عطالله مهاجرانی، وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی، در وبلاگ شخصیاش، مکتوب، به مسئله سرنگونی دیکتاتورهای خاورمیانه میپردازد.
در میان شعارهایی که در دست مردم مصر بود، چشمم به تکه مقوایی افتاد که در دست جوانی بود. با رنگهای مختلف نوشته شده بود: «ابوالکرسی کفایه!» منظورش از ابوالکرسی مبارک بود. میگفت: ای که به صندلیات چسبیدهای دیگر بس است!
اما نکتهای هم در باره مبارک بر زبانها میگردد. این نکته- لطیفه- در اصل ساخت و پرداخت مردم اسپانیا برای ژنرال فرانکوست. ژنرال در آغاز سال ۱۹۷۵ دچار خشکی برخی رگهای خون رسان به مغزش شده بود. جملات را منقطع و یا مقطع ادا میکرد.گاه در میانه صحبت جمله را رها میکرد. دکتر به دیدنش امده بود. بیرون قصر هم تظاهرات بود. صدای فریاد جمعیت را شنید. از پزشک پرسید: صدای چیست؟ پزشک گفت: صدای مردم است، دارند با شما خدا حافظی میکنند! فرانکو گفت: مردم اسپانیا کجا میخواهند بروند؟
این نکته این پیام را به همراه دارد. دیکتاتورها وقتی پیر میشوند و دیکتاتوری به درازا میانجامد. ملک و ملت را از آن خود میدانند. البته خواجه نظام الملک هم در وصف سلطان سلجوقی همین را نوشته است: و این را بباید دانستن که ملک و رعیت همگی سلطان راست.
سلطان با همین خیال زندگی میکند. عدهای نیز مدام از دانش و دانایی و هوشمندی بینظیر او صحبت میکنند. تصویرش هر روز و شب از تلویزیون پخش میشود. او در راس تمام خبر هاست. تصویرش در صفحه اول روزنامهها درج میشود. همه سخنگویان و مقامات در سخن خود به او استناد میکنند در یک کلام نه کرسی فلک در زیر پای قرار میدهند تا: بوسه بر رکاب قزل ارسلان زنند. این خیال خوش و این حباب بزرگ میترکد.
دیکتاتور باقی میماند و همان تنهایی کشنده ویران کنندهاش. همان نظریه معروف گارسیا مارگز، ژنرال در لابیرنت تنهایی خود میماند. چرا سی سال مبارک معاون و جانشین نداشت؟ چون خیال میکرد، جانشین میتواند در خیال نشستن بر جای او باشد و اسباب را هم فراهم کند. او میخواهد برای همیشه بر کرسی قدرت بنشیند. اما ملتی به خروش میآید و کرسی را از زیر پای او میکشد. غریب است که نقطه اتکا دیکتاتورها در این دهههای اخیر، دیکتاتور را رها میکند. بدتر از آن بلای جانش میشود که چرا نمیروی. تاریخ فرار شاه از ایران را ژنرال هایزر به شاه دیکته کرد. پیش از او هم سفرای انگلستان و روسیه و آمریکا به رضا شاه گفته بودند: همین فردا صبح تهران را ترک کنید.
نوشتهاند در اصفهان رضا شاه کبیر در اتاقی قدم میزد. تعلیمیاش را تکان میداد و با تعلیمی به رانش میزد و واژه اعلیحضرت را با آهنگ دیگری تکرار میکرد. او که گمان میکرد ملک و ملت در اختیار اوست. هر جا باغ و خانهای را میپسندید. ماموران ثبت اسناد که همراهش بودند در جا سند را به نامش مینوشتند. چگونه چنان روزی را پیش بینی نمیکرد؟
محمد رضا شاه روزی از مقاله داریوش همایون بدش امد. البته او همیشه همایون را با عنوان همایون نکبت خطاب میکرد. وقتی از مقاله بدش امده بود. دستور داد همایون پنج هفته حق ندارد به دفتر روزنامه آیندگان برود. این روحیه وقتی تشدید میشود که رئیس کشور دو مشخصه داشته باشد. اولا مادام العمر باشد. مثل پادشاهان و روسای جمهوری از قبیل مبارک و حافظ اسد و بشار اسد و صالح یمن و ولی فقیه در ایران. دوما، در برابر هیچ نهادی مسئول نباشد. همه مجیز گوی او باشند. همه در مداحی با هم مسابقه بدهند. به روزنامهای که تیترهای مقام اول را چرب و شیرینتر درج کند. عکسهای خوش حالت در اندازههای بزرگتر منتشر کند. جایزه بدهند. به تعبیر مولوی: از وفور مدحها فرعون شد
کاش دیکتاتورهای شرقی اندکی عقل چینی داشتند. اندکی از مهاتیر محمد میاموختند. پیش از اینکه مردم به جان بیایند. از روی صندلی بلند میشدند. این هم داستان غم انگیزی است. پادشاهان و روسای جمهور مادام العمر یا با مرگ از صندلی جدا میشوند و یا با انقلاب.