نسخه آرشیو شده

«ماشین روز قیامت»
از میان متن

  • مردم ما باید یاد بگیرند که تمام جنگ رشادت و شجاعت و قهرمان‌بازی نیست. آن جوانک شانزده ساله‌ی آن روزی که رفت و امدادگر شد و تاب مردن رفیق‌اش را نیاورد و حالا در آن آسایشگاه است چرا حالا آن‌جاست
موضوع مرتبط

شنبه ۰۳ مهر ۱۳۸۹ - ۰۴:۲۴ | کد خبر: 56360

حامد اسماعیلیون، نویسنده وبلاگ گمشده‌ در بزرگ‌راه، به بهانه پخش فیلم «ماشین روز قیامت» به وضعیت بازماندگان جنگ اشاره می‌کند

یک‌وقت‌هایی می‌بینی آن آقایی که پارازیت می‌اندازد روی کله‌ی ما دارد ساندویچ گاز می‌زند و سرش گرم است یا با عهد و عیال رفته مهمانی و بخت ما زده است و بی‌بی‌سی‌مان باز است مثل دیشب.

آن‌وقت یک خانمی به اسم سودابه‌مرادیان که مقیم آمریکاست فیلمی می‌سازد به نام «ماشین روز قیامت» که درباره‌ی آسیب‌دیده‌گان جنگ است و انگار در آسایشگاه جانبازان سعادت‌آباد تهیه شده و آدم را می‌ریزد به هم.

شخصیت اصلی این فیلم جانبازی بود به نام علیرضا محمودیان که همدانی بود و زن و بچه هم نداشت و وقتی می‌خواست محل تولدش را بگوید اسم یکی از مناطق عملیاتی را می‌آورد. او اصلن نمی‌توانست از فضای جنگ خارج شود و همین‌طور مسلسل‌وار درباره‌ی جنگ حرف می‌زد و حرف می‌زد و حرف می‌زد و وقتی از او می‌خواستند که آرام بگیرد حتا برای دو دقیقه نمی‌توانست. ضمن این‌که پرونده‌اش پر بود از نقاشی‌های ماشین روز قیامت که چهارخانه‌ای بود پر از پنجره‌های موازی و چارگوش که آن‌ را دیمیتری ساخته بود (شخصیت خیالی محمودیان) و می‌خواست با فشردن یک دکمه دنیا را نابود کند و علیرضا محمودیان می‌خواست جلوی‌اش را بگیرد. نام بیماری یادم نیست که در آن بیمار حرف‌ها را پشت‌هم شلیک می‌کند امیدوارم اشتباه نکنم که از علایم اسکیزوفرنی است اما عمده‌ی جانبازان این آسایشگاه گرفتار بیماری ‌P.T.S.D ‌بودند که اگر حاجی در فیلم عروسی‌خوبان را به یاد بیاورید مدام با هر حرکتی ، صدایی یا حادثه‌ای برمی‌گردند به فضای جنگ و نمی‌توانند خودشان را حتا بعد از 22 سال با زندگی تازه تطبیق دهند.

خلاصه این علیرضا محمودیان اشک آدم را درمی‌آورد و من غصه می‌خوردم که چرا فضای این آسایشگاه این‌قدر غمبار است و صدای موسیقی در آن شنیده نمی‌شود و از طرف دیگر حیف‌ام می‌آمد که چرا این فیلم از تلویزیون خودمان پخش نمی‌شود.

مردم ما باید یاد بگیرند که تمام جنگ رشادت و شجاعت و قهرمان‌بازی نیست. آن جوانک شانزده ساله‌ی آن روزی که رفت و امدادگر شد و تاب مردن رفیق‌اش را نیاورد و حالا در آن آسایشگاه است چرا حالا آن‌جاست؟ مگر می‌شود آدمیزاد چند بار از یک سوراخ گزیده شود؟ ما که نمی‌توانیم این آدم‌های سرگشته و معلول را دور بریزیم و نمی‌توانیم که رهای‌شان هم کنیم. هزینه‌ی نگهداری از آن‌ها چقدر است؟ و خانواده‌ی رهاشده‌‌ی آن‌ها چه گناهی کرده‌اند؟ آیا روز اول فکر این چیزها را کرده بودیم؟

دیشب یاد سرایدار مدرسه‌ای افتادم که مریض مطب‌ام بود و چندباری که با هم حرف زدیم و حرف از حمله‌ی آمریکا شد گفت که اولین نفر است که اسلحه به دست می‌گیرد و می‌رود. بگذریم که همیشه هشت‌اش گروی نه‌اش بود و آدم خالی‌بندی هم بود و از پس تربیت بچه‌اش برنمی‌آمد اما این یکی را راست می‌گفت. اسم جنگ که می‌آمد چنان برمی‌آشفت که انگار حالا وسط کارزار است و من یک سرهنگ بعثی‌ام که باید پشت خاکریز از درگاه سنگری حلق‌آویز شوم. ضمن این‌که مطمئن بودم او این فیلم را نمی‌بیند غبطه می‌خوردم که چرا من نباید چنین فیلمی بسازم؟

بخت ما تمام شد و مستند به آخر رسید و سخنرانی رییس دولت دهم در سازمان ملل در حال پخش بود و من ضمن این‌که نیم‌نگاهی به تلویزیون داشتم ری‌را را روی پا تاب می‌دادم تا بخوابد. انعکاس نور تلویزیون در چشم‌های نیمه‌باز ری‌را پیدا بود هرچند ری‌را مرا تماشا می‌کرد و لبخند می‌زد.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی