به مناسبت درگذشت واتسلاو هاول، نویسنده، متفکر و رئیس جمهور سابق جمهوری چک، مردمک متن یکی از سخنرانیهای وی را، که در سال ۱۹۷۸ در دانشگاه کالیفرنیا در شهر ارواین خوانده شده، به فارسی ترجمه کرده است.
شبحی همچون بختک بر فراز اروپای غربی سایه افکنده است؛ شبحی از چیزی که در غرب «اعتراض» نامیده میشود. این شبح ناگهان از غیب پدید نیامده است، بلکه پیامد طبیعی و ناگزیر مرحلهٔ تاریخی فعلی نظامی است که بر سر آن افتاده است. این شبح در زمانی متولد شد که این نظام، به هزاران دلیل، دیگر نمیتواند خود را بر مبنای کاربرد دستنخورده، وحشیانه و دلبخواهی قدرت مستقر سازد و همهٔ انواع ناسازگاریها را محو کند. علاوه بر این، این نظام از حیث سیاسی چنان استخوانی و صلب شده است که عملاً هیچ راهی وجود ندارد که چنین ناسازگریای در متن ساختار رسمیاش اجرا شود.
نظام ما در بسیاری از موارد شاخصهای دیکتاتوری دارد یا به طور دقیقتر، دیکتاتوری یک دیوانسالاری سیاسی بر جامعهای است که تراز شدن و تسطیح اقتصادی و اجتماعی را از سر گذرانده است. متأسفانه اصطلاح «دیکتاتوری»، فارغ از اینکه در موارد دیگر چقدر میتواند مفهوم و قابلدرک باشد، بیش از آنکه ماهیت واقعی قدرت را در این نظام روشن کند، مایهٔ ابهام است. هر چند دیکتاتوری ما مدتهاست که خود را به طور کامل از جنبشهای اجتماعیای که باعث تولد آن شدند، بیگانه کرده است، اصالت این جنبشها (و به جنبشهای پرولتاریایی و سوسیالیستی قرن نوزدهم اشاره دارم) جنبه تاریخی انکارناپذیری به آن میدهد. اين خاستگاهها بنيانی کمابيش استوار ارائه میکردند که میتوانست شالوده اين نظام واقع شود تا به طور کامل تبدیل به واقعیت اجتماعی و سياسی جدیدی شود. واقعیتی که به نحو جداییناپذیری بخشی از ساختار جهان مدرن است.
و ایدئولوژیای زیر نگینِ آن است که به نحو غیرقابل قیاسی دقیقتر است، ساختار منطقی دارد و عموماً قابلفهم است و اساساً به شدت انعطافپذیر در پیچیدگی و تمامیت خود است و تقریباً یک دین سکولار شده است. این ایدئولوژی برای هر پرسشی پاسخی حاضر و آماده دارد؛ به ندرت میتوان تنها بخشی از آن را پذیرفت و پذیرفتن آن هم پیامدهایی عمیق برای زندگی بشری دارد. در عصری که اصول متافیزیکی و وجودی در کشاکش بحراناند و مردم از ریشهٔ خود کنده میشوند و از خود بیگانه، و این حس را که جهان به چه معناست از دست میدهند، این ایدئولوژی ناگزیر جذابیتی افسونگر دارد.
تفاوت عمیق میان نظام ما – بر حسب ماهیت قدرت – و آنچه که ما به طور سنتی دیکتاتوری میفهمیماش، و امیدوارم این تفاوت حتی از این مقایسهٔ بسیار سطحی هم روشن باشد، مرا بر آن داشت که، صرفاً برای این مقاله، به جستوجوی اصطلاحی متناسب با نظام خودمان بگردم. اگر از این پس از آن به عنوان نظامی «پسا-توتالیتار» یاد میکنم، کاملاً آگاهام که چه بسا این اصطلاح دقیقترین اصطلاح نباشد، ولی اصطلاح بهتری به ذهنام نمیرسد. با به کار بردن پیشوند «پسا» برای این نظام، قصدم این نیست که بگویم این نظام دیگر توتالیتر نیست؛ درست بر عکس، مقصودم این است که به نحوی کاملاً متفاوت با دیکتاتوریهای کلاسیک، همچنان توتالیتر است و با توتالیتاریسم به نحوی که ما معمولاً میفهمیم تفاوت دارد.
