نسخه آرشیو شده

درباره «شاهان سانست» و تنفر از مورچه‌ها و آدم‌های زشت
از میان متن

  • آنچه در زمینهٔ تفکر و تعمق در فرهنگ و اخلاقیات ایرانی بیشتر قابل توجه است، نه تصویری که این برنامه از ایرانی‌آمریکایی‌های لس‌آنجلس نشان می‌دهد بلکه عکس العمل‌های تند و اغراق شدهٔ ایرانیان در مخالفت و ستیز با آن است.
گلاره خوش‌گذران
سه‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۰ - ۲۲:۲۶ | کد خبر: 69690

گلاره خوش‌گذران، فارغ التحصیل رشته هنرهای زیبا از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، به مجموعه تلویزیونی «شاهان سانست» پرداخته که با حضور چند ایرانی‌آمریکایی، به‌تازگی پخش آن از یک شبکه تلویزیونی در آمریکا آغاز شده است.

«تلویزیون واقعیت» ترکیب اضافی جالبی است که به نوعی از برنامه‌های تلویزیون و رادیو اطلاق می‌شود. برنامه‌هایی که بنا است تصویرگر و روایتگر واقعیت زندگی آدم‌ها باشند در حالی که اغلب در پس آن‌ها میلیون‌ها دلار پول، یک تیم چند صد (و‌گاه هزار) نفره و آخرین فناوری‌های تدوین و کارگردانی و میکس وجود دارد. اگر مثلاً به جای عنوان ژانر «مستند» از کلمهٔ «واقعی» استفاده نمی‌کنیم برای آن است که همواره جایی را برای این مرز باریک و غیر قطعی واقعیت و ساختگی قایل می‌شویم: یک اثر مستند هرچند هم که استناد کند و سند نشانمان بدهد باز از واقعیت موضوعی که به آن نزدیک می‌شود فاصله دارد با اذعان اینکه این فاصله هیچ‌گاه از بین نمی‌رود. اما «تلویزیون واقعیت» با انکار این فاصله در عنوانش، از طرفی به زیبایی به ساختگی بودن خود واقعیت اشاره می‌کند.

ریالیتی تی وی در آمریکا، از میکروفون یا دوربین مخفی تا انواع معاصر‌تر آن مثل «امریکن آیدل» تاریخچه‌ای حدوداً ۷۰ ساله دارد و رواج و محبوبیتی که در تابستان ۲۰۰۰ با مجموعهٔ «برادر بزرگ» به اوج خود رسید و پس از آن رفته رفته افول کرد. این برنامه‌های تلویزیونی سال‌ها است که زیر تیغ منتقدان تلویزیون و سینمای هالیوود و منتقدان میزان کنترل و القاگری نظام سرمایه داری هستند.

تماشای این برنامه‌ها غالباً به تماشای خیالی می‌ماند که از ابتدا ساخته شده تا به فروش و مصرف برسد؛ هم به معنای روحی و روانی و ذهنی آن و هم به معنای مادی و اقتصادی. انواع متأخر‌تر ریالیتی تی وی ساخته شدند تا در فرهنگ ستاره پروری و اختلاف طبقاتی میان میلیاردرهایی که در قصرهای صد میلیون دلاری در آمریکا زندگی می‌کنند و مردم عادی—طبقه‌ای که به لحاظ اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی هرگز فرصتی نمی‌یابند تا از آنچه نظام سرمایه داری برایشان تعیین کرده فرا‌تر بروند—این باور را بقبولاند که همین مردم عادی می‌توانند قهرمان بشوند، می‌توانند مشهور و ثروتمند بشوند و شاید روزی در اوج محبوبیت مثل یک ستاره زندگی کنند، درست مثل همین آدم‌های عادی که در این برنامه می‌بینید.

اکثر قریب به اتفاق این برنامه‌ها توسط یک شرکت بزرگ تجاری پشتیبانی مالی می‌شوند و برنامه تبدیل به چیزی می‌شود که در ورطهٔ تبلیغات به آن «تعیین کاربری محصول» می‌گویند. یعنی نشان دادن نمایی از زندگی واقعی که بهترین و مناسب‌ترین جایگاه و مورد استفادهٔ محصولی جدید است که به تازگی تولید انبوه شده است.

در کلیپ تبلیغاتی برنامهٔ «شاهان سانست» از یکی از شخصیت‌های اصلی برنامه می‌شنویم چیزهایی که دوست ندارد «مورچه‌ها و مردم بدقیافه» هستند. در این روزگار تهوع اخبار وطنی و بین المللی، در هیاهوی دائمی صداهای مهیب تیترهایی که روز را با آن آغاز می‌کنیم و حقیقت آن هر لحظه از روز در سر آدمی مراسم ختم برگزار می‌کند، در تلخی روزگاری که بیماری‌های حاصل از فشار روحی و روانی فقط شنیدن و خواندن این اخبار تیتروار آدم را تا لب چشمهٔ جنون می‌کشاند و از آنجا هم تشنه برمی گرداند، مقام شاهی به راستی از آن کسی است که آنچه که در این دنیا دوست ندارد «مورچه‌ها و مردم بدقیافه» هستند.

شاهان سانست همانی است که انتظار می‌رفت باشد. ریالیتی تی وی در ابعاد و چهارچوب‌های آن، با‌‌ همان زیبایی‌شناسی شناخته شدهٔ این برنامه‌ها.

