نسخه آرشیو شده
حاشیه‌های یک متن
صفحه ویژه:
حاشیه‌های یک متن

می‌خواهی بدانی چه چیزی تغییر کرده است؟
شادی صدر پس از خروج از ایران اکنون در لندن زندگی می‌کند
از میان متن

  • شاید دیدن تصویر ابطحی در تلویزیون، که با قیافه‌ای درهم شکسته علیه خود و دوستانش اعتراف می‌کرد، ضربه آخر را زد. فکر کردم: نمی‌دانم چقدر خواهم توانست دربرابر تسلیم نشدن به اعتراف نمایشی در مقابل دوربین مقاومت کنم.
شادی صدر
دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۴:۴۳ | کد خبر: 71322

شادی صدر، وکیل و فعال حقوق بشر، در تیرماه ۸۸ پیش از حضور در نماز جمعه تهران بازداشت و به شش سال زندان و شلاق محکوم شد. او پس از خروج از ایران سازمان عدالت برای ایران را بنیان گذاشته و در لندن زندگی می‌کند.

می‌خواهی بدانی؟! واقعا بعد از سه سال، می‌خواهی بدانی؟!

می‌خواهی بدانی چه چیزی تغییر کرده؟! راستش خیلی چیز‌ها. مثل خیلی از کسان دیگر، زندگی من هم تکان درست و حسابی خورد. مثل خانه عروسکی که یکباره چپه شود. هیچ چیزش دیگر سر جای خودش نبود. اما اشیا، هنوز آنجا بودند، چارچوب خانه هنوز وجود داشت.

۲۲ خرداد ۸۸ و وقایع پس از آن، به طور برنامه ریزی نشده‌ای، زندگی مرا هم مثل خیلی‌های دیگر تغییر داد. مهم‌ترین و بنیادی‌ترین تغییر اینکه من چند روز پس از آزاد ى‌ام از زندان از ایران خارج شدم. منی که خودم و شاید مثل خیلی‌های دیگر فکر می‌کردم آخرین نفری هستم که ممکن است از ایران بیرون بیایم. منی که فکر می‌کردم هرچقدر هم فشار زیاد شود، باز هم می‌شود راههای باریکی برای ادامه فعالیت پیدا کرد.

همه چیز، در عرض ۳۰ ثانیه اول هنگام دستگیرى‌ام اتفاق افتاد. زمانی که من سعی کردم از دست ماموران لباس شخصی که با یک پژو آر- دی به شکار من آمده بودند، در خلوت تقاطع بلوار کشاورز و خیابان فلسطین فرار کنم. مسئولشان، مردی قوی هیکل با شلوار جین و تی شرت قرمز، که هیچ به اطلاعاتی‌ها نمی‌برد، دنبالم دوید. اول، روسریم را کشید که در دستش ماند، بعد مانتویم را چنگ زد، دکمه‌های مانتو پاره شد و من دست‌هایم را از آستین مانتو بیرون آوردم و همچنان مى دویدم. اما چند لحظه بعد، تی شرتی را که زیر مانتو تنم بود را گرفت، بلندم کرد و پرتم کرد توی ماشین. شوکر برقى را هم گذاشت روی سرم و گفت: تکون بخوری، می‌زنم.

ه‌مان جا، چیزی در درون آدم خشمگینی که سرش را روی زانویش گذاشته بود، تکان خورد و برای همیشه تغییر کرد: یک درک عمیق از اینکه دیگر، هیچوقت، هیچگونه مذاکره‌ای با این سیستم برای تو امکان پذیر نیست؛ درکی که بعد‌ها، در روزهای طولانی و داغ و نفس گیر انفرادی، از سطح احساس به سطح عقلانیت رسید. یعنی دریافتم که نه تنها من دیگر قادر به هیچ نوع مذاکره‌ای با این سیستم نیستم، بلکه سیستم هم دیگر هیچ مذاکره‌ای با من انجام نخواهد داد. می‌دانم که منظورم برایت مبهم است. توضیح می‌دهم.

نمی‌دانم برای تو هم اینطور است یا نه اما برای من، تصویر برخی از لحظات، درون یک قاب در ذهنم خشک می‌شود و برای همیشه می‌ماند. هیچوقت نه از یاد می‌رود و نه محو می‌شود. تصویر لحظه‌ای که من در چنگ آن مامور وزارت اطلاعات بودم، با تصمیمم برای ترک جمهوری اسلامی ایران، گره خورده است. درست در آن لحظه بود که من فکر کردم دیگر قادر نخواهم بود با این سیستم، وارد هیچ گفت‌و‌گویی شوم.

