نسخه آرشیو شده
نسخه ایرانی سکولاریسم

«جاودانگی را فراموش کن»
photo: spencer tunic website
از میان متن

  • هرچه آگاهی ما از تن فربه‌تر می‌شود، تصور ما از روح نزارتر و نازک‌تر می‌گردد. به آرامی به این سو پیش می‌رویم که احتمالاً روح نام همه‌ آن‌چیزهایی بوده است که ما درباره‌ تن نمی‌دانستیم
مهدی خلجی
یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۶ | کد خبر: 58185

هر چه بیشتر تن را بشناسیم آن‌چه را پیشتر به روح نسبت می‌دادیم از آنِ تن خواهیم دانست. هرچه آگاهی ما از تن فربه‌تر می‌شود، تصور ما از روح نزارتر و نازک‌تر می‌گردد.

اگر از جلال الدین بلخی بپرسید «خود» آدم یعنی چه؟ به شما می‌گوید «خود» هر کس جان و روح اوست. اگر بپرسید پس تن او در این میان چه نقشی دارد؟ خواهد گفت تنِ هر کس «خود» او نیست، بل‌که بیگانه‌ اوست. بعد زینهار خواهد داد که مبادا بیگانه را خودی بپندارید که روی سعادت نخواهید دید.

در زمین دیگران خانه مکن
کار «خود» کن کار «بیگانه» نکن
کیست «بیگانه»؟ تنِ خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو

در دوران قدیم تقریباً فرض نبودِ روح محال بوده است. این‌که انسان می‌اندیشد، تعجب می‌کند، می‌خندد، می‌جنبد و خواب می‌بیند همه به دلیل حلول و حضور روح در میانِ تن بود. خیال این‌ که تن انسان به تنهایی و بدون نیاز به روح بتواند کاری انجام دهد از تصور غول هزار سر هم دشوارتر می‌نمود. آدمی به تن زاده اما با روح جاودانه می‌شد. چرا انسان نیاز داشت وجود روح را نه تنها فرض بگیرد که آن را از تن هم واقعی‌تر بداند؟

سقراط باور داشت، «فرق فیلسوف با مردمان دیگر این است که می‌کوشد تا روح خود را از گرفتاری تن رها سازد». او می‌انديشيد، «کسانی که از راه درست به فلسفه می‌پردازند در همه‌ عمر بی ‌آن ‌که دیگران بدانند هیچ آرزویی جز مرگ ندارند»؛ زیرا فیلسوف شیفته‌ درک حقیقت است و انسان تا زمانی که گرفتار تن است نمی‌تواند حقیقت را دریابد. «اگر بخواهیم چیزی را چنان‌که به راستی هست بشناسیم باید خود را از قید تن آزاد کنیم و با دیده‌ روح به تماشای آن چیز همت گماریم؛ چه تنها در این حال خواهیم توانست شناسایی راستین را که شیفته‌ آن‌ایم به دست آوریم و این هنگامی خواهد بود که بمیریم و از دام تن رها گردیم». بنابراین «روح فیلسوف تن را به دیده‌ حقارت می‌نگرد و از آن دوری می‌جوید و با همه‌ نیروی خویش می‌کوشد تا از قید تن آزاد باشد». (رساله‌ فایدون)

اما روح چرا باید باشد؟ برای این‌که انسان به دشواری می‌تواند بپذیرد که با مرگ تمام می‌شود. جاودانگی حس تراژيک زندگی است. چون آدمی دوست دارد جاودانه باشد باید امری را که جاودانه است فرض بگیرد و هویت خودش را نه این تن پیرشونده و میرنده که روحی ناب، پاک، زیبا و همیشگی تعریف کند. از این رو است که سقراط می‌کوشید بر خلود و بقای روح استدلال کند.