اما آنچه در این میان در زمینهٔ تفکر و تعمق در فرهنگ و اخلاقیات ایرانی بیشتر قابل توجه است، نه تصویری که این برنامه از ایرانی-آمریکایی‌های لس‌آنجلس نشان می‌دهد بلکه عکس العمل‌های تند و اغراق شدهٔ ایرانیان در مخالفت و ستیز با آن است. اگر با چیستی و چگونگی این نوع برنامه‌های ریالیتی آشنایی داشته باشیم آن‌ها را همانقدر جدی می‌گیریم که باید بگیریم و نه بیش از آن. اگر بخشی از فرهنگ مادی گرا و سطحی مصرفگرایی آمریکایی که نسلی یا قشری از هموطنانمان دچار آن شده‌اند آزارمان می‌دهد، بهتر است به جای پاک کردن صورت مسأله چشم‌هایمان را به روی سوال‌ها باز‌تر کنیم. در جامعه‌ای که بخشی از جوهر فرهنگمان در آب فرهنگ آن دویده است کنجکاو‌تر بشویم و از علت پدیده‌ها جویا بشویم.

از چه می‌ترسیم؟ چه چیز آزارمان می‌دهد که این بار چون «هویت ایرانی» به تلویزیون‌های خانه‌های آمریکایی برده می‌شود رگ‌های گردنمان بالا می‌زند و از اینکه نمایندگان فرهنگمان را در فرهنگ عامه و تلویزیون‌های آمریکایی به رسمیت نمی‌شناسیم احساس می‌کنیم فاجعه‌ای رخ داده است، به فرهنگ و تمدنمان و اجدادمان توهین شده، باید اعتراض کنیم، باید بایکوت کنیم، باید کاری بکنیم، باید جلوی چیزی را بگیریم!

این موضع دو قطبیتی که ایرانی‌ها در مقابل چنین پدیده‌ای اتخاذ می‌کنند تنها محدود به این برنامه نمی‌شود. ما به موضع گیری «له و علیه» خو گرفته‌ایم. همواره یا پدیده‌ای را رد می‌کنیم یا آن را با آغوش باز می‌پذیریم، گویی نسبیت برایمان هیچ معنایی ندارد. از مثال‌های اخیر آن می‌توان به مسألهٔ عکس‌های برهنهٔ عالیه ماجد المهدی یا به دنبال آن گلشیفته فراهانی اشاره کرد. حتی در برنامه‌های تلویزیونمان از به ظاهر صاحب نظرانمان دعوت می‌کنیم که در دو سوی یک میز مثل تیم موافق و مخالف بنشینند و از ایده‌های متضاد خود دفاع کنند. حال آنکه پدیده‌هایی چنین را چطور می‌توان صرفاً رد یا قبول کرد؟ چرا نمی‌توانیم پدیده‌ها را به تمامی بپذیریم و سپس به ابعاد ظاهراً مثبت یا منفی آن، به عواقب آن، به آسیب‌شناسی و ریشه‌های آن بپردازیم؟

چرا نمی‌توانیم یا نمی‌خواهیم به جای در آغوش گرفتن نوستالژی فرهنگی که «روزی بود و دیگر نیست» چشم‌هایمان را به آنچه هستیم—و نه هستم—باز کنیم. مگر جز این است که هر ایرانی که در آمریکای شمالی به ویژه ایالات متحده زندگی می‌کند در فرهنگی ستاره پرور زندگی می‌کند، فرهنگی که در آن از پایین‌ترین مراتب خصلت‌های بشری ستاره ساخته می‌شود و شهرتی میلیارد دلاری؟ شاید وقت آن رسیده باشد که به جای آنکه مواضع تند بی‌اساس نسبت به بدیهیات بگیریم به این بیاندیشیم که در این شرایط و با امکانات موجود و با توجه به واقعیتی که در آن زندگی می‌کنیم چه کاری از دستمان بر می‌آید؟ اگر با کلیشه و استریوتایپ‌ها مشکل داریم چه می‌توانیم بکنیم تا از تولید دوبارهٔ آن‌ها بپرهیزیم بی‌آنکه خودمان ناخواسته بخشی از نظام تولید و مصرف آن‌ها باشیم؟

به جای تجزیه طلبی و نگاهی غریبنگرانه شاید وقت آن باشد که عوض روی برگرداندن از آنچه دیدنش آزارمان می‌دهد، بیشتر و دقیق‌تر به آن نگاه کنیم... شاید جایی در گوشهٔ چین لباس‌های گران قیمت، آرایش‌های اغراق شده، خنده‌ها و شوخی‌ها و خریدهای بیمارگونهٔ شاهان سانست بخشی از سرگذشت خودمان را ببینیم، بخشی از حال خودمان را، نگاه‌های از بالا به پایینمان به ملیت‌ها و قومیت‌های دیگر، تبعیض‌ها و تعصب‌های مذهبی، فرهنگی و ملیتی، نژادپرستی ویژهٔ خودمان، سکسیسم و واپسزدگی فراگیر نظام ارزشیمان در قایل شدن جایگاه و مقام اجتماعی افراد، قضاوت‌های بی‌اساس و...

آنچه باید بیشتر در آن تأمل کنیم الزاماً نباید در جایی دور یافت شود که شاید همین پیش چشممان باشد؛ وگرنه از رسانه‌های جمعی به ویژه تلویزیون در کشوری مثل آمریکا که به قول نوام چامسکی «در دست میلیاردهای متوهمی است که از فتیش ثروت حمایت می‌کنند تا بتوانند ما را مبتلای ارزش‌های بیمارشان کنند.» ما را جز رنج چه حاصل؟

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی