنامه این است که مقامات حاکم دستور میدهند که خواستار ارتباط شفافتر و کارآمدتر با رعایای خود هستند تا بتوانند آنها را بهتر کنترل کنند. در نتیجه، زبان تازهای به نام «پتیدیپ» را معرفی میکنند. هیچکس این زبان را نمیفهمد؛ حتی مدرسان رسمی در برابر نحوِ این زبان هاج و واجاند، هر چند قواعدی ساده دارد که مثلاً مشخص میکند که هر چه یک واژه بسامد بیشتری داشته باشد، آن واژه کوتاهتر است. کلمهٔ «وُمبات» شامل هشتاد حرف است. وقتی که اولین بار اجرای این نمایشنامه را در پراگ بعد از انقلاب دیدم، از واکنش پرشور تماشاچیان سخت تکان خوردم. آنها این نمایشنامه را به نحو شورشانگیزی مضحک میدیدند. و چنین بود. و به همین دلیل بود که مقامات کمونیستی آن را ممنوع کرده بودند.
دستیافت دیگری هاول در طی این دورهٔ نخستین یک مقالهٔ سیاسی حیرتانگیز است با عنوان «قدرتِ بیقدرتها» (۱۹۷۸). من نخستین نسخهٔ انگلیسی آن را ویرایش کردم؛ با کمی بخت و اقبال سیاسی، ترجمهٔ چینی روایت مفصل و کتابگونهٔ من از اهمیت آن سالِ آینده منتشر خواهد شد. این مقاله همچنان به نحو گستردهای بزرگترین مقالهٔ سیاسیای تلقی میشود که در اروپای مرکزی و شرقی پیش از وقایع ۱۹۸۹ نوشته شده است. این مقاله، مثل سنگی که در مرداب خاموشی افتاده باشد، موجهایی از هیجان در منطقه ایجاد کرد. این مقاله که نثری زیبا دارد و پیچیدگی نظری، مشتمل بر یک بینش واحد اما بنیادین است: قدرتمندان، حتی اگر مجهز به پیشرفتهترین سلاحها و ابزار کنترل باشند، حقیقتاً حریف بیقدرتها نیستند اگر – و هنگامی که – آنها تصمیم بگیرند رضایت خودشان را پس بگیرند و به نحو غیرخشنی از تن دادن به بازی قدرتمندان امتناع کنند.
هاول بسیار میگفت که قدرت بیقدرتها در هر بستری توانایی آنهاست برای نفی تمهیدات قدرت حاضر، و متفاوت رفتار کردن، مثلاً از طریق امتناع از فساد، دروغگویی، مزخرفگویی، رشوه و سایر بند و بستهای قدرت. هاول برای این فکرش جایزهای که گرفت حکم سه سال و نیم زندان بود. وقتی که هاول را اول بار دیدم، او تازه از زندان آزاد شده بود. او از لحاظ جسمی و فکری سخت خسته بود و پیوسته حساس بود و نگران این بود که دوباره دستگیر خواهد شد. سگ خانگی او – که چند هفته بعد به ضرب گلولهٔ پلیس مخفی کشته شد – مدام در ورودی آپارتمان طبقهٔ بالای او در ولواتا پارس میکرد. دو نفری ویسکیای را که به رسم هدیه از اسکاتلند با خود آورده بودم جرعهجرعه مینوشیدیم. هاول به آرامی به من گفت که باز هم این خطرها را به جان خواهد خرید و اصلاً برایاش مهم نیست که چه اتفاقی بیفتد. و چنین کرد و این کار را با عزت و کرامتی بیهراس انجام داد. او چیزی را که با دستگاه تایپ اعتراضیاش نوشته بود، به عمل در آورد. این باعث شد که مقالهٔ او شهرت منطقهای و جهانی پیدا کند و حق هم همین بود. این مقاله، همچون صدای شیپور به سود این اصل بود که مقاومت غیر خشن شهروندان میتواند هر جایی و در برابر همه و هر نوعی از قدرت از بالا به پایین پیروز شود.
پس، با توجه به شخصیتهای متعدد او و دستیافتهای فراواناش، بهترین کار برای در یاد داشتن هاول چیست؟ ما بدون شک باید عزادار درگذشت او باشیم. اما دموکراسیها نباید رهبران گذشته یا حالشان را نامیرا کنند. آنها نباید به هیچ کسی اجازه دهند که بر مسندی تکیه بزند. بله، دموکراسیها باید خاطرات شخصیتهای ستارهواری همچون هاول را حفظ کنند به ویژه در روزگار تیرهای که در آن هستیم که دموکراسیهای بسیار زیادی دستخوش دردسر هستند. با این حال، دموکراتها باید بکوشند و بدون قهرمانان سیاسی و اسطورهٔ رهبران بزرگ زندگی کنند. شک دارم که واتسلاو هاول خودش میخواست او را چنین تعظیم و تکریم کنند. از این روست که فکر میکنم بهترین راه در یاد داشتن او این است که او به مثابهٔ مردی در خاطرهها بماند که بداقبالی متولد شدن در قرن بیستم را داشت و شخصیتی بود که سرنوشتاش سیاست بود و شهروندی شجاع بود که در برابر زیادهخواهیهای سیاست ایستاد، روشنفکری عمومی بود که زندگی و آثارش چیزهای بسیاری دربارهٔ شرور قدرت متمرکز به ما یاد میدهد – و همچنین توانایی جادویی مردمِ فروتن را برای زنجیر از دست و پای خویش برافکندن را به ما میآموزد.
اینها چیزهای کمی برای در یاد داشتن نیستند.