میگل دِ اونامونو نوشت، «ما نیاز داریم به حیات اخروی ایمان بیاوریم، به زندگی جاوید فراسوی اندوه، به زندگی شخصی و فردی در حیاتی که هر یک از ما آگاهی خود را احساس کند و بدون آن‌که در گیجی و گولی باشد احساس کند که با آگاهی‌های دیگر با خدا یگانه است. ما نیاز داریم به حیات اخروی ایمان بیاوریم تا مگر که ]چنان عالمی وجود داشته باشد و[ ما شایسته‌ آن باشیم، بدان برسیم. چه بسا آن‌که شایسته‌ آن نیست یا بدان نمی‌رسد تنها به این خاطر است که فارغ از عقل یا به رغم عقل، شورمندانه آن را تمنا نمی‌کند». (حس تراژيک زندگی)

وجود و بقای روح فرضی است که به انسان‌شناسی، جهان‌شناسی، هستی‌شناسی، اخلاق و الاهیات قدیم مجال می‌دهد. در این منظومه‌ فکری فرایند شناخت، حقیقت، حق، آزادی، عدالت، ارزش و زیبایی همه بر پایه‌ فرض بودن جان جاویدان می‌ایستد.

اگر در طبیعت‌شناسی کوپرنیک با جایگزین کردن خورشیدمرکزی به جای نظریه‌ زمین‌مرکزی انقلابی عظیم پدیدآورد، در قلمرو شناخت آدمی انقلاب زمانی رخ داد که تعریف «خود» بر اساس روح و خوارداشت تن را وانهاد و تن را از نو کشف کرد.

نیچه می‌گفت، آن‌ها که تن را خوار می‌داشتند از این رو بود که سخت تن را دوست داشتند. از بس تن را می‌خواستند بیماری و پیری و پژمردگی و مردگی آن را برنمی‌تابیدند و برای رضایت و لذت تن امری را به نام روح می‌آفریدند: «به راستی نه به آخرت و قطره‌های خون بازخرنده که از همه بیش به تن ایمان دارند و تن‌شان برای ایشان همان «شیء در ذات خود»شان است.

اما تن ایشان را چیزی است بیمارگونه و بسی دوست دارند که از پوست خویش به درآیند. از این رو به واعظان مرگ گوش فرامی‌دارند و خود آخرت را موعظه می‌کنند... اما مرد بیدارِ دانا می‌گوید: من یک‌سره تن هستم و جز آن هیچ؛ و روان تنها واژه‌ای است برای چیزی در تن... برادر! در پس اندیشه‌ها و احساس‌هایت فرمان‌روایی قدرتمند ایستاده است؛ دانایی ناشناس که نام‌اش «خود» است. او در تن تو خانه دارد؛ او تن تو است».

این کلمات درست در برابر کلمات سقراط می‌ایستند. سقراط حاضر نبود معنای خود را در جسم زمان‌مند ناپایدار فرساینده و میرنده جست‌وجو کند. همه‌ خوارداشت تن از این بود که آدمی نمی‌خواست سرنوشت او سرنوشتِ تن‌اش باشد: «می‌خواهم با خواردارندگان تن سخنی بگویم. خوارداشت‌شان از بزرگ‌داشت‌شان سرچشمه می‌گیرد. چیست آن‌چه بزرگ‌داشت و خوارداشت و ارزش و خواستن را آفرید؟ «خودِ» آفریننده بزرگ‌داشت و خوارداشت را آفرید، لذت و رنج را آفرید، تنِ آفریننده جان را آفرید هم‌چون دستی برای خواست خویش. شما خواردارندگانِ تن با نابخردی و خوارداشت‌شان نیز «خودِ» خویش را خدمت می‌گزارید. شما را می‌گویم: خودتان خواهان مرگ است و گذشتن از زندگی. «خودِ»تان دیگر نتواند آن کاری را کند که از همه بیش خواهان است؛ یعنی فراسوی خود را آفریدن؛ این است آن‌چه از همه بیش خواهان است؛ این است تمامی شور و شوق او. اما اکنون دیگر برای آن کار بسی دیر است». (چنین گفت زرتشت)