مدیر یک مغازهٔ میوه و سبزیفروشی، وسط پیازها و هویجهایاش، این شعار را میگذارد: «کارگران جهان، متحد شوید!». چرا این کار را میکند؟ با این کارش چه پیامی را میخواهد به جهان برساند؟ آیا او واقعاً شوقی راستین به ایدهٔ اتحاد میان کارگران جهان دارد؟ آیا اشتیاق او آن اندازه عظیم است که انگیزشی سرکوبناپذیر در خود حس میکند که عموم مردم را با آرمانهایاش آشنا کند؟ آیا هرگز، بیش از لحظهای، فکر کرده است که چنین اتحادی چطور ممکن است رخ بدهد و معنای آن چیست؟
فکر میکنم میتوان با اطمینان فرض کرد که اکثریت غالب مغازهداران هرگز به شعارهایی که در ویترین مغازهشان میگذارند فکر نمیکنند و از آنها برای ابراز عقاید واقعیشان استفاده نمیکنند. این پوستر را از مقر تجاری به همراه پیازها و هویجها به سبزیفروشان ما تحویل دادهاند. او این شعار را فقط برای این در ویتریناش گذاشته است که سالها این اتفاق میافتاده است چون همه کس این کار را میکرده است و چون اصلاً باید اینجوری باشد. اگر قرار باشد از این کار امتناع کنیم، به دردسر میافتیم. ممکن است او را به خاطر نداشتن دکوراسیون مناسب در ویتریناش مؤاخذه کنند؛ حتی ممکن است یکی او را متهم به خیانت کند. او این کار را میکند برای اینکه اگر قرار باشد زندگیاش ادامه پیدا کند، این کارها لازماند. این یکی از هزاران امور جزیی است که یک زندگی نسبتاً آرام را برای او تضمین میکند که چنانکه میگویند «همساز با جامعه باشد».
پیداست که سبزیفروش این شعار را به خاطر میل شخصیاش برای آشنا کردن عموم مردم به آرمانی که در آن بیان میشود، در ویتریناش نمیگذارد. این البته به این معنا نیست که عمل او اصلاً هیچ انگیزهای یا اهمیتی ندارد، یا این شعار متضمن هیچ پیامی برای هیچ کسی نیست. به طور شفاهی میتوان آن را به این شکل بیان کرد: «من، سبزیفروش فلان، اینجا زندگی میکنم و میدانم که باید چه کاری انجام بدهم. من جوری عمل میکنم که از من انتظار میرود. میتوان به من اعتماد کرد و نمیتوان بر من هیچ خردهای گرفت. من فرمانبردارم و در نتیجه حق دارم که مرا در آرامش خود رها کنند.» این پیام البته مخاطبی هم دارد: مخاطب این پیام بالادستیها هستند، مافوقهای سبزیفروش و در همان حال، سپری است که سبزیفروش را از خبرچینان بالقوه محافظت میکند. در نتیجه، معنای واقعی شعار ریشهای محکم در وجود سبزیفروش دارد. این شعار منعکسکنندهٔ منافع حیاتی اوست. اما این منافع حیاتی چهها هستند؟
بیایید به این نکته توجه کنیم: اگر سبزیفروش دستور داشت که شعار «من میترسم و در نتیجه بیهیچ چونوچرایی فرمانبردارم» را در ویتریناش بگذارد، این اندازه به مضامین و معانی آن بیتفاوت نمیبود، هر چند این عبارت منعکسکنندهٔ حقیقت باشد. سبزیفروش از اینکه چنین بیان صریحی از انحطاط خود را در ویترین مغازهاش به نمایش بگذارد احساس شرمساری و خجلت میکند و طبیعی هم هست چون او انسان است و حس کرامت و عزتی برای خود دارد. برای غلبه بر این پیچیدگی، بیان او از وفاداری باید شکل علامتی را به خود بگیرد که، دستکم در سطح متنی آن، نشاندهندهٔ سطح اعتقاد بیعلاقهٔ او باشد. این بیان باید به سبزیفروش اجازه بدهد که بگوید: «اینکه کارگران جهان متحد شوند، چه عیبی دارد؟». به این ترتیب، این علامت به سبزیفروش اجازه میدهد که شالودههای پست فرمانبرداریاش را از خودش پنهان کند و در همان حال شالودهای حقیر و پست قدرت را پنهان کند. این شعار، پستی این شالودهها را پشت نقابی از چیزی متعالی پنهان میکند. و این چیز، ایدئولوژی است.