تو در جمهوری اسلامی ایران زندگی کرده‌ای. می‌دانی که آدم، به عنوان شهروند عادی، همواره مجبور به مذاکره با سیستم است؛ هرچقدر هم قائل به این نباشد که سیستم، یک چیز یکپارچه و یک دست است که نیست، باز مجبور است با کلیت غیر یکدست آن مدام وارد مذاکره شود. وقتی سر و کارش به هر دلیل، مثلا گرفتن مدرک تحصیلی، یا پرداختن مالیات یا حتی اینکه کیفش را زده باشند، به یک بخشی از این سیستم می‌افتد، مجبور به گفت‌و‌گوست، مجبور به مذاکره است و طبیعتا، چانه زنی. و این یعنی تو مجبوری حداقل مشروعیتی به این سیستم بدهی برای اینکه به عنوان شهروند، کار و زندگی‌ات پیش برود. این مذاکره، حتی پیش از آن، در ذهن آدم آغاز می‌شود وقتی اول صبح می‌خواهد برود بیرون و فکر می‌کند چه بپوشد که هم خودش راضی باشد و هم اگر گشت ارشاد جلویش را گرفت، قابلیت چانه زدن داشته باشد.

در سطح دیگری، به عنوان وکیل دادگستری، من ناگزیر از مذاکره با سیستم قضایی برای دفاع از موکلانم بودم. این، نه فقط مذاکره و چانه زنی با قاضی و بازپرس، که شامل ماموران کلانتری، زندان و دادسرا، مدیردفتر‌ها، کارمندان و حتی گاهی خانمهایی می‌شد که دم در نشسته بودند که حجاب تو را چک کنند و کیفت را بازرسی کنند.

در سطح دیگری، به عنوان فعال جنبش زنان، باید با سیستم سیاسی مذاکره می‌کردی؛ حتی اگر این مذاکره، برای تو که سکولار بودی و می‌خواستی مستقل از دولت بمانی، معنایش نوشتن مقاله و بیانیه و رفتن به تجمع اعتراضی و یا در ‌‌نهایت خود، رفتن دسته جمعی به مجلس بود برای اعتراض به لایحه حمایت خانواده. از سوی دیگر، به عنوان متهم پرونده دار که بسیاری از فعالان جنبش زنان نیز اینچنین بودند، همواره در معرض انواع فراخوانده شدن به بازجویی بودی که بخشی از گفت‌و‌گوی اجتناب ناپذیر تو با این سیستم بود.

برای من، در آن پیش از ظهر داغ ۲۶ تیر ماه ۸۸، راه هرگونه مذاکره‌ای، به عنوان شهروند، به عنوان وکیل دادگستری و به عنوان فعال جنبش زنان، در عرض چند ثانیه بسته شد. ابتدا فکر می‌کردم این اتفاق، یکطرفه و فقط از سوی من افتاده است. اما روند بازجویی‌ها و حوادث پس از آن ثابت کرد که این بسته شدن راه مذاکره، دو طرفه بوده است. در آن بازجویی‌های طولانی که هر بار، تیم تازه‌ای به سراغم می‌آمد که تا همین امروز هم نفهمیدم هرکدام وابسته به کدام نهاد امنیتی بودند، فهمیدم که تا چه حد دیگر حتی کوچک‌ترین حرکتم تحمل نخواهد شد. فهمیدم که اگر قبلا، مضمون بازجویی‌ها عتاب و انذار بود که چه کارهایی نباید بکنم وگرنه ال می‌کنند و بل می‌کنند، حالا این است که چه کارهایی باید بکنم، چه باید بنویسم، از چه زاویه‌ای باید بنویسم و بد‌تر از همه، دوستانم و عزیزانم... یا باید آن‌ها را باید بفروشم یا هرگونه ارتباطی را با آن‌ها فراموش کنم؛ به عبارت دیگر، «سوخته» بودم!

یعنی براى منی که زندگى و نوع فعالیتم با گفت‌و‌گو و مذاکره با نهادهاى مختلف گره خورده بود و علنیت جزئى از ضروریات کارى‌ام بود، این به معنى توقف هر فعالیتى و سکوت در مقابل این سیستم بود.

با این همه، از تجربه بازداشت سال ۸۵‌ام می‌دانستم که آدم خیلی وقت‌ها در زندان تصمیم‌هایی می‌گیرد یا به نتایجی می‌رسد که در بیرون از زندان عملی‌اش نخواهد کرد. فکر می‌کردم زمان، می‌گذرد و خشم من هم با گذشت زمان کهنه می‌شود.

اما راستش را بگویم، نشد که این خشم، کهنه شود. سه شنبه‌ای که آزاد شدم، فهمیدم دلشان نمی‌خواسته مرا آزاد کنند. به یمن دوستان خوبم در سراسر دنیا، آنقدر به‌شان فشار آمده بود که دیگر نگه داشتنم برایشان نیارزد. به زور وثیقه و دو پرونده باز، به هرحال حساب کرده بودند که در چنگشان هستم. بعد‌ها دانستم مقام اطلاعاتی که سال‌ها مسئول پرونده من بود گفته بود: این آدمی نیست که از ایران برود. که البته روی هم رفته شناخت خیلی غلطی هم از من نبود.

سه شنبه‌ای که آزاد شدم و خیلی از شما‌ها با مهربانی به دیدنم آمدید، فهمیدم در همین دوره کوتاه که من در حبس بودم یک عالم اتفاق افتاده: برملا شدن فاجعه کهریزک مهمترینش بود. اما برای من، یک موضوع در زندان بسیار برجسته شده بود و آن تجاوز و شکنجه جنسی زندانیان سیاسی بود. موضوعی که اگرچه همواره و به خصوص پس از انقلاب، یک «موضوع» بود اما تنها پس از انتخابات ۸۸، و با مطرح شدن در سطح مقامات بالای سیاسی (کروبی- رفسنجانی) و در سطح خیابان‌ها (شعارهای «تجاوز توی زندان/ اینم بود توی قرآن؟! و توپ، تانک، تجاوز، دیگر اثر ندارد)،» موضوعیت «اجتماعى یافته بود. دلم می‌خواست روی این موضوع کار کنم و تمام آنچه از فمینیسم و از زندان آموخته‌ام، در آن خرج کنم. اما می‌دانستم این کار، با وجود» بودن «م در ایران ممکن نخواهد بود. هنوز اما حتی این هم کافی نبود. اگرچه در یادداشتهای زندانم به خود قول داده بودم این کار را انجام دهم اما حتی ناممکن بودن آن در ایران، باز هم کافی نبود تا مرا از زندگى در ایران و دوستان و عزیزانم بکََند.

صبح زود اولین شنبه پس از آزادی‌ام با تلفن یکی از جنبش زنانی‌ها از خواب پریدم. بهم گفت:» خبر فارس رو دیدی؟ کیفرخواست دادستانی است، نوشته تو هم یکی از رهبران انقلاب مخملى بوده‌ای.... «پریدم پای کامپیو‌تر. هنوز کاملا بیدار نبودم اما این جمله را خواندم:» بازوی اجرایی این پروژه یعنی کودتای مخملی دارای شش زیرمجموعه می‌باشد. ۱. زیرمجموعه زنان که از چند طیف تشکیل شده است. مهم‌ترین لیدرهای این طیف خانم شادی صدر و خانم شیرین عبادی هستند... «؛ متن کامل کیفرخواست به همراه گزارش اولین جلسه دادگاه نمایشی در کیهان فردایش چاپ شد. و من دانستم قصه سر دراز دارد. اما شاید دیدن تصویر ابطحی در تلویزیون، که با قیافه‌ای درهم شکسته علیه خود و دوستانش اعتراف می‌کرد، ضربه آخر را زد. فکر کردم: نمی‌دانم چقدر خواهم توانست دربرابر تسلیم نشدن به اعتراف نمایشی در مقابل دوربین مقاومت کنم اما هرگز نمی‌خواهم در چنین موقعیتی قرار بگیرم؛ نه برای خودم و نه برای دوستانم و آرمان جمعیمان، چنین سرنوشتی نمی‌خواهم.

چهل و هشت ساعت پس از دیدن این تصاویر و یک هفته بعد از آزاد شدنم، مرز زمینی بازرگان را درست هنگام طلوع آفتاب و بعد از ساعت‌ها انتظار و اضطراب رد کردیم.

و به این ترتیب، زندگی من عوض شد. خیلی چیز‌ها را جا گذاشتم، خیلی آدم‌ها و خاطره‌هایی را که نتوانستم ازشان خداحافظی کنم. آدم‌ها و خاطراتی که هیچوقت، هیچوقت نخواهم توانست آنطور که شایسته بود، در زمانی که وقت درستش بود، و به شکلی که حق خودم و آن‌ها بود، برایشان توضیح دهم: چرا؟! و بعد، در آغوششان بگیرم، گریه کنیم، بخندیم، دوباره گریه کنیم و خداحافظی. آدم‌ها و خاطراتی که از آن طلوع آفتاب کوههای آرارات ترکیه تا هر غروب آفتابی در هر کجای زمین، همواره حسی آمیخته به خیانت، تنها گذاشته شدن، بی‌معرفتی و خطاکاری درباره من خواهند داشت.