تن، برای لذت خود روح، امری در فراسوی خود را می‌آفرید. اما در جهان جدید تن از آفریدن فراسوی خود ناتوان شده است. جهان جدید جایی است که فرض روح دشوار است. آدمی در این دوران از خوارداشت تن به آشتی با آن روی می‌آورد. دوران آگاهی به تن، به رسمیت شناختن تن، زیستن با آن، زیستن با ناپایدارها، عدم‌ قطعیت‌ها، زوال‌پذیرها و میرنده‌ها است. شناختِ این تنی که نمی‌پاید آدمی را به تقدیس زندگی برمی‌انگیزد. آن مرگ‌‌خواهی که سقراط می‌گفت از سر شوق به فهم حقیقت است در جهان مدرن جایی ندارد. تن نه در فراسو که در درونِ خود تعریف می‌شود. در آگاهی این‌جهانی از «خود» روح نادیده گرفته می‌شود.

یک پرسش آن است که روح چیست؟ پرسش دیگر آن است که انگاره‌ روح به چه کار می‌آید؟ فرض وجود خدا بدون انگاره‌ روح احتمالاً محال است. پس یکی از کارکردهای اصلی انگاره‌ روح مجال دادن به مابعد طبیعت دینی است. خدا خود از جنس روح است؛ مجرد و فارغ از شوائب و پیرایه‌های جهان مادی. خدا با دمیدن روح خود در آدمی او را آفریده است «و نفخت فیه من روحی». اگر آدمیان واجد روحی جاودان باشند، رابطه میان آن‌ها از طریق رشته‌ای عمودی است که همه‌ را به عالم جاودان و سرچشمه‌ جاودانگی می‌پیوندد. نادیده گرفتن روح، رابطه میان انسان‌ها را افقی می‌کند. در این شرایط جدید است که برای نمونه علمی مانند جامعه‌شناسی ممکن می‌شود. پس زدن مفهومِ روح – نه لزوماً انکار آن – بنیادهای تازه‌ای را برای ارزش‌های اخلاقی، زیباشناختی و حقوقی پیش می‌نهد و فرایند ادراک را به شکلی مادی و درون‌باش توضیح می‌دهد. علم و فرهنگ مدرن به یک معنا بازتاب تأملات فيلسوفان درباره‌ رابطه‌ تن و جان است.

روح در «خود» آدم، آن‌گونه که در دوران جدید تعریف می‌شود، جای چندانی ندارد. به جای فرض امری مبهم و رازآلود به نام «روح»، در تعریف خود، مجموعه‌ شبکه‌های پیچیده‌ای از روابط این جهانی «خود» را تعریف می‌کنند؛ رابطه‌ انسان با زیست‌بوم‌اش، با انسان‌های دیگر، با مکان، زمان، فرهنگ، ساختارهای اجتماعی، سرمایه و ایدئولوژی به همراه وضعیتِ زیستی یا فیزیولوژيک‌اش معنای سخت توبرتوی «خود» را می‌سازند.

هر چه بیشتر تن را بشناسیم آن‌چه را پیشتر به روح نسبت می‌دادیم از آنِ تن خواهیم دانست. هرچه آگاهی ما از تن فربه‌تر می‌شود، تصور ما از روح نزارتر و نازک‌تر می‌گردد. به آرامی به این سو پیش می‌رویم که احتمالاً روح نام همه‌ آن‌چیزهایی بوده است که ما درباره‌ تن نمی‌دانستیم.
کتاب‌نامه
- دوره‌ آثار افلاطون، ترجمه‌ محمد حسن لطفی (تهران: انتشارات خوارزمی، 1384)
- فردریش نیچه، چنین گفت زرتشت (تهران: نشر آگه، 1388)
- Miguel de Unamuno, Tragic Sense of Life, trans. J. E. Crawford Flitch (Bibliobazaar, 2008) 

این مطلب را به اشتراک بگذارید

آگهی