حسن سربخشیان، از عکاسان خبری حرفهای ایران است که در خرداد ۸۸ اجازه فعالیت خبریاش را از دست داد و پس از انتخابات از ایران خارج شد. او هم اکنون در واشنگتن زندگی میکند.
اوایل خرداد سه سال پیش روزی از دفتر مدیر کل رسانههای خارجی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تلفنی به من شد که مسیر زندگیم را به کل عوض کرد.
پشت خط مسئول دفتر رئیس بود که او را به نام حاج کریمی میشناختند همه اهالی خبرنگاران و عکاسانی که با آن دفتر کار میکردند، اما برای خود سمتی بالاتر انگار متصور بود چرا که غروری عجیب و اکراهی بس عجیبتر همواره در صحبتهایش بود. او گفت: آقای سربخشیان فردا تشریف بیارین به دفتر!
وقتی تلفنی اینگونه میشد تجربه ده سالهام به من میگفت ماجرایی جدید در راه است! اما این بار کاملا تماس متفاوت بود.
فردای آن روز در مسیر رفتن به محل قرار بودم که دوباره حاج کریمی تماس گرفت و قرار را یک روز عقب انداخت اما تفاوتی در حس من ایجاد نشد و اطمینانم بیشتر شد.
روز بعد در مقابل حاج کریمی در ورودی دفتر نشسته بودم و در انتظار دیدار با آقای مقدسزاده بودم.
در همان جا همکاری پیشکسوت با سی سال سابقه کار مرا دید و رو به حاج کریمی گفت: هوای حسن رو داشته باشید، آقای کریمی! و حاج کریمی پاسخش کاملا به من فهماند که ته ماجراست. او گفت: در خدمت ایشان هستیم، چند دقیقه دیگر از ایشان به خوبی پذیرایی خواهد شد.
این جمله حاج کریمی برای من که ۱۰ سال بود با آن محیط آشنا بودم بار معنایی زیادی داشت، میتوانستم حدس بزنم شیطنتی در پشت این صحبت او هست.
در هر حال با این افکار در گیر بودم که او گفت: بفرمایید آقای مقدسزاده منتظرتان هست. وارد اتاق که شدم با خوشرویی آقای رئیس روبرو شدم و تعارفات اولیه ایشان و ابراز گلهمندی از اینکه چند سال از مشغول به کار شدن ایشان میگذرد و ما هنوز اولین دیدارمان بود و البته تا دقایقی دیگر آخرین آن.
او گفت نامهای از وزارت اطلاعات بدستش رسیده که محتوی نامه در خواست منع صدور اجازه فعالیت کار مطبوعاتی مرا دارد، و بلافاصله البته اضافه کرد که او مخالف این تصمیم است و در تلاش است تا قضیه به شکل خوبی حل و فصل شود.
من بلا فاصله کارت خبرنگاریم را روی میز گذاشتم و گفتم ایرادی نیست. اما بیاختیار بغضی در گلویم ترکید تلاشم برای مهارش بینتیجه بود. پس با صدایی که میلرزید به او گفتم. من عاشق کارم بودم و این یعنی آخر این عاشقی. گفتم شما و اداره متبوعه شما و آنها وقتی امثال من را نخواهند تحمل کنند بایستی در انتظار همان عکاسی باشند که در یک هفته مدت اقامتش از ایران از محیط ورزش خانمها هم عکاسی کند و از کشور خارج بشود و عکسها را منتشر کند و شما هم به او دسترسی نداشته باشید.
خلاصه ماجرا اینکه ۱۰ سال کار من با آن دیدار پروندهاش تمام شد و من سرنوشتی دیگر پیدا کردم.
دیگر سه سال است نگران تمدید کارت خبرنگاریم نیستم، دیگر شاهد نیستم در فهرست خبرنگاران کنار اسمم علامت زده باشند و بعد به من بگویند شرمنده شما نمیتوانید این برنامه را پوشش دهید.
دیگر نگران هیچ تلفنی نیستم که بارها مرا به کنار زندان اوین فرا میخواند و چند سالی میشد به هتل استقلال منتقل شده بود تا مامور گمنامی در آنجا مرا از اهمیت کارم مطلع کند.
دیگر نگران هیچ پلیس و نیروی لباس شخصی نیستم که بیخودی مزاحم کارم شوند، حتی یک بار در نیویورک به پلیسی که از من میخواست در جریان رژه نوروزی ایرانیان محل را ترک کنم اعتراض کردم و به او گفتم حق ندارد مزاحم کار من باشد، کاری که در ایران غیر ممکن است.
من در این سه سال عوض شدهام و اخبار ایران را این بار فقط از راه دور کنترل میکنم، و البته تلاشم برای کم کردن این علاقهام هنوز به جایی نرسیده است.
حدودا یک ماه و نیم بعد از ممنوع شدن کارم از فرودگاه تهران به سمت مکانی نامعلوم در حرکت بودم و اکنون در کنار رودخانه پوتومک که واشینگتن را از ویرجینا جدا میکند آرام گرفتهام. اما این آرام گرفتن هم موقتی است. قصد عوض کردن محل را دارم تا شمارگان اعداد جاهایی که در این سه سال عوض کردم دو رقمی شده به عدد ده برسند. شاید اندکی بیشتر از جاهای قبلی در جای جدید ماندگار شوم.
در مهاجرت اینگونه و بیهیچ برنامه ریزی قبلی تاوانی که افراد میپردازند چند برابر میشود و بعضا آنها را از نظر ظاهری دچار تغییراتی میکند که عمدتا بر اثر فشارهای وارده از قبیل دوری از فامیل، دلتنگی مداوم، بیکاری، بیگانگی با محیط میتوانند باشند.
من هم کمی موهای سرم را از دست دادهام اما در عوض کمی در چند ماه اخیر چاق شدهام آن هم از ناحیه شکم! علتش هم عدم تحرکم است که بیشتر بواسطه تدوین ویدیوهایی که میسازم بوجود آمده است. آخرین کارم که همین امروز تمام شد در باره خانم دکتر فرزانه میلانی بود که به عنوان زن برگزیده سال از طرف بنیاد پژوهشهای زنان ایران انتخاب شده است.
این هم یک نمونه دیگر از عوض شدنم است، کارهای فیلمسازیم را که ۲۵ سال پیش شروع کردم دوباره آغاز کردهام.
راستی کلاسهای آموزش فیلمسازیم را فراموش کردم بگویم. چند ماهی است که به صورت آنلاین برای تعدادی از علاقه مندان، کلاسهای آموزش فیلمسازی برگزار میکنم.
در ایران که بودم آدمهای به ظاهر مهم سوژههای روزانه من بودند برای اخباری که بایستی برای ینگه دنیا مخابره میکردم، اکنون راستش حوصله هیچکدام از آن آدمهای به ظاهر مهم را ندارم و دنیایی واقعی برایم از سه سال پیش به این طرف آغاز شده است.
عکاسی من این روزها خلاصه شده است به عکاسی با آیفونم. دوستش دارم و با آن راحتم. دیگر در صف تحویل وسایل برای کنترل امنیتی شخصیتهای مقیم خیابان پاستور تهران وقتم را تلف نمیکنم و در حال یادگیری نوع جدیدی از زندگی هستم.
ماندهام آیا حسن آن موقع واقعیتر بود یا حسن این دوره!
در هر صورت خیلی چیزها را از دست دادم، دوستانم، فامیلها و آشنایان، پاترولم را که دوستش داشتم و اسمش لکنته بود. خیابانها و گذرهای کشورم و از همه مهمتر مردمی که عاشق عکاسی از آنها بودم تا تصویری واقعی در دنیا از کشورم ارایه کنم. در تنهاییهایم که کم هم نیستند همواره از کاری که در طول ده سال کردم رضایت کامل دارم.
یک ماه قبل از انتخابات سال ۸۸ روزی یکی از بازجوهای گمنام وزارت اطلاعات که خود را مصطفوی معرفی کرد در همان اتاق کناری اتاق مقدسزاده به من گفت: هنوز بعد از گذشت ده سال از واقعه کوی دانشکاه تهران در سال ۷۸ عکسهای مرا بخاطر دارد و میداند که آن روزها چه تاثیری گذاشتند!
در روزهایی که میتوانستم عکاسی کنم خاطرم هست آخرین عکسهایم را در میدان تجریش و در چنین روزهایی از تجمعی که طرفداران احمدینژاد و موسوی برای هم کری میخواندند انجام دادم اما در طول برگزاری انتخابات و شلوغیهای بعد آن جور که دوست داشتم نتوانستم کارم را انجام دهم چون اجازه کارم را گرفته بودند.