» در زندگی دردهایی هست «... شاید به خاطر همین دردهاست که تا به حال نتوانسته‌ام درباره‌اش راحت حرف بزنم. همین را می‌خواستی بدانی؟! خب، حالا دانستی! چیزی عوض شد دوست من؟!

خیلی چیز‌ها عوض شده، در زندگی من و در زندگی هزاران دیگر؛ اگر نگویم میلیونهای دیگر. خیلی تغییرات، مشابه همدیگر است. مثلا همین آشتی ناپذیری با سیستم موجود، در عرصه بسیار وسیع تری برای خیلی‌های دیگر هم اتفاق افتاده است. برای خیلی‌ها هم البته نیفتاده است. آدم‌ها با هم متفاوتند. لحظه‌های تغییرات بنیادین، درست موقعی اتفاق می‌افتد که اصلا انتظارش را نداری یا بد‌تر از آن، اصلا نمی‌خواهی‌اش. مثل عاشق شدن است. برای بعضی‌ها هم اصلا اتفاق نمی‌افتد. برای بعضی‌ها چندین بار در یک زندگی اتفاق می‌افتد.

من آن لحظه را انتخاب نکردم دوست من، آنچه پس از آن اتفاق افتاد را هم نمی‌خواستم. همه خشم من ناشی از این است که این سیستم، مرا در چنین لحظه‌ای قرار داد، و من، همانجا، ماندم: خشک شده در یک قاب ١٠ در ١۵ در بلوار کشاورز. اما زنده، آنقدر زنده که همین الان می‌توانم جلو چشمم ببینمش؛ زنی را که سعی می‌کند از دست ماموران بگریزد. و جمله‌ای را که‌‌ همان روز، از یکی از آن‌ها شنید:» به آرزوت رسیدی خانوم صدر؟! بی‌حجاب توی خیابانهای تهران... «و این تنها جمله‌ای بود که می‌توانستم در آن وضعیت رقت بار، با مانتویی که دگمه‌هایش کنده شده بود، بهش بخندم. روی هم رفته راست می‌گفت.

می‌گویند سه سال، دوره یک عشق است. عشق آتشینی که آغاز می‌شود، اوج می‌گیرد و در پایان سه سال، فروکش می‌کند و یا تبدیل به عادت می‌شود و یا به پایان می‌رسد. می‌گویند سه سال، دوره ترک عشق است. سه سال لازم است برای اینکه عشقی را که در آن شکست خورده‌ای، عشقی را که ترکش کرده‌ای، بتوانی فراموش کنی.

کارنامه سه ساله‌ام را که نگاه می‌کنم، می‌بینم با گفتمان دوقطبی «خارج – داخل»‌ و تحقیر تبعید در عمل فاصله گرفته‌ام. توانسته‌ام خودم را در موقعیت جدید تعریف کنم و وظایف جدیدی مقابل خودم بگذارم و نگذارم دلتنگى‌ها و دورى‌ها فلجم کند و یا تحت عنوان بى اهمیتی کار در خارج از کشور، اهمیت کارهاى جدى را دست کم بگیرم. کار تحقیق مربوط به شکنجه و آزار جنسی زنان زندانی سیاسی با همراهى دوستانم دارد تمام می‌شود، بنایى را که با مشارکت صمیمی‌ترین دوستانم ساخته‌ایم، هر روز مستحکمتر مى شود، و هر روز و هر ساعت آزادی و امنیتی را که دارم، می‌بینم و قدرش را می‌دانم، از ترومای یکی از شدید‌ترین هجمه‌های اینترنتی که جامعه مجازی فارسی زبان به خود دیده نسبتا فاصله گرفته‌ام، نگاهم نسبت به خیلی چیز‌ها، بسیار تغییر کرده، یکی از آن چیز‌ها، جامعه ایرانی است. یکی از آن چیز‌ها، فمینیسم ایرانی است و یکی دیگر، نگاهم و رویکردم به زندگی شخصی است. شاید در نامه‌های بعدی‌ام درباره هرکدام از این موضوعات و تغییراتی که کرده‌ام بیشتر برایت بنویسم اما در یک کلام، امروز با محدودیت‌ها و امکانات کاملا متفاوتى در زندگى و فعالیتم روبرو هستم و چالشهایی نو.

در مجموع، اگر این نامه‌ای که می‌رود به سویش می‌توانست رویش را هم ببوسد، ملالی نبود جز دوری شما که آن هم امیدوارم به زودی زود برطرف شود.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی