محمدجواد اکبرین، پژوهشگر و فعال سیاسی، از انتخابات خرداد ۸۸ و این سه سال نوشته است.
برای من از انتخابات ۸۸ و جنبش سبز تا امروز یک «دوره» نیست بلکه یک «دوران» است؛ آنقدر دورم از آنجا که ایستاده بودم که حس میکنم یک تاریخ گذشته.
تا آن روز، بعد از سالها مباحث نظری، کلی «مرز» تعریف کرده بودم برای وطنم؛ مرزهایی از جنس استقلال، آزادی، جمهوریت و اسلامیت؛ اما به خواب هم نمیدیدم که نمادهای خداترسی و انساندوستی و دلآگاهیام، صدای مردم را در خیابان بشنوند و خون نداها و سهرابهایمان را کف خیابان ببینند و شکنجههای کهریزک را... و چشم بدوزند یا به دکان معیشت یا مصلحتِ شریعت.
به علیّبنابیطالب اقتدا کردن و شورش علیه «برداشتن کاهی از پشت مورچهای» پیشکش! این همه آدم (آدمی که عزیزکردهٔ خداست) دارد غصه میخورد، تلف میشود و اولیاء امور مثل آب خوردن دروغ میگویند و همین؟!
این است که در این «دوران» برخی کلمات، چنان معانی خود را برایم از دست دادهاند که دیگر در بند آنها نیستم.
بعد از سالها مباحث نظری، این روزها به این میاندیشم که واقعا چه فرقی میکند اصلاحطلب باشی یا نباشی؟ جمهوری اسلامی باشد یا حکومت دموکراتیک سکولار یا سلطنت مشروطه؟ شاه هم اگر دیکتاتور بود بر خلاف قانون مشروطه بود و امروز هم آنچه «شاه جدید» میکند بر خلاف قانون اساسی است؛ وقتی از آستین همه اینها «به وقتاش» همه جور جانوری بیرون میآید؛ وقتی انسان، منافع ملی و مصالح دموکراتیک در همه اینها میتواند مراعات شود و در همه اینها هم میتواند قربانی شود و برای همهاش هم باز «به وقتاش» توجیه هست؛ وقتی... وقتی...
این است که پای هر حرکتی ایستادهام که اطمینانام دهد (اطمینانی هم افقی هم عمودی، هم در مقدمات هم نتایج) که رنج «انسانِ ایرانی» را کمتر میکند، او را در دنیا عزیزتر میکند و به تساهل و تسامح و رواداری دامن میزند.
این است که دست هر حرکتی را میبوسم که این «مرز بیمرز» را نوازش کند: انسانِ ایرانی! میگویم ایرانی، چون جغرافیای توانم همین خاک است؛ منجی عالم بشریت که نیستم!
مرزها که از جنس گوشت و پوست و خون خودمان نباشند و روی زمین تعریف نشوند و به آسمان نسبت داده شوند هر جماعتی از راه برسند میتوانند مدعی آن آسمان باشند و خون و آبروی مردم ما را روی زمینِ خودمان به نام آسمان خودشان بریزند.
به مرزبانهای جنبش سبز نگاه میکنم که یا در اویناند یا در کوچه اختر و یا در تبعید... اما نه چون مرزبانهای خوبی نبودند؛ که بودند به گواهی همهٔ ساعتهای رفته و خاطرههای مانده... بلکه چون آن مرزها واقعی نبود، زمینی نبود و من این روزها در سه سالگی طفلی که دیر یا زود بزرگ میشود (بخواهند یا نخواهند) حرف مصطفی ملکیان را مثل «ذکر»، هر روز تکرارش میکنم که: «من نه دلنگران سنّتام، نه دلنگران تجدّد، نه دلنگران تمدّن، نه دلنگران فرهنگ و نه دلنگران هیچ امر انتزاعی از این قبیل؛ من دلنگران انسانهای گوشت و خون داری هستم که میآیند، رنج میبرند و میروند. سعی کنیم که اولاَ: انسانها به حقایق هرچه بیشتری دست یابند؛ ثانیاَ هرچه کمتر درد بکشند و رنج ببرند و ثالثاَ هرچه بیشتر به نیکی و نیکوکاری بگرایند و برای تحقّق این سه هدف از هرچه سودمند میتواند بود بهرهمند گردند، از دین گرفته تا علم، فلسفه، هنر، ادبیات و همه دستاوردهای بشری دیگر».