ایدئولوژی راهی فریبنده برای ارتباط برقرار کردن با جهان است. ایدئولوژی توهم هویت، عزت و کرامت، و اخلاقیات را به آدمی میدهد و در عین حال جدا شدن از آنها را برایشان آسانتر میکند. ایدئولوژی به مثابهٔ مخزنی از چیزی زَبَر-فردی و عینی، مردم را قادر میکند که وجدانشان را فریب بدهند و موضع راستینشان، و روشِ زندگی ننگینشان را پنهان کنند، هم از چشمِ جهانیان و هم از نگاهِ خودشان. ایدئولوژی چیزی است بسیار عملگرایانه ولی در همان حال راهی است ظاهراً محترمانه برای مشروعیت بخشیدن به چیزی است که بالادست آدمی، زیر دست او و در طرفین او قرار دارد. ایدئولوژی مردم و خدا را هدف قرار میدهد و حجاب و حائلی است که آدمی میتواند پشت آن وجود به انحطاط رفتهاش، ابتذالاش، و تطبیق دادن خودش با وضعیت موجود را پنهان کند. ایدئولوژی بهانهای است که به کار هر کسی میآید، از سبزیفروش که ترسِ از دست دادن شغلاش را پشت ادعای علاقه به اتحاد کارگران جهان پنهان میکند گرفته تا بالاترین مسؤولی که علاقهاش به ماندن در قدرت در لفافهٔ عباراتی دربارهٔ خدمت به طبقهٔ کارگر پنهان شده است. بنابراین، کارکرد اولیهٔ اعتذاری ایدئولوژی این است که به مردم، به مثابهٔ هم قربانی و هم ستون نظام توتالیتر، این توهم را بدهد که نظام با نظم انسانی و نظم کیهان همساز و همآهنگ است...
نظامِ پسا-توتالیتری در هر قدمی مردم را لمس میکند، اما این کار را از پشت دستکشهای ایدئولوژیک انجام میدهد. به این دلیل است که زندگی در متن این نظام به شدت و عمیقاً با ریاکاری و دروغ تنیده شده است: حکومت از طریق دیوانسالاری را حکومت مردمی مینامند؛ طبقهٔ کارگر به نام طبقهٔ کارگر به بردگی گرفته میشود؛ انحطاط کامل فرد به صورت رهایی نهایی تصویر میشود؛ محروم کردن مردم از اطلاعات، در دسترس قرار دادن آن نامیده میشود؛ استفاده از قدرت برای بازی دادن مردم، کنترل قدرت به دست مردم نامیده میشود و سوء استفادهٔ دلبخواهی از قدرت رعایت قوانین و مقررات نامیده میشود؛ سرکوب فرهنگ توسعه خوانده میشود؛ بسط و توسعهٔ نفوذ امپریالیستی به صورت حمایت از مظلومان نمایش داده میشود؛ نبودِ آزادی بیان بالاترین شکل آزادی تلقی میشود؛ انتخاباتهای رسوا عالیترین شکل دموکراسی خوانده میشود؛ منع اندیشهٔ مستقل تبدیل به علمیترین نوع جهانبینیها میشود؛ اشغال نظامی تبدیل به یاری برادرانه میشود. چون رژیم خود اسیر دروغهای خود است، باید همه چیز را ابطال کند. گذشته را ابطال میکند. حال را ابطال میکند و آینده را ابطال میکند. آمار را هم ابطال میکند. تظاهر میکند به اینکه دستگاه قدر قدرت و بیاصول پلیس در اختیار و تملک او نیست. تظاهر به احترام به حقوق بشر میکند. تظاهر میکند به اینکه هیچ کسی را تعقیب و عقوبت نمیکند. تظاهر میکند که از هیچ چیز نمیترسد. تظاهر میکند به اینکه به هیچ چیز تظاهر نمیکند.
افراد لازم نیست همهٔ این معماگونهها را باور کنند، ولی باید جوری رفتار کنند که انگار اینها را باور میکند یا دستکم باید در سکوت اینها را تحمل کنند یا با کسانی که با آنها کار میکنند خوب کنار بیایند. اما به همین دلیل، باید با دروغ زندگی کنند. لازم نیست دروغ را بپذیرند. کافی است زندگیشان با این دروغ و در دل این دروغ را پذیرفته باشند. چون از رهگذر همین واقعیت است که افراد نظام را تأیید میکنند و حق نظام را ادا میکنند و آن را نظام میکنند و خودشان همان نظام میشوند.
واقعاً چرا سبزیفروش ما مجبور بود وفاداریاش را در ویترین مغازهاش به نمایش بگذارد؟ او به قدر کافی وفاداریاش را به شیوههای درونی و نیمهعمومی مختلف نشان نداده بود؟ بالاخره، در جلسههای اتحادیهٔ صنفی او همیشه همانجوری رأی داده بود که باید میداده بود. او همیشه در رقابتهای مختلف شرکت کرده بود. در انتخاباتها مثل یک شهروند خوب شرکت کرده بود. او حتی «ضد منشور» را امضا کرده بود. چرا، علاوه بر تمام اینها، باید وفاداریاش را به صورت عمومی هم اعلام کند؟ بالاخره مردمی که از جلوی ویترین او رد میشوند حتماً نمیایستند که این را بخوانند که به نظر سبزیفروش، کارگران جهان باید متحد شوند. واقعیت قصه این است که آنها اصلاً شعار را نمیخوانند و میتوان منصفانه فرض کرد که حتی آن را نمیبینند. اگر از زنی که جلوی این مغازه ایستاده باشد بپرسید که در ویترین چه دیده است، حتماً به شما میگوید که آن روز گوجهفرنگی دارند یا نه، ولی بسیار نامحتمل است که اصلاً متوجه این شعار شده باشد چه برسد به اینکه ببیند شعار چه میگوید.
به نظر بیمعنا میرسد که از سبزیفروش بخواهیم وفاداریاش را به صورت علنی و عموم اعلام کند. اما با این حال، کاری است معنادار. مردم این شعار را نادیده میگیرند ولی این کار را از این باب میکنند که چنین شعارهایی را در ویترین مغازههای دیگر، روی تیرهای چراغ برق، روی تابلوهای اعلانات، روی پنجرهٔ آپارتمانها و روی دیوار ساختمانها هم میبینند؛ این شعارها در واقع همهجا هستند. اینها بخشی از تمامنمای زندگی روزمره هستند. البته، مردم در عین اینکه این جزییات را نادیده میگیرند خودشان بخشی از همین تمامنمای کلی هستند. و شعار سبزیفروش چیست جز مؤلفهای کوچک از آن پسزمینهٔ عظیم زندگی روزمره؟
در نتیجه، سبزیفروش مجبور بود این شعار را توی ویتریناش بگذارد نه به این امید که کسی ممکن است آن را بخواند یا این شعار کسی را به چیزی متقاعد کند، بلکه این کار را میکند برای مشارکت کردن در کنار هزاران شعار دیگر در این تمامنمایی که همهکس بسیار از آن آگاهاند. البته این تمامنما معنایی زیر-مرزین نیز دارد: به مردم یادآوری میکند که کجا زندگی میکنند و چه چیزی از آنها انتظار میرود. به آنها میگوید که بقیه دارند چه میکنند و به آنها نشان میدهد که آنها نیز چه باید بکنند اگر نمیخواهند به حاشیه رانده شوند و نادیده گرفته شوند، به انزوا بیفتد یا خود را از جامعه بیگانه کنند، قواعد بازی را زیر پا بگذارند و به از دست دادن صلح و آسایش و امنیت خود خطر کنند.
اکنون بیایید تصور کنید که روزی چیزی در درون سبزیفروش ما میشکند و او دیگر برای خود-شیرینی و خود عزیز کردن این شعار را در ویتریناش نگذارد. او در انتخاباتی که میداند نمایشی مضحک است، دیگر رأی نمیدهد. در جلسات سیاسی شروع میکند به گفتن هر آن چیزی که واقعاً فکر میکند. و حتی این قدرت را در خود پیدا میکند که با کسانی که وجداناش امر به حمایت از آنها میکند اعلام همبستگی کند. سبزیفروش در این شورش، از زندگی کردن در متن و در دل یک دروغ قدم بیرون مینهد. این آیین و مناسک را نفی میکند و قواعد بازی را میشکند. یک بار دیگر هویت و کرامت سرکوبشدهٔ خود را باز مییابد. به آزادی خود اهمیتی عینی و ویژه میدهد. شورش او کوششی است برای زیستن در راستی و حقیقت.
طولی نمیکشد که صورتحساباش از راه میرسد. از مدیریت مغازه کنار گذاشته میشود و به انبار منتقل میشود. حقوق و دستمزدش کاهش پیدا میکند. امیدش برای تعطیلات رفتن به بلغارستان دود میشود و به هوا میرود. دسترسی فرزنداناش به تحصیلات عالیه در بوتهٔ تهدید میافتد. مافوقهایاش او را آزار میدهند و همکاراناش در کنار او محتاط رفتار میکنند. اما بسیاری از کسانی اینکه این محرومیتها را برای او اعمال میکنند این کارها را از سر اعتقادی درونی و راستین انجام نمیدهد بلکه تحت فشار شرایط این کار را میکنند، یعنی همان شرایطی که به سبزیفروش فشار وارد میکردند که شعارهای رسمی را در ویتریناش بگذارد. آنها سبزیفروش را عقوبت میکنند به خاطر اینکه یا از آنها انتظار میرود این کار را بکنند، یا برای اینکه وفاداریشان را نشان بدهند یا فقط به مثابهٔ اینکه بخشی از این تمامنمای عمومی باشد که این آگاهی به آن تعلق دارد که با وضعیتهایی از این قبیل چطور باید برخورد کرد و اینکه در واقع اوضاع باید همینطور باشد به ویژه اگر کسی نخواهد خودش در مظان اتهام واقع شود. در نتیجه، مجریان این محدودیتها از اساس کمابیش مانند هر کس دیگری رفتار میکنند: به عنوان مؤلفههایی از نظام پسا-توتالیتر، به عنوان عاملان خودگردانی، و ابزارهای حقیر خود-تمامیت اجتماعی.
به این ترتیب، ساختار قدرت از طریق عاملیت کسانی که این محرومیتها را اعمال میکنند، یعنی آن مؤلفههای ناشناس نظام، سبزیفروش را از دهان نظام قی میکنند. نظام، از طریق حضور بیگانهسازش در مردم، او را به خاطر شورشاش مجازات میکند. نظام این کار را به این خاطر میکند که منطق خودگردای و دفاع از خود آن را اقتضا میکند. سبزیفروش حتی یک جرم سادهٔ واحد هم مرتکب نشده است که خطایی بیهمتا و خاص باشد ولی کاری کرده است که به نحو قیاسناپذیری جدی است. او با شکستن قواعد بازی، بازی را به این شکل به وقفه در آورده است. او پرده از بازی بودن کل این قصه برانداخته است. او جهان تظاهرها را در هم شکسته است و رکن بنیادین این نظام را ویران کرده است.
او ساختار قدرت را با از هم دریدن چیزی که آن را در یکپارچه نگه میداشته برآشفته است. او نشان داده است که زیستن یک دروغ، زندگی کردن آن دروغ است. او نمای متعالی این نظام را شکسته از آن گذر کرده است و شالودهٔ واقعی و بنیادین قدرت را آشکار کرده است. او به صدای بلند گفته است که سلطان عریان است. و چون سلطان در واقع عریان است، اتفاقی فوقالعاده خطرناک رخ داده است: سبزیفروش با عملاش جهان را مخاطب قرار داده است. او همه را قادر کرده است که نگاهی به پشتِ پرده بیندازند. او به همه نشان داده است که امکان دارد که با راستی و حقیقت زندگی کنند. زیستن در دل دروغ تنها وقتی میتواند نظام را شکل بدهد که آن نظام جهانروا باشد. اصل باید همه چیز را شامل شود و در بر بگیرد. هیچ ضابطهای مطلقاً وجود ندارد که نظام بتواند بر مبنای آن با حقیقت زندگی کند و در نتیجه، هر کسی که از خط خارج شود اساس و اصل آن را انکار میکند و تمامیت آن را تهدید میکند.
مهمترین و اصلیترین ساحت فعالیت، که تکلیف بقیه را از پیش معین میکند، صرفاً تلاش برای ایجاد و حفظ یک زندگی مستقل از جامعه به صورت تجلی تبیینشدهای از زندگی در حقیقت و راستی است. به عبارت دیگر، خدمت به حقیقت به صورت همساز، هدفمند، و تبیینشده و سازمان دادن به این خدمت است. بالاخره، این هم امری طبیعی است: اگر زندگی در حقیقت و راستی نقطهٔ عزیمتی ابتدایی برای هر کوششی است که مردم برای مخالفت با فشارِ بیگانهساز نظام انجام میدهند، اگر این تنها مبنای معناداری هر عمل مستقلی با اهمیت سیاسی باشد، در این صورت دشوار بتوان تصور کرد که حتی «اعتراض» آشکار بتواند شالودهٔ دیگری جز خدمت به حقیقت، زندگی صادقانه، و تلاش برای جا باز کردن برای اهداف راستین زندگی باشد.