اجرای «بانوی سرخپوش» پروژهای بود از محمد حسینی که در فاصلهٔ زمانی ۲۸ تیر تا ۱۹ مهر امسال، طی مجموع ۷۵ اجرا، در میدان فردوسی تهران توسط زنان داوطلب اجرا شد. گلاره خوشگذران نگاهی دارد به این اجرا.
«آنهایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخپوش اطراف میدان فردوسی را دیدهاند. زنی بزککرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکستهاش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تل سر و بغچهٔ همیشه در دستش و این اواخر روسری و عصایش. تهرانیها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سالها—میگویند بیست، سی سال—هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی میایستاد. او چنان به اطراف میدان نگاه میکرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه میرسد. بیشتر او را در ضلع شمالی میدان، اول خیابان فیشرآباد (قرنی امروز) میدیدند. همه میگفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود او را برای همیشه سرخپوش و خیاباننشین کرده بود...»*
آنهایی که بین تیر تا مهر ماه امسال بین ساعت ۵ تا ۶ بعد از ظهر گذرشان به میدان فردوسی تهران افتاده است، شاید متوجه حضور زنی سرخپوش که در اطراف میدان ایستاده بود شده باشند: اجرای «بانوی سرخپوش» پروژهای بود از محمد حسینی که در فاصلهٔ زمانی ۲۸ تیر تا ۱۹ مهر امسال، طی مجموع ۷۵ اجرا، در میدان فردوسی تهران توسط زنان داوطلب اجرا شد.
در طول این مدت، هر روز یکی از داوطلبان، با هر سنی و از هر پیش زمینه یا طبقهٔ اجتماعی، مانتو و روسری و لباس یکدست قرمز به تن میکرد و از ساعت ۵ تا ۶ عصر در اطراف میدان فردوسی تهران میایستاد. اجراگران امکان این را داشتند که در صورت تمایل، با عابرانی که از آنها سوال میپرسیدند، وارد گفتگو بشوند یا تمام مدت را در سکوت به سر ببرند.
عاشقانهٔ اسطورهای و تلخ «زنی که هر روز در انتظار معشوقی (که هرگز سر قرار حاضر نشد) به امید دیدار او در یک مکان ثابت در شهر تهران حاضر میشد و به انتظار میایستاد» آن چیزی است که ما از «یاقوت» یا «بانوی سرخپوش» میدانیم—یا فکر میکنیم که میدانیم.
از معشوق اما... هیچ نمیدانیم جز اینکه دوست میداشته بانویش رنگ قرمز به تن کند. از این عشق، از آغاز و پایان آن، از «حقیقت» آن... هیچ نمیدانیم. حضور مداوم یاقوت در طی سالیان، سنگینی وجود او در آن مکان پر تردد در تهران، در تکرار او و از وزنهٔ سکوتش بود. آنچه یاقوت را برای ما دست نیافتنیتر، ناشناستر و اسرارآمیزتر میکند این است که در سکوت او، تداوم حضورش، ظاهر سرخش و در انکار او از عشق ما هیچ مدخلی برای ورود به دنیای او نداشتیم. پس برایش داستان ساختیم، داستانی که واقعی یا غیرواقعی بودنش شاید کم اهمیتترین وجه آن باشد. ما هیچ «ندانستیم» حتی اگر میخواستیم که بدانیم، حتی اگر با او حرف میزدیم و او با ما وارد گفتگو میشد؛ «زبان» در انتقال دنیاهای ما به یکدیگر هیچ کمکی نمیکرد. در نهایت آنچه میماند، داستان است روایتی از یک سرگذشت... این ناتوانی ما از درک دنیای ذهنی دیگری، رنج دیگری و احساس دیگری در داستان یاقوت همان چیزی است که آن را برایم دلنشینتر و پیچیدهتر میکند.
اجرای این روایت در روزگار معاصر در مکان پرترددی همچون میدان فردوسی تهران توسط زنانی که با رعایت حجاب اجباری، لباس یکدست قرمز به تن دارند، به داستان یاقوت و تداوم حضوری که روزی «بوده» و دیگر «نیست» رنگی تازه میزند.
رنگ، به معنای جسمانی آن و معانی استعاریاش در ترکیب با واژههای دیگر، مرکزیت این اجرا و عنوان آن را شکل میدهد: حضور زنی ایستاده در سکوت، با رنگ سرخ لباسش، «پررنگ» میشود. رنج تحمل پذیر—اما نه چندان دلپذیر—ایستادن، فقط ایستادن در مکانی پرتردد در شهری مثل تهران با لباس قرمز و واکنش نشان دادن یا ندادن به سوالها و عکس العملها و حرفهای افرادی که از جلوی چشمانت میگذرند یا بیتفاوت از تو روی میگردانند... رنج ایستادگی و تداوم حضور یک فرد در خستگی پاهایی که یک ساعت میایستند و فردا باز این ایستادگی را به زنی دیگر واگذار میکنند، ترجمه میشود.
یک زن سرخپوش، ساکت ایستاده در اطراف میدان فردوسی چه میکند؟ یا ایستادن مداوم یک زن در سکوت در پیاده روی پر رفت و آمد میدانی شلوغ در مرکز شهر تهران چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ یا اصلاً باید دلیل خاصی داشته باشد؟
در شهری نه چندان رنگین مثل تهران، با توجه به محدودیتهایی که در عرصههای مختلف جامعه برای زنان وجود دارد—با تمام خلاقیتی که آنها از خود در زمینهٔ تغییر و پویا کردن پوشششان انجام میدهند—حضور زنان از «رنگ» بهرهٔ چندانی نمیبرد. این نگاه حاصل از تلاشی دیرپا و سازمان یافته بر بیرنگ یا کم رنگ کردن صرف حضور زن در جامعهٔ مردسالار، در لباس قرمز رنگ زنان «بانوی سرخ پوش» به سمتی هدایت میشود که صرف همین حضور را در یک مکان عمومی پررنگ میکند.
داستان یاقوت دوره میشود، نه در زنی که در انتظار یک مرد به سر میبرد بلکه زنانی که فرای نوستالژی این عاشقانه، با حضورشان به یاد زنی دیگر، یاداور میشوند که قهرمان داستان ما روزی وجودی جسمانی بوده است که امروز از او به عنوان «نماد عشق» یاد میشود. زنی که عشق را انکار میکرد و ما از انکار او هم هیچ نمیدانیم...
«میگویند شما منتظر کسی هستی.»
«دروغ است.»
* به نقل از صفحه فیس بوک این پروژه