نسخه آرشیو شده

روایت فتحی که هنوز درد دارد
از میان متن

  • جنگ نشسته بود یک جایی گوشه زندگیمان و تکان هم نمی‌خورد
موضوع مرتبط

جمعه ۰۲ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۷ | کد خبر: 56343

نویسنده وبلاگ اقلیما از خاطرات زمان کودکی‌اش که در زمان جنگ گذشت، می‌نویسد

خانه‌های جنوب زیرزمین ندارند. من هیچ وقتی از کودکی‌ام را به یاد نمی‌آورم که آژیر خطر زده باشند و پله‌ها را دو به یکی و هول زده پایین رفته باشیم به هوای جای امنی.

صدای خطر بلند که می‌شد، هیچ یادم نیست چه کار می‌کردیم. انگار منتظر می‌ماندیم به تمام شدنش. که همانطور بی‌هوا که آمده، بی‌هوا هم برود... من جنگ را هیچ وقت آنطور که در فیلم‌ها نشان می‌دهند یا در کتاب‌ها می‌نویسند، یاد نگرفتم.

جنگ نشسته بود یک جایی گوشه زندگیمان و تکان هم نمی‌خورد. انگار با همه مان هم‌خانه شده بود. ما هم نه که با جنگ کنار آمده باشیم و عادت‌مان شده باشد، اما ترسی هم انگار نداشتیم. ما زندگیمان را می‌کردیم. بزرگ‌ترهامان به هوای خانه بخت رفتن، خانه را آذین می‌بستند و بچه‌هاشان را بار می‌گرفتند و ما کوچکترها خاله بازیمان را می‌کردیم، دوچرخه سواریمان را و بچگی‌مان را دوره می‌کردیم.

بعد هر چند وقت یکبار که یک جایی را می‌زدند، لحظه‌ای در خودمان فرو می‌رفتیم، مدرسه اگر می‌بودیم، دفتر و کتابمان را جمع می‌کردیم به هوای خانه، خانه اگر می‌بودیم و صدای حمله هم نزدیک، می‌رفتیم به تماشا. می‌خواهم بگویم جنوب و جنگ، زندگی را ارزان می‌کرد، خیلی خیلی ارزان و من آن روزها وسط ِ معرکه جنگ بچه راحتی بودم. زندگی می‌کردم، بازی می‌کردم و مهم‌تر از همه نم‌ ترسیدم و دل داده بودم به زندگی...

من ترس از جنگ را بعدترها یاد گرفتم. بعدهایی که جنگ تمام شده بود و زندگی خودش را به رخ ِ زندگان می‌کشاند. وقتی که بی هیچ ترسی می‌توانستی زنده بمانی و نلرزی از بمباران و هواپیماهای دشمن که خواب شبت را خراب کنند و روزها مدرسه‌ات را تعطیل.

وقتی که فرصت زندگی پیدا کردیم و دیدیم چیز خوشمزه‌ای ست این زندگی. وقتی خودمان را که زنده بودیم شماردیم و مرده‌هامان را دریافتیم که دیگر نداریم... من بعدترها ترس از جنگ را فهمیدم و یاد گرفتم.

وقتی که توی یک ظهر ِ گرم و وسط یک شهر خلوت، دیدم دیوارهای یک خانه می‌توانند هشت سال میزبان ترکش باشند. کوچه‌هایش می توانند هشت سال غیر از پاسدار و متجاوز که از هم فرار می‌کنند، به هم حمله می‌کنند و به خون هم تشنه‌اند، آدم دیگری ندیده باشند...

ترس من از جنگ، از وقتی شروع شد که مامانم پای مزار یک شهید گمنام، به یاد برادری که مزارش را پیدا نمی‌کرد، گریه که نه، ضجه می‌زد. صلات ظهر بود و قبرستان یک جای داغ و دلگیری و مامانم همه این هشت سالی که برادر خاک کرده بودند و شهر به آتش و گلوله دشمن سپرده بودند را گریه می کرد...

من ترس از جنگ را بعدترها یاد گرفتم. وقتی عمه‌ام را جوان به خاک بخشیدیم با داغ عشقی که از همه پنهان نگاه داشته بود. داغ عشق مرد جوانی که جنگ و جنگ زدگی از هم دورشان کرده بود... ترس از جنگ بعدها برای من شد به شکل دیوارهای خانه بابابزرگ. پر زخم و زیلی. پر از جای داغ‌هایی قدیمی. بی سقف، بی آبادی، تلی از خاک. خانه‌ای که دیگر هیچ وقت روی صاحب خانه‌اش را به خود ندید. که انگار خانه‌های جنگ زده باید که غرامت می‌پرداختند. یا دیوارها و سقفشان را، یا آدم هاشان را...

و جنگ مثل تن ِ داغی می‌مانست که تازه کتک خورده، تازه زخمی شده و هنوز عمق دردش معلوم نیست. باید که آب‌ها از آسیاب می‌افتاد و تن جنگ سرد می‌شد تا می‌فهمیدیم دردش چه زیاد است، چه عمیق است و چه می‌ماند، که انگار برای همیشه...